عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند
تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل
گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند
وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند
زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک
با جمال طلعت خورشید رو افزون کند
باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن
نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد
نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند
لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه
آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند
باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد
بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند
ساقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب
صبحدم خون شفق در دامن گردون کند
سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش
بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند
بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش
هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند
ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت
ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند
در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم
تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز
گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز
گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز
بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز
بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من
در آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن
آب است و آتش جام می خاک است تن با دست جان
بنشان به آب آتشین، این گرد و خاک و باد من
گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او
باد آتش و خاک افکند، در آْب نسرین و سمن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی می‌کنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی می‌کشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
می‌دهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان می‌بازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خرده‌ای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای نسیم صبح بوی جانفزا می‌آوری
من نمی‌دانم که این بوی از کجا می‌آوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کرده‌ای
تا نپنداری که از باد هوا می‌آوری
گلبن بارآورش ما را نمی‌بخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما می‌آوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی می‌دهی
بلبلان بی‌نوا را در نوا می‌آوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا می‌آوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا می‌آوری
گرز روی لطف یکدم می‌کنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا می‌آوری
قاصد سلمانی و یکدم نمی‌گیری قرار
روز و شب یا می‌بری پیغام یا می‌آوری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
می‌گذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
می‌کشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بی‌نوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می‌کند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۳
ای خیام دولتت برکنده دور آسمان
چون خیامت بارگاه آسمان برکنده باد
جز که چشم حاسدان از باغ شاهی برنکند
سر و قدت را که چشم حاسدان برکنده باد
گر گشاید باز مرز نگوش و نرگس چشم و گوش
بی تو چشم و گوششان در بوستان بر کنده باد
بعد ازین سنگین دلی گر دل نهد بر تاج و تخت
چون زر و یاقوت و لعلش خان و مان بر کنده باد
عین آب ار وا شود بعد از تو بر صحرا و کوه
چشم‌های روشن آب روان برکنده باد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۹
ای جوانبختی که در ایام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
نیش زهر افشان عقرب نوش زنبوری دهد
صاحبا یک سال و شش ماه است تا هر دم لبم
زحمت خاک جناب جاه دستوری دهد
قرب این حضرت چو روی کرد ایزد بنده را
خود مباد آن روز کز صدر درت دوری دهد
لیکنم چون شوق دیدار پدر هر ساعتی
بیم آن باشد که جان را جام مهجوری دهد
چشم آن دارم که دستور جهان من بنده را
بهر دیدار پدر یک ماه دستوری دهد
شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم
شب نشینان فلک را شمع کافوری دهد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۱
شتر وابچه دیار عرب
کرد قیتولهای مردم پر
نفس من نیز رغبتی می‌کرد
گفتم ای نفس فی السلامه مر
شتر وابچه عرب چه کنی
مه دیار عرب مه شیر شتر
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۶
دارای شرق و غرب که جود و وقار تو
دریا و کوه را همگی برد آب و سنگ
می‌راند با لطافت طبعت حدیث آب
صد پی برآمد از حسرت پای او به سنگ
می‌گردد از خجالت قدرت فلک کبود
می‌آید از حلاوت لطفت شکر به تنگ
معدوم گشت به فتنه به عهدت از آن شدست
پنهان به کنجهای دهان بتان شنگ
گر نیستی صقالت رایت ز آه حلق
بودی گرفته آینه آفتاب زنگ
آنکس که چین و زنگ به شمشیر می‌گرفت
از بیم تو گرفت رخش چین و تیغ زنگ
خلقت ز رشک در جگر مشک کرد خون
قهرت ز سهم از رخ مریخ برد رنگ
ازراق خلق را سر کلک تو شد ضمان
ابواب فتح را دم رمح تو شد خدنگ
شاها فراق حضرت هوشنگی شما
یکبارگی ربود ز ماه صبر و هوش و هنگ
حرمان خاک پای تو کاب حیات ماست
حقا که کرد شهد حیات مرا شرنگ
تا ز آستان شاه جدا کردم آسمان
با مهر بس به کینم و با آسمان به جنگ
از من سوال کرد خرد کز رکاب شاه
بهر چه باز داشتی ای بی حفاظ چنگ
گفتم ز درد پا و ز سرما، به تاب رفت
گفتا که بس کن این سخن سرد و عذر لنگ
دوری به اختیارگر از قرب آفتاب
جوید فرو رواد عطارد به خاک ننگ
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۳
حبذا صدر صفحه‌ای که به است
به همه بابی از بهشت برین
میزند نور شمسه‌اش چون صبح
خنده بر ما و زهره و پروین
وصف نقش و نگار دیوارش
سخن ساده می‌کند رنگین
از نبات است اصل ترکیبش
زان نماید نهاد او شیرین
به نبات حسن بر آمده است
خردش زان همی کند تحسین
قطعه‌ای از بهشت دان که درو
کرده بیتی فلک ز خود تضمین
چون به تقطیع نظم بیت دهند
خشک و بر بسته باشد و چوبین
نظم این بیت اگرچه تقطیع است
شاه بیت است بس بلند و متین
راست گویی بساط جمشید است
بر بسیط هوا به صد تمکین
به سر خویش عالمی است که نیست
متعلق به آسمان و زمین
شده ایمن نهاد ترکیبش
از خطاب خلقته من طین
تا درو شاه کامران بنشست
خواندش روزگار شاه نشین
جم ثانی امیر شیخ حسن
خسرو کان یسار بحر یمین
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین
باد هرشب به زینت انجم
طاق‌های سپهر را تزیین
بر سریر سرور مسند و جاه
تا قیامت به کام دل بنشین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۹
چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک رهگذار حبیب می‌گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
بسی ازین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می‌گفتم
ایا منازل سلمان این سلماکی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
در موسم گل ترک کنم باده ناب
بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب
کای بیخبران برگ گل و ترک شراب؟
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
این ابر نگر خیمه بر افلاک زده
صد نعره شوق از دل غمناک زده
از دست زلیخای هوا یوسف گل
بر پیرهن حریر صد چاک زده
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
سوسن ز صبا یافت خط آزادی
ز آن کرد از آن به صد زبان آزادی
در پرده صبا دوش ندانم که چه گفت
با غنچه که غنچه بر شکفت از شادی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
تا اسب مراد شه صفت می‌تازی
با حال من پیاده کی‌ پردازی؟
من با تو چو رخ راست روم لیکن تو
چون فیل و چو فرزین بر شکفت از شادی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
ای ابر بهار خانه پرورده تست
ای خار درون غنچه خون کرده تست
ای غنچه عروس باغ در پرده تست
این باد صبا این همه آورده تست
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
آتش ز دهان شمع دیشب می‌جست
ناگاه سپیده دم زبانش بشکست
سر رشته به پایان شد و تابش بنماند
روزش به شب آمد و بروزم بنشست