عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تا رود جان بجانب معراج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره ای بود آدم و ابلیس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هوای شیطا ن رفت
آدم آندم ندید برسرتاج
کرد افشای سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محیط بر اشیاست
آسمان و زمین کف امواج
بسکه با خود تنید تار خیال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهیا میرسی به عالم فوق
گر نمانی به تخت طبع مزاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر خدا بنماید جمال بی برزخ
بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ
حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال
نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ
بجام باده صافی به بین جمال حبیب
ز دست ساقی گلگونعذار سیب زنخ
بجای مردم چشم است یار دردیده
میان ما و صنم کرده او دو صد فرسخ
دلم چو مطبخ طباخ جان بپخت دراو
بغیر پختن سودای او در این مطبخ
هزار شکر که سلطان عاقبت محمود
به میهمانی ما آمد اندر این کو نخ
چو مور لنگ کشیدم بخدمتش دل وجان
بخنده گفت چه حاصلشود ز پای ملخ
چو مؤمنان همه اخوان یکدیگر باشند
خداست مؤمن و با مؤمنان بود اواخ
بزلف خویش ببالا کشد مرا روزی
اگر بچاه ذقن اوفتاد از سروخ
همه بعجز اسیران ما عرفنا کند
اگر چه ساخته اند عارفان هزار نسخ
بید قدرت خود ساخت خم جسم تو را
بسان کوزه فخار ساخت از گل شخ
خدای در گل آدم بچل صبوح سرشت
هزار ناله و افغان و صد هزار آوخ
ز بسکه دیده انسانگریست از غم و درد
ز اشک بر رخش افتاد بیعدد رخ رخ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اهل دل در دیده روی دلستانرا دیده اند
در میان جان شیرین جان جانرا دیده اند
دیده اند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود
در دل یکقطره بحر بیکران را دیده اند
گر چه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود
هم بچشم ذات خلاق جهانرا دیده اند
آفرین بر خورده بینانیکه پیدا و نهان
ذره بر خورشید رویش آندهانرا دیده اند
هست مرآت جمالی و جلالی از ازل
مظهر اسمای حسن گلرخان را دیده اند
حبذا قومیکه ایشان جز خدا نشناختند
نی یقین دانسته اند و نی گمانرا دیده اند
حق چو یکدم نیست خاموش از بیان معرفت
در دهان جمله اشیا آن زبان را دیده اند
کرده اند اهل نظر جانرا تماشای حجاب
در چمن با هر که آنسروانرا دیده اند
میشناسندش که جز او نیست موجودی دگر
گر بصورتهای او سرو روان را دیده اند
آنجماعت کزمکان ولامکان نگذشته اند
همچو کوهی پادشاه لامکان را دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نیست موجودی بجز واجب بدان
اهل عالم از تعین جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمین
از درخت عشق یک گلدسته اند
روح کوهی گشت بیرون تا بدید
جمله یارانش قفس بشکسته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چشم نیرنگ باز پی مرود
شد سیه در ازل بکحل ابد
دست کحال غیب سرمه کشید
دیده ها را برای رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
دید خود را عیان بدیده خود
بتماشای خویش مشغول است
شاهد جان که هست فرد واحد
تا نه بیند بغیر او، او را
مشت خاکی بچشم کژبین زد
بشناسد صفات اسماء را
که کند ذات کردگار مدد
مرد عشق خدا خدا باشد
به خداها لکند نیک از بد
جان چو در شش جهة مقید شد
حق منزه بود ز جهد و زجد
بی جهة درمقام او ادنی
جز محمد دگر کسی نرسد
بسرا پرده وصال رسید
او چو برکند از دوکان سرمد
همه در مکتب رسول خدا
طفل راهند مانده در ابجد
خاصه اوست سر علم لدن
بی حروف مرکب و مفرد
گفت و بشنود در شب معراج
دید آنماه بدر را امرد
چون مسمی خویش را بشناخت
شد درانجیل اسم او احمد
هرکه با مصطفی خلاف کند
حق فکندش بیدحبل مسد
شارع شرع احمدی مگذار
تا نگردی ز راه دین مرتد
هرکه شد خاکپای پیغمبر
در طلب اوست سالک سرمد
کوهیا نور پاک سید را
همچو خورشید دان ببرج اسد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خوش حال آن کسانی کز دام تن رهیدند
چون شاهباز قدسی در لامکان رسیدند
آن سالکان وحدت دانی کی اند ایدل
آری جنید و شبلی معروف بایزیدند
بحر محیط وحدت موج و حباب دارد
امواج بحر بودند در بحر آرمیدند
جاوید زنده گشتند در بحر لایزالی
چون ازید خداوند جام وفا چشیدند
از ممکن تعین یکباره در گذشتند
حق را بچشم واجب بی واسطه بدیدند
ذرات و سایه هر دو بود اعتبار وهمی
در آفتاب مطلق جاوید ناپدیدند
خلق جدید بشنید کوهی و زنده گردید
چون دید او که یاران بار دیگر چودیدند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
عقل کل درکنه ادراک تو ره گم میکند
گر بسویت ره نمائی های مردم میکند
تا نبخشد حق بلطف خود کسی را چاره نیست
گر چه بر امت رسول او ترحم میکند
اول آمرزید آدم را و آنگه آفرید
رحمتش عام است بر مردم تقدم میکند
می نماید روی چون گل باز در صحن چمن
بلبل روحم بوصل گل ترنم می کند
لطف او بر ظالمان رحمی نکرد از وصل خویش
می دهد تصدیع خود هر کو تظلم میکند
تا ننوشم دانه آدم فریب از قول دیو
سینه را زین غم دلم صد چاک گندم میکند
بر براق دلم نشینم کو بهنگام عروج
چار عنصر نه فلک در زیر یک سم می کند
کوزه گردیدیم شخصی را که از چرخ او مدام
کاسه می سازد سرو از جسم ها خم میکند
هر که را یکسان نماید قهر و لطف ذالمنن
همچو کوهی در بلای حق تنعم می کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در عدم پیوست اظهار وجود
آنکه از غیب هویت در شهود
نیستی آئینه هستی بود
خیر وشر از بنده یکدیگر نمود
اعتبارات تعین نسبت است
گو مرکب میشود از فضل جود
هست آن شه در صلواة دائمون
پیش طاق ابروی خود در سجود
شد غنی هر ذره از خورشید غیب
چون در گنج هویت را گشود
کوهیا دیدی که مهر مه نقاب
هست با هر ذره در گفت و شنود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یحبهم و یحبونه چرا فرمود
بغیر او چو دکر نیست شاهد و مشهود
نظر بباطن خود کرد ظاهر خود دید
بذات خویش بود این خطاب و گفت و شنود
بهر چه کرد نظر غیر خویشتن چو ندید
ز کام خود همه تسبیح بر زبان بگشود
بعین آمد و آنگاه کنت کنزا گفت
نمود شاهد جانها ز غیب رخ بشهود
که بود آدم و نوح و خلیل و ابراهیم
که بود یوسف و یحیی که بود صالح و هود
هم او ۳ است احمد و عیسی هم اوست شیث و شعیب
هم او ۴ ست یونس و الیاس و موسی و داود
بطاق ابروی او سجده کرد کوهی و دید
که غیر حضرت او نیست ساجد و مسجود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن جام جهان جهان نماید
خورشید صفت عیان نماید
از غایت شدت ظهور او
از دیده ما نهان نماید
دیدم بهزار صورتش من
در کسوت این و آن نماید
هر لحظه برآید او به شکلی
گه پیر و گهی جوان نماید
در باغ پریر دیدم او را
سرو گل و ارغوان نماید
جان را ببرد به قاب قوسین
ابروی کجش کمان نماید
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روی مه بتان نماید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
حق دمید اندر تن آدم نفس
زین جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملایک سر آدم را نهفت
کی زند حق پیش نامحرم نفس
حق از آن نفسی که در آدم دمید
زد ز جان عیسی مریم نفس
بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ
صبح چون زد نیر اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حی لایموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهیا تا چند از این قیل و مقال
پس مزن در پیش لا اعلم نفس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص
پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست
بهوایش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تیغ مژه آن ترک چکل
هیچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم ای جان
نام خود را به نگین مهر کند آن قصاص
اشک کوهی زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول به مثل همچو رصاص
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
جوهر آمد جان و جسم ما عرض
عشق جوهر جمله اشیاء عرض
بحر جان را بی سرو پا یافتم
بحر جوهر دان کف دریا عرض
نقد الا جوهر آمد جان پاک
کی توان گفتن که جوهر یا عرض
کی عرض قائم بود در یک زمان
گر نباشد ذات جوهر ها عرض
کوهیا دانی که جوهر ظاهر است
هر زمان پنهان و پیدا با عرض
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
از اضافات کرده ایم اسقاط
که نداریم در دو کون قراط
درجهان ساختم بنان جوی
فارغ از سبزه ایم و از جفزاط
جامه روح را بدوخت خدا
نه بمقراض و سوزن خیاط
موی پیشانیم چو حق بگرفت
در پی یار می روم به سباط
در ره وصل سالکان گفتند
هست دوزخ پل و بهشت صراط
همه پیغمبران بر این بودند
نوح ویعقوب و یوسف و اسباط
سوخت بر آتش فنا عارف
چوب مسواک و خرقه امشاط
به بهشتی فروخت یک گندم
هست شیطان ازین جهت خطاط
هر که او رفت در پی شیطان
در خطرها فتد از این خطواط
چون درآید بخانه دل دوست
نیست جانرا بغیر دوست بساط
پدر ماست آدم واحد
از حواز اد این همه اسباط
بسکه بستی خیال خال و خطش
کوهیا بی قلم شدی خطاط
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جمله توئی و من نیم نیست در این میان غلط
بر رخ تست دیده ام هر دو جهان چو خال و خط
نیست تو را کرانه ی تا که کنار گیرمت
هست بسیط را بگو طرف و کنار یا وسط
در دل ما خدا بود هم بمیان بحر جان
جسم چو زورقی بودجان تو شدبسان شط
باز سفید روح بین در برو بحر میپرد
نفس بود رفیق تو در تر و خشک همچو بط
گوش گشا و دیده ها شرح غمش شنو بیا
تا که بیان کنم بسی پیش شما از این نمط
درتن آفتاب جان پخته شد ایدل حزین
خام ممان که می شوی در نظر خدا سقط
کوهی خسته دل بجان گشت مجرد از جهان
تاکه بدید بی جهت ذات و صفات ما فقط
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روحم از عالم امر است و تن از عالم حق
جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق
نکند درک حدیث من مجنون عاقل
زانکه باشد سخن سر معانی مطلق
جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان
هست در بحر حقیقت دل پرخون زورق
همه ذرات چو منصور اناالحق گویند
گر چه حلاج تو ازگوش براری زیبق
چون ترا معرفت علم نظر کشف نشد
ماند در علم نظر عقل تو جاهل احمق
در طریق نبوی سر حقیقت دریاب
نیست جز شرع نبی خانه دل را رونق
حکمت حضرت حق بین که جهانرا یکسر
کرد قایم به قضا منشی جانشان به نسق
باش در بحر وصال ازلی و ابدی
همچو کوهی ز وجود دو جهان مستغرق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک
براق شاهد لولاک بسته بر فتراک
شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت
خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک
بشکل اعور دجال کور شد ابلیس
چه زد بدیده شیطان رسول رمح سماک
وجود داد خداوند هر چه موجودند
ز نور ظاهر لولاک و خطه افلاک
ز فیض قدسی حق هر دو کون موجودند
وگرنه در عدم محض بوده اند هلاک
ز نقش غیر جهان را که عکس هستی اوست
به آب دیده آدم بشست هر دم پاک
بدان هوا که رسد جان من بگلشن وصل
چو غنچه پیرهن جسم کرده ام صد چاک
ز لعل ساقی باقی مدام سرمستیم
نخورده ایم شرابی که هست دختر تاک
نگفته است و نگوید زبان دل هرگز
بغیر گفتن توحید ذات حق حاشاک
گذشته است ز اثبات و نفی چون کوهی
ولیک در ره توحید میرود چالاک