عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
رحمی ای عشق خدا را تو بحیرانی من
که گذشته است زحد بی سر و سامانی من
از تو هر جمع پریشان و پریشان تو زجمع
وقت شد جمع شد اسباب پریشانی من
آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گریخت
آخر ای گنج ببخشا تو بویرانی من
رحمتی خاتم جم برده زکف اهرمنم
هان مهل دیو برد ملک سلیمانی من
سر برآور زگریبان شب تیره چون صبح
رحم کن رحم بر این سر بگریبانی من
سبحه از کف بشد و رشته زنار گسیخت
نه بجا کفر و نه آثار مسلمانی من
قصه عشق که یک عمر نهفتم از خلق
وه که افسانه شد اینقصه پنهانی من
ناوک تست نه روحست به تن برکش هان
بود آن زیستن من زگران جانی من
گل بود فانی و گلزار تو باقی ای عشق
بلبل از گل بنوا بر تو غزلخوانی من
تو کدامی و چه نامی بحقیقت ای عشق
که گدائی تو شد مایه سلطانی من
عشق میگفت منم مظهر حق دست خدا
کانبیا را نبود رتبه سلمانی من
سختی چاه شد و زحمت اخوان بگذشت
رو عزیزی بکن ای یوسف زندانی من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
مهی تابیده از مشکوی مشکین
که شکر خنده اش را بند شیرین
دو صد چین نافه دارد هر غزالش
اگر چین را بود آهوی مشکین
دلش از سنگ و سر پنجه زفولاد
حریر اندام دارد سینه سیمین
نگارینا نخواهد خون بها کس
برآور زآستین دست نگارین
عیان عکس رخت زآئینه دل
چو عکس باده از جام بلورین
گل انداما بغیری تا هم آغوش
مرا از خارو خارا گشته بالین
مرا نیش است بی تو نوش دارو
ولی با توست نیشم راح نوشین
شراب کهنه و یار نوات باد
زسر پروای جانبازان دیرین
مه و پروین گواه اشک و آهم
که هر شب بگذرد از ماه و پروین
بنه گر مرد راهی دین و دل را
عروس عشق را این است کابین
مکانت لامکان دادند ای عشق
که در امکان نمیگنجی زتمکین
تو سراللهی و آئینه حق
نمی بیند کست جز چشم حق بین
منم مجنون لیلای ولایت
نه فرهادم که بازم جان شیرین
غریب افتاده آشفته بکویت
ترحم کن که درویش است و مسکین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
تا چند حدیث از جم روجام دمادم زن
جامی کش و پشت پا بر مملکت جم زن
منت زملک بیجاست کز عشق بود خالی
جهدی کن و دست و دل بر دامن آدم زن
اول علم تجرید بر گنبد گردون کش
آنگه زتجرد دم چون عیسی مریم زن
از بند نقاب آن گل بگشود گره در باغ
گو بلبل شیدا را لاف از گل خود کم زن
برخیز پریشان کن آن کاکل مشک افشان
یعنی که بفرق ماه از غالیه پرچم زن
برهم زدن ار خواهی جمعیت دلها را
یک سلسله مو بگشا صد سلسله برهم زن
ساقی زدهان و لب ما را شکر و می بخش
مطرب زنی و بربط گه زیر و گهی بم زن
سررشته جان بربند با دام سر زلفت
بر پرده دل تیری زآن ابروی توأم زن
صد ملک دلت امروز از غمزه مسلم شد
رو نوبت خوبی را بر خویش مسلم زن
از طرز خرام خوش خون در دل طوبی کن
آتش زرخ دلکش بر نیر اعظم زن
چون یونس اگر خواهی از سر دل آگاهی
با قطره چه آویزی رو پهلو بر یم زن
گر میل رهائی هست زآن سیل خطر مندت
رو دست تولا را بر میر معظم زن
گر دست نخواهد داد بوسیدن آن درگه
خیز و سگ کویش را بوسی دو بمقدم زن
دستان مکن از دستان از دست خدا برگو
مردانه بمیدان طعن بر صولت رستم زن
زنجیری زلفت تست آشفته نگاهش دار
دیوانه عشق تست سنگش زن و محکم زن
خلد است وصال او دوزخ غم هجرانش
کم قصه زجنت خوان کم دم زجهنم زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
ساقیا مخوری از می خیز و جامی نوش کن
پند من مینوش و فکر مردم مدهوش کن
نوبهار است و صبوح و می زخم کن در سبو
هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن
بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم
آتش سودائیان زآب سبو خاموش کن
چون شدی سر خوش زصهبا برشکن طرف کله
حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن
زاهدان را زآن دو چشم مست دین و دل ببر
هم حکیمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن
ای پری گسترده دیده فرش استبرق بیا
مردم آسا جای در آنخانه مفروش کن
باغبانا منع گلچین گر ترا مقصود بود
تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن
دوش با اغیار هم آغوش بودی تا سحر
باش با یاران و امشب را خیال دوش کن
جسم بی جان است بی معشوق عاشق در خیال
از کرم آشفته را دستی تو در آغوش کن
گر نیم قابل شها کز بندگانم بشمری
با سگان کوی خویشم از وفا همدوش کن
پای تا سر عیبم و عریان بحشر ای دست حق
کسوتم بخشا و بر آن عیبها سرپوش کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
رحمی ای عشق بیا بر سر سودائی من
که هوسناک شده این دل شیدائی من
من همه عمر بسودای تو سر دادم و جان
تو نپرسی که چه شد عاشق سودائی من
مردم از مردمک و من زتو بینا و بصیر
رفتی و رفت زهجران تو بینائی من
تا که بر صفحه حسن تو رقم زد خط سبز
زد خط باطله بر دفتر دانائی من
عشق شد جلوه گر و گفت بآواز بلند
هر که زشت است بود منکر زیبائی من
بی نیازم زفراز و زنشیب اما هست
در خور دید کسان پستی و بالائی من
رنگ شرکش بود و نیست زاهل توحید
هر کس اقرار نکرده است به یکتائی من
منم آن عین خدا مظهر واجب که ملک
کوفت بر بام فلک نوبت دارائی من
ذ ات علیا ولی حق علی عمرانم
در صف حشر بود وقت خودآرائی من
منم آن چشمه خورشید حقیقت که بود
همچو آشفته بسی شهر بحربائی من
ثانی کلک من از وصف دهانت دم زد
طوطیان مانده بحیرت زشکرخوائی من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
افتاده سرشکم زپی نرگس جادو
چون طفل سراسیمه که رفت از کف آهو
یکجا نظرم وقف کمانخانه ابروست
یکسو دل شیدا بکمند خم گیسو
من ترک می و صحبت معشوق نگویم
هر چند کند محتسب شهر هیاهو
خوش گفت مرا دوش حکیمی بنصیحت
زنهار مگو ترک می و طلعت نیکو
خوش رایحه شد زلف تو از پرتو رخسار
تا عود بر آتش نگذاری ندهد بو
مینای می و ما وسر زلف نکویان
ایشیخ تو و کوثر و حور و در مینو
ساقی چو حریف است چه اندیشه غلمان
میخانه چو مینوست بهل قصه بیکسو
ای موت و حیاتم بلب لعل تو پنهان
آباد و خرابم به اشارت دو ابرو
ای کودک سر خوش چو توئی ساقی مستان
شیخ از چه کند طوف حرم را به تکاپو
این سان که تو را جای بچشم من شیداست
کی سرو چنین معتدل آید بلب جو
گر بختی عقلم بکند سرکشی امروز
از عشق عقالش بنهم بر سر زانو
زنجیر کجا رافع سودا شود او را
آشفته که عمریست پریشان شده زآن مو
یک قبه زایوان تو این سبعه سیار
یک پرده زکریاس تو این پرده نه تو
ای مایه توحید علی شاه ولایت
من در تو گریزانم از گفته بدگو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
ما دردمند عشقیم عطار که دوا کو
گمگشتگان راهیم آنخضر ره نما کو
ای کعبه با خرابات داری اگر چه دعوی
کو آن مقام امن و در مروه ات صفا کو
عهد مرا نپائی بر غیر آختی تیغ
گیرم وفا نداری ای نازنین جفا کو
نبود اثر زلیلی ناید صدای مجنون
گر غافله گذشته پس ناله درا کو
گفتم حدیث هجرش پرسم زمردم چشم
آمد بموج اشکم هنگام ماجرا کو
عاشق بباخت جان و دارد رقیب دعوی
آن صدق را جزا چیست و آن کذب را سزا کو
چشمش بزلف میگفت تو نافه من غزالم
با این اثر که در ماست آهو کجا ختا کو
آب و هوای شیراز گفتند عیش خیز است
عیش و طرب کجا رفت آن آب و آن هوا کو
خاک سرای حیدر مفتاح مشکلات است
مشکل شده است کارم آشفته آنسرا کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
تا که بکام مدعی شد لب جانفزای تو
شب همه شب بلب رسد جان من از هوای تو
گر تو بغیر من بسی یار گرفته هر کسی
من همه خصم عالمی آمده ماسوای تو
غیر گریزد از جفا میطلبد زتو وفا
زین دو گزیده من بجان در دو جهان رضای تو
حاجی اگر ذبیحه ای کرد فدات در منا
من طلبم هزار جان تا که کنم فدای تو
طالب صبح سر کند با شب تیره لاجرم
وعده قیامت ار بود میطلبم بقای تو
گوش دلم بمطربان وقف سماع شد از آن
چون ززبان چنگ و نی میشنوم نوای تو
عشق گرفته دامنم گرچه فنا شود تنم
مانده بجای ای صنم عشق تو بالقای تو
مفتخرند قدسیان زآنکه شدند عرش سا
من زهمه گزیده ام خاک در سرای تو
توشه بزم وحدتی مشعله سوز کثرتی
حیدر احمد آیتی شاه بود گدای تو
دل شده گنج حکمتش دیده چراغ وحدتش
آشفته در میان جان داده بتا چو جای تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
ای نوسفر که سوختم اندر هوای تو
ترسم که اشک فاش کند ماجرای تو
تو آفتاب روشن و چون ماه در روش
من سایه وش بسر دوم اندر قفای تو
پر شد زعکس تو دل و دیده چو آینه
ای غایب از نظر که نشنیدی بجای تو
با پاسبان بگو که زکویت نراندم
چون خو گرفته ام بسگان سرای تو
یوسف فروش نیستم ای مشتری برو
یعقوبم ای عزیز و شناسم بهای تو
ای کعبه سعی بادیه کردن چه حاجت است
در کوی میفروش چو دیدم صفای تو
ای نی زیار نوسفرم میدهی خبر
کامیخته است بانگ جرس با نوای تو
پروانه وش بسوز بشمع جمال دوست
گر صادق است مدعیا ادعای تو
آن سحر از کجاست که چشم تو داد راست
دست کلیم را بدم اژدهای تو
اغیار پای بند وفای تواند و بس
بس شاکرم بتا بوفای جفای تو
آشفته غیر عشق نداری تو کسوتی
یکتا بود چو سرو بعالم قبای تو
ای عشق خانه سوز من ای مظهر علی
من کافرم اگر بپرستم ورای تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
تا نکنم بپیش کس شکوه زتند خوی او
عذر اقامه میکند حسن بهانه جوی او
عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم
طالب آتش از چه رو شکوه کند زخوی او
بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر
گلچین عشق گل مرا بهر تو رنگ بوی او
عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس
وقف تو باد مدعی جلوه روی و موی او
منزل اوست متصل صحن حرمسرای دل
گر تو گرفته ای مکان روز و شبان بکوی او
تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته ام
تا تو بکام دل شوی یکدوسه روز شوی او
تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من
غرقه بخون دل بود پرده توبه توی او
اصل شناس عارفان عکس پرست احولان
عکس دهد بهر طرف آینه دو روی او
گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو
کاینه وش بگویدش عیبش روبروی او
گر نکند بسوی من در همه عمر روی خود
من کنم از جهانیان جمله رو بسوی او
از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما
سنگ تو زاهد ار خورد روزی بر سبوی او
هان بهوای رنگ و بو گلشن عشق را مجو
لاله خون چکان دمد لابد زآب جوی او
گو همه شب نماز کن کی بقبول او رسد
تا نبود زخون دل عاشق او وضوی او
فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر
هر که بقدر خویشتن تحفه برد بکوی او
آشفته دلبری بجو نکته شناس و بذله گو
تا که بکام دل بری بهره زگفتگوی او
عشق علی و آل او در دو جهان زکف منه
بیم مکن ززاهد و قصه و های و هوی او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
گرنه زشکر و نمک آمیخت کام تو
این چاشنی که ریخته اندر کلام تو
در کام اژدها شدن آسان بود بسی
ای دل شود چو آن لب شیرین بکام تو
گفتی که بوی خون زچه دارد نسیم باغ
گویا رسیده بوی دلم بر مشام تو
ترسم بره نسیم بر اغیار بگذرد
کو محرمی که تا بگذارم پیام تو
فرزانه جهانم و دیوانه غمت
جان سوخته بر آتش سودای خام تو
ای ساقی این شراب که در ساغر تو ریخت
کافتاد عکسهای مخالف بجام تو
از حلقه های زلف تو پیداست چهره ات
دیدم چه روزهای مکرر زشام تو
ای عشق لایزال آشفته شد گواه
بر بی ثباتی دو جهان و دوام تو
تا زند مردمان بملک در هوای دوست
بر خاص فخرها کند امروز عار تو
شیر خدائی و علی و مظهر جلال
زد سکه ولایت ایزد بنام تو
رضوان بود برشک زدربان درگهت
غلمان کند غلامی کمتر غلام تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
کمانی سخت تر نبود زابرو
مگرد ای دل پی پیکان زهر مو
ززلفش دل نگیری بهر کعبه
نتابی ره سوی خورشید از ابرو
که خورشید است کاو دارد نه صورت
که کعبه است آنکه او دارد نه گیسو
کبوتروار دل آمد به پرواز
که بر خورشید او پر زد پرستو
فریب او مخور پنجه میفکن
که سیمین ساعد است و سخت بازو
همانا در تمام مصر جان نیست
که با زر گشت یوسف هم ترازو
بخاک کوی تو یارب چه بو بود
که آنجا ناف میمالند آهو
بیارد بوسه ای گر زآن لب لعل
زبحرین مژه ریزیم لؤلو ‏
مجاور زلف و خالت بر جمالند
کز آتش ناگزیر افتاده هندو
غریق عشق را طوفان نباشد
که دارد هفت دریا تا بزانو
سکندروار تیغ ابروانش
مرا دادار صفت بشکافت پهلو
بهشت عارضت را جادوانند
ببابل سحر گر میکرد جادو
ندیده شاهد ما خاص یا عام
چرا غوغای او باشد بهر کو
اگر مهر علی یارب گناهست
ببخش آشفته کش ذنبی است معفو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ای یار سفر کرده نیاید خبر از تو
یوسف نرسد نامه بسوی پدر از تو
ای کاش که خون گردی و از دیده برآئی
ای دل که دود دیده من دربدر از تو
ای آه مگر خواسته ای از دل زارم
اید همه شب بوی کباب جگر از تو
از باده اغیار مگر سرخوشی ای ترک
کامشب شنوم بوی شراب دگر از تو
گل قسمت گلچین شد و برجای بود خار
ای بلبل شوریده فغان سحر از تو
اغیار بعیش اند زوصلت بشب و روز
ما راست همه قست بوک و مکر از تو
پرده چه کنی باز که همسایه نه بیند
پر گشته چو خورشید همه بام و در از تو
مرهم نشود جز لب نوشین تو او را
آنرا که بدل خورده تیر نظر از تو
ای باغ بهشت از تو تمتع نتوان برد
دیده زازل در بدری بوالبشر از تو
چون موی شدن در شب هجران وی از من
ای مدعی آن موی میان و کمر از تو
بهتر بود از تاج که اغیار گذارند
آن تیغ که بر فرق بیاید بسر از تو
ای کاش که از بیخ و بنت ریشه نبودی
ای نخل محبت که نبودی ثمر از تو
برگوی که در مصر عزیز است دلارام
یعقوب چه پرسند سراغ پسر از تو
گم نامیش ای شیر خدا بر تو سزا نیست
آشفته که گشته بجهان نامور از تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
ملک دل و جان گرفت عشق جهانگیر او
عقل هزیمت نمود از دم شمشیر او
دل بیکی غمزه رفت عربده از نو مساز
ملک تو شد گو مبر زحمت تسخیر او
دل که بدیوانگی شهره آفاق شد
سلسله موئی ززلف ساخته زنجیر او
مرغ دلم پر بریخت از شکن دام عشق
بال و پرش باز داد شهپری از تیر او
کار به تدبیر نیست عاشق دیوانه را
گو سر تسلیم نه در ره تقدیر او
عاشق نوبت پرست زلف تو زنار اوست
گو بکند شیخ شهر حکم به تکفیر او
کش مکش زلف تو سبحه زاهد گسیخت
شکر خدا را گسست رشته تزویر او
زیر خم ابروان چشم تو دل دید و گفت
فتنه بخواب اندر است در خم شمشیر او
آهوی چشمش گرفت تیر کمانی بدست
تا نکنی از قیاس میل به نخجیر او
مطرب مجلس چو خواند گفته آشفته را
بربط زهره شکست بانگ مزامیر او
شور حسینت برد راست براه حجاز
گوش کنی گر زجان صوت بم و زیر او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
آنچه ببغداد کرد تیغ هلاکو
کرد بملک دل آن بلارک ابرو
ترک تو چنگیز را کشید بیاسا
کافر حربی برد بچشم تو یرغو
جادوی بابل بسحر چشم تو مفتون
فتنه بروی تو آن دو نرگس جادو
عطر برد خسرو از دو سنبل شیرین
مشک ختن از خطا برند بمشکو
دف صفتش سینه ام هدف شود از شوق
گر زندم تیری آن کمانچه ابرو
چشم فسونساز تو ززلف رسن باز
قرص قمر میکشد بچنبر گیسو
غیر دو آهوی مست شیر شکارت
شیر شکاری کسی ندیده زآهو
رزم پشن را مخوان و قصه قارن
حسن تو چین و ختن گرفته به نیرو
باده مینا و باغ و ساقی مهوش
لذت حورم ببرد و حسرت مینو
کوی مغانت امان دهد زحوادث
رخت زمسجد ببرد لاسوی آن کو
دم مزن آشفته خون دل خور و خامش
راه بکویش نبرده کس بهیاهو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
با مه و آفتاب شد طلعت تو چو روبرو
عیب عیان چو آینه گفت زهر دو مو بمو
از همه سوی میوزد نفخه چین گیسویت
سوی ختا و چین روم من بهواش سو بسو
نیست بفرقامتت نیست چو آب دیده ام
خیز و بجوی در چمن سرو بسرو جوبجو
مرغ پرنده است دل طفلم و صعوه کرده گم
از پی دل که میدوم خانه بخانه کو بکو
دست بدست میرود تا گل من در انجمن
خون دلم زرشک او بسته چو غنچه تو بتو
گل چکنی ببوسان شاهد گلبدن ببین
نافه چین چه میکنی طره مشکبوی او
آشفته جا بطره ات کرد مگر که تا شبی
حالت خویش مو بمو گوید با تو روبرو
مصحف را گر زبان بود بسمله تا بخاتمه
نام علی بگویدت نقطه بنقطه هو بهو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
شور جنونم میکشد زنجیر کو زنجیر کو
بیچاره ام ای دوستان تدبیر کو تدبیر کو
از بهر قتل عاشقان بنمای تیغ ابروان
افکنده ام از جان سپر شمشیر کو شمشیر کو
نه هر شبی میسوخت نه پرده افلاک را
ای آه آتشبار من تأثیر کو تأثیر کو
غازی چو یکتن میکشد تکبیر از دل میکشد
تو صد هزاران کشته ای تکبیر کو تکبیر کو
گفتی بکفر زلف من اسلام خود را کن بدل
زنار بستم بر میان تکفیر کو تکفیر کو
تا بلکه نخجیرم کند زلفت فکنده دامها
تا در کمندت اوفتد نخجیر کو نخجیر کو
من می شنیدم کز وفا تعمیر دلها میکنی
بهر دل ویران من تعمیر کو تعمیر کو
در خواب زلف آنصم در دست بودی تا سحر
آشفته خواب دوش را تعبیر کو تعبیر کو
خواهم زمدح مرتضی گویم حدیثی جان فزا
من الکنم در این نوا تقریر کو تقریر کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
بیا که چون خم زلفت مشوشم بی تو
تو خوش به بزم رقیبان و ناخوشم بی تو
تو آتشی زده ای بر عذرا از می غیر
چو زلف و خال نکویان در آتشم بی تو
اگر چه زهر مذابست بی تو مینوشم
و گرچه باده کوثر نمی چشم بی تو
زبیم آنکه شود برق و آیدت زقفا
گمان مدار که من آه بر کشم بی تو
بگفتمش که زهجر تو من پریشانم
جواب داد که آشفته من خوشم بی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
این دل غمزده یکی وان لب لعل فام دو
هوش کی آیدش بسر مست یکی و جام دو
بیش ندیده نکته ای عارف و عامی از لبت
معنی مختلف دهد نقطه یکی کلام دو
کرد دلم چو سرکشی بست دو گیسویش به بند
رایض عشق این کند اسب یکی لجام دو
حور اگر چه خواندمت یا که پری بگفتمت
نکته شناس گو بود یاریکی و نام دو
چهره تو صباح من زلف شبان تیره ام
هست بشهر عاشقان صبح یکی و شام دو
کرد بدیده و دلم جا خم ابروی کجت
هست دو سر ولی بود تیغ یکی نیام دو
روز قیامت ار شود قامت دوست جلوه گر
وای بحال مردمان حشر یکی قیام دو
میکشدم زهر طرف آن دو شکنج گیسوان
زنده کجا رود برون صید یکی و دام دو
در رمضان هجر تو من شب وروز روزه ام
آشفته چاره ای که شد ماه یکی صیام دو
حاصل ارض و این سما خلقت مرتضی بود
کس نشنیده در جهان زاده یکی و نام دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
باز بهم برآمده طره مشکبوی تو
تا بخطا چه میکند نافه تو بتوی تو
نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن
پرده مکش که گل درد پرده خود ببوی تو
گه بهوای سرمه و گاه ببوی غالیه
حور بگیسو و مژه خاک برد زکوی تو
نام زلال کی برد آب حیات کی خورد
خضر اگر که یکنفس آب خورد زجوی تو
بت بنهفته در بغل سجده بکعبه میکند
تا بتو کی وفا کند بوالهوس دو روی تو
رشته زلف او مهل ای دل پاره پاره ام
بو که زسوزن مژه یار کند رفوی تو
روی تو جان بپرورد خوی تو سوخت پیکرم
شیفته ام بروی تو شکوه کنم زخوی تو
یار بقصد کشتن و تو بهوای زندگی
کام زدوست کی برد ایندل کامجوی تو
دعوی خون بها کنم در صف حشر کی غلط
هست مجالی ار مرا گر نظری بروی تو
نقد من ار بود دغل پاک بباز تو عمل
در بر صیرفی برد زشت من و نکوی تو
آشفته آرزوی من خاک در علی بود
وه که بخاک میبرم آخر آرزوی تو