عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
تقلید از چه علم به لافم علم‌کند
طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند
سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفس‌شمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورم‌کند
خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است
جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند
پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست
دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند
خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند
توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه
گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام
کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
گر طمع دست طلب وامی‌کند
بر قناعت خنده لب وامی‌کند
گرم می‌جوشی به لذات جهان
این شکر دکان تب وامی‌کند
موج گوهر باش کارت بسته نیست
ناخنی دارد ادب وامی‌کند
فتح باب عافیت وقف ‌کسی‌ست
کز جبین چین غضب وامی‌کند
شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط
راه کهسار حلب وامی‌کند
سایهٔ طوبی نباشد گو مباش
جای ما برگ عنب وامی‌کند
ای چراغ محفل شیب و شباب
صبح ته ‌گیر آنچه شب وامی‌کند
شرم‌کم دارد ز ناموس عدم
هر که طومار نسب وامی‌کند
پنبه از مینا به غفلت برمدار
این پری بند قصب وامی‌کند
بی‌ادب بر غنچه نگشایید دست
این‌ گره را گل به لب وامی‌کند
عقده ناپیداست در تار نفس
لیک بیدل روز و شب وامی‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
بلا‌کشان محبت‌ گل چه نیرنگند
شکسته‌اند به رنگی‌ که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست
به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند
ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس
یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی ‌که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش ‌که منزل‌ رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست‌ که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی
شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم
که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد
ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند
در خانه‌ای که نیست کس آواز می‌دهند
خون شد دل از معامله‌داران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز می‌دهند
مجبور غفلتیم‌، قبول اثر کراست
یاران به‌گوش کر خبر راز می‌دهند
کم‌همتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز می‌دهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزی‌ست
رنگ شکسته را پر پرواز می‌دهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ‌ناز می‌دهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی‌ست
آتش به دست کودک گلباز می‌دهند
تا بخیه‌گل‌کند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز می‌دهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی‌ که می‌کنی به تک و تاز می‌دهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمه‌ای ‌که به !ین ساز می‌دهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز می‌دهند
بیدل برون خویش به جایی نرفته‌ایم
ما را ز پرده بهر چه آواز می‌دهند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد
رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی
بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب
گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه
بی‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود
همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست
گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود
ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم
طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود
بی‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش این کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بی‌جادگیست
کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
همچو آتش‌ هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بی‌هوایی نیست ممکن ‌گرم جست‌وجو شدن
سعی در بی‌مطلبیها طایر بی‌پر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب
نشئهٔ‌ کم ظرف ما هم‌ کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن‌ کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ‌ آب‌روست چون ‌گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بی‌جوهر بود
حاصل عمر از جهان یک ‌‌دل به دست آوردن‌ست
مقصد غواص از این نه بحر یک‌ گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن
جنس ‌گرمی زینت دکان خاکستر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش‌ چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن ‌گل دستار بود
داغ حسرت‌کرد ما را بی‌صفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیره‌بختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
غنچه‌سان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبهه‌ای درکار بود
درگلستان چمن‌پردازی پیراهنت
بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
شب‌ که بی‌رویت شرر در جیب دل میریختیم
برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
جلوه‌ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است
اضطراب سبحه‌ام پوشیدن زنار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
خیال هستی موهوم سکته‌خوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی
همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت
که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
به‌کام دل نگشودیم بال پروازی
چو رنگ‌، هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم
که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم
که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی می‌خواست
ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی‌ بود
علم به هرزه‌درایی شدیم ازین غافل
که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت
گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان ‌گذرگه آیینه است و ما نفسیم
تو هم چو ما نفسی باش اگر ‌توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما
چو وارسید یقینها همه‌ گمانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود
خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود
سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود
هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود
تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود
اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود
هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود
کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست
موج‌ گهر ز شرم غنا پست می‌رود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب‌ گر آبله هم بست می‌رود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت‌ گل
با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود
اشکم به رنگ سیل ‌در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش‌ تا تا نفسی هست می رود
تا کی به ‌گفتگو شمری فرصتی‌که نیست
ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود
بیدل دگر تظلم حرمان‌ کجا برم
من جراتی ندارم و او مست می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود
همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست
هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود
پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است
از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود
جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید
خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود
نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد
ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود
یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار
رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود
خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی‌ کراست
با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود
بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم
اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود
گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار
گل زحیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود
دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت
حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود
پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او
اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود
با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست
بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود
این‌کتاب علم‌یقین نقطه‌ای‌ست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر
این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آب‌و رنگ‌حسن جهان می‌دهد ز قبح نشان
کم دمید گل‌ که به رخ شبنمش ‌کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
در زمین تیره‌دلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن
ناله‌کن‌که برلب‌گل خنده بی‌نمک نشود
نیست شامی و سحری‌ کز حجاب جلوه او
غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب
هرکجا زری‌ست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا
تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر
ما نمی‌رسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی‌.عین وسوا قطع‌کن زشبهه بزآ
تا به لب‌گره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد می‌کشد به‌حرص‌و حسد
خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پرده‌گشا می‌شود
فهم معماکنید آبله وا می‌شود
ذوق طلب عالمی‌ست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا می‌شود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون به‌گسستن رسید آه رسا می‌شود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه‌ گر قطره‌ایست بحر نما می‌شود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا می‌شود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا می‌شود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا می‌شود
عذر ضعیفی دمی ‌کاینه ‌گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا می‌شود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا می‌شود
غیر وداع طرب ‌گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا می‌شود
خاک به سر می‌کند زندگی از طبع دون
پستی این خانه‌ها تنگ هوا می‌شود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه‌دو
حرص خجل نیست لیک‌ کار حیا می‌شود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفته‌گیر
قافله هر سو رود بانگ درا می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود
جوهر سیماب در آیینه حیرت می‌شود
بر شکست موج‌ تنگی می‌کند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش ‌بالد عرض ‌شوکت‌ می‌شود
گریه‌گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می‌شود
نفی قدر ما همان اثبات آب‌روی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت می‌شود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزت‌است آنجا مذلت می‌شود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجده‌گر خود سهو هم‌باشد عبادت می‌شود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینه‌ها آخر کدورت می‌شود
شعله‌گر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می‌شود
مجمع امکان‌که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت می‌شود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود می‌رود بر من قیامت می‌شود
ناله‌ای کافی‌ست‌ گر مقصود باشد سوختن
یک‌شرر سامان‌صدگلخن‌بضاعت می‌شود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بی‌نیازبهاست‌کاینجاگرد حسرت می‌شود
غفلت ما شاهد کوتاه‌بینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می‌شود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده‌اند
بال تا بر هم زنی دست ندامت می‌شود
بیدل این‌گلشن به غارت‌دادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود
آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود
بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود
بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود
در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود
انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود
خاک به بباد تاخته‌گردون نمی‌شود
دل خون‌کنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمی‌شود
جایی‌که عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشی‌که دلش خون نمی‌شود
بگذار تا ز خاک سیه سرمه‌اش کشند
چشمی‌که محو صنعت بیچون نمی‌شود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاری‌ست ناخلیده که بیرون نمی‌شود
بی‌بهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمی‌شود
بی‌پاسبان به خاک فرو رفته‌گنج زر
پر غافل‌ست خواجه ‌که قارون نمی‌شود
گل‌، یاد غنچه می‌کند و سینه می‌درّد
رفت آنکه جمع می‌شدم اکنون نمی‌شود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی‌شود
دل بر بهار ناز حنا دوخته‌ست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی‌شود
بیدل تامل اینهمه نتوان به‌کار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
پیری وداع عمر سبکبال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی ‌که شرم نم‌ کشد از گیر و دار جاه
نتوان به‌ کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان‌، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطه‌ای‌ که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لاله‌رخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکی‌که‌گشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشوده‌ایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت به‌کار دل‌ گرهی زد که چون ‌گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی‌ که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
حریفیها‌ی عشق ازهرکس وناکس نمی آید
شنای قلزم آتش ز خار و خس نمی‌آید
تلاش حرص دون‌طینت ندارد چاره از دنیا
به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمی‌آید
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را
جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمی‌آید
به بویی قانعم از سیر رنگ‌آمیزی امکان
عبارتها به‌کار طبع معنی رس نمی‌آید
سلیمانی رهاکن مور هم‌کر و فری دارد
همه‌گرکوه باشد با صدایی بس نمی‌آید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را
به آن پستی‌که پیش یا به چشم کس نمی‌آید
عروج نشئهٔ همت درین خمخانه‌ها بیدل
برون جوشی‌ست اما از می نارس نمی‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
توان اگر همه دوران آسمان گردید
به‌گرد خواهش یک دل نمی‌توان‌گردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکان‌گردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزه‌دریها زد و جهان‌گردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ می‌توان‌گردید
کباب سعی غبار خودم‌که این‌کف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان ‌گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسرده‌دلی می‌توان روا‌ن گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزان‌گردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلک‌تازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکسته‌بالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جدایی‌ام بیدل
به درد دل‌که دلم سخت ناتوان‌گردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
سر به‌گریبان‌کشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمن‌آرای ناز رخصت نظاره‌ای‌ست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل می‌زنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست
نذر دم تیغ یار سر به‌ کف من برید
قاصد ملک ادب سرمه‌پیام حیاست
نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف
کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامت‌کشی‌ست
پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسری‌ست
بر همه اعضا چو شمع خجلت ‌گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ
بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید