عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰ - اسباب درویشی
بوالهوس دل به هوا بستهای
گفت به درویش ز خودرستهای
کاین دل من مایل درویشی است
در طلب مصلحتاندیشی است
خضر ره من شو و بنما رهم
کن ز ره فقر و فنا آگهم
تا که رسانیم بدین افتخار
گو که فراهم کنم اسباب کار
گفت که ای مانده به اسباب در
باید از این مرحله کردن گذر
آنچه که اسباب بدین فن بود
از سر اسباب گذشتن بود
آنچه که سرمایه ی درویشی است
مایه ز کف دادن و بیخویشی است
این ره هر بوالهوس خام نیست
راه حق است این ره حمام نیست
گر طلبی حق ز خودی شو جدا
مینشود جمع خودی با خدا
هم تو صغیر از خودی آزاد باش
بیخودی آور به کف و شاد باش
گفت به درویش ز خودرستهای
کاین دل من مایل درویشی است
در طلب مصلحتاندیشی است
خضر ره من شو و بنما رهم
کن ز ره فقر و فنا آگهم
تا که رسانیم بدین افتخار
گو که فراهم کنم اسباب کار
گفت که ای مانده به اسباب در
باید از این مرحله کردن گذر
آنچه که اسباب بدین فن بود
از سر اسباب گذشتن بود
آنچه که سرمایه ی درویشی است
مایه ز کف دادن و بیخویشی است
این ره هر بوالهوس خام نیست
راه حق است این ره حمام نیست
گر طلبی حق ز خودی شو جدا
مینشود جمع خودی با خدا
هم تو صغیر از خودی آزاد باش
بیخودی آور به کف و شاد باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - خودبینی
اسب سواری لب آبی رسید
مرکبش از پویه بماند و رمید
زجر همی کردش و همت گماشت
اسب بجا مانده و سودی نداشت
صاف ضمیری که بدش جان پاک
آب بیالود به یک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
گفت که این پرده چه اسرار داشت
مرد چنین بهر وی اظهار داشت
گفت که اسب تو در این آب دید
عکس خود و از تو عنان در کشید
نخوت خودبینی اش از راه برد
پای پی سرکشی اینسان فشرد
حیلتی از بهر وی انگیختم
عکس ورا خاک به سر ریختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوهگر
در ره خود مانع و حایل نیافت
رست از آن دام به رفتن شتافت
راستی اندر ره رهرو خطر
نیست ز خود بینی و نخوت بتر
طالب حق صاحب تمکین شود
هرکه ز خود رست خدابین شود
کار به توفیق برآید صغیر
دامن بخشندهٔ توفیق گیر
مرکبش از پویه بماند و رمید
زجر همی کردش و همت گماشت
اسب بجا مانده و سودی نداشت
صاف ضمیری که بدش جان پاک
آب بیالود به یک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
گفت که این پرده چه اسرار داشت
مرد چنین بهر وی اظهار داشت
گفت که اسب تو در این آب دید
عکس خود و از تو عنان در کشید
نخوت خودبینی اش از راه برد
پای پی سرکشی اینسان فشرد
حیلتی از بهر وی انگیختم
عکس ورا خاک به سر ریختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوهگر
در ره خود مانع و حایل نیافت
رست از آن دام به رفتن شتافت
راستی اندر ره رهرو خطر
نیست ز خود بینی و نخوت بتر
طالب حق صاحب تمکین شود
هرکه ز خود رست خدابین شود
کار به توفیق برآید صغیر
دامن بخشندهٔ توفیق گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - احمد و محمود
دخترکی سن دهش ناتمام
ناشده در خانهٔ شویش مقام
بود یکی روز به طی طریق
کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موی کنان زد به سر و روی دست
اشگ همی ریخت چو ابر بهار
ناله همی زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزین
گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نو باوهٔ مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک اینحال چیست
گو که بود احمد و محمود کیست
گفت مرا درنظر آید که شوی
چونکه مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور
زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین
آیم و اینگونه برآرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال
نفس من و توست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم میخوریم
ناشده را بیهده غم میخوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم
غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از اندیشهٔ بیحاصلند
بیخبر از گردش ماهند و سال
ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
ناشده در خانهٔ شویش مقام
بود یکی روز به طی طریق
کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موی کنان زد به سر و روی دست
اشگ همی ریخت چو ابر بهار
ناله همی زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزین
گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نو باوهٔ مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک اینحال چیست
گو که بود احمد و محمود کیست
گفت مرا درنظر آید که شوی
چونکه مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور
زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین
آیم و اینگونه برآرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال
نفس من و توست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم میخوریم
ناشده را بیهده غم میخوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم
غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از اندیشهٔ بیحاصلند
بیخبر از گردش ماهند و سال
ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳ - کشف راز
گفت کسی با دگری راز خویش
کرد در آن مطلبش انباز خویش
لیک بگفت این سخن انشامکن
پیش کسی راز من افشا مکن
روز دگر آنچه بدو گفته بود
از دگری فاش و مبرهن شنود
روی ترش کرد و به هر سو شتافت
تا به ره آن محرم دیرینه یافت
گفت نگفتم مکن ای قلتبان
راز مرا فاش به نزد کسان
گفت توئی آنچه که گوئی بمن
زانکه خودی پرده در خویشتن
آنچه تو از دوش دل انداختی
بار دل زار منش ساختی
من همش از دوش دل انداختم
دوش دل خویش سبک ساختم
آنچه نیاری تو نگهداریش
بر دگری بهر چه بسپاریش
خواهی اگر راز نگردد عیان
کن چو صغیرش به دل خود نهان
کرد در آن مطلبش انباز خویش
لیک بگفت این سخن انشامکن
پیش کسی راز من افشا مکن
روز دگر آنچه بدو گفته بود
از دگری فاش و مبرهن شنود
روی ترش کرد و به هر سو شتافت
تا به ره آن محرم دیرینه یافت
گفت نگفتم مکن ای قلتبان
راز مرا فاش به نزد کسان
گفت توئی آنچه که گوئی بمن
زانکه خودی پرده در خویشتن
آنچه تو از دوش دل انداختی
بار دل زار منش ساختی
من همش از دوش دل انداختم
دوش دل خویش سبک ساختم
آنچه نیاری تو نگهداریش
بر دگری بهر چه بسپاریش
خواهی اگر راز نگردد عیان
کن چو صغیرش به دل خود نهان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
خواجه ی دنیاطلب کاهلی
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بیگناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بیوفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بیگناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بیوفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - حکایت
شیر خدا رهبر اهل یقین
حیدر صفدر شه دنیا و دین
سوی قبورش بفتادی گذار
گفت که ای معتکفان مزار
باغ و سرا سیم و زر و خانمان
آنچه نهادید شد از دیگران
این خبر خانه و مال شما
چیست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفی گشت ندائی بلند
کانچه که خوردیم از آن خورده بیش
سود نبردیم ز اموال خویش
و انچه نهادیم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زیان
و انچه از آن روی طمع تافتیم
پیش فرستاده کنون یافتیم
حیدر صفدر شه دنیا و دین
سوی قبورش بفتادی گذار
گفت که ای معتکفان مزار
باغ و سرا سیم و زر و خانمان
آنچه نهادید شد از دیگران
این خبر خانه و مال شما
چیست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفی گشت ندائی بلند
کانچه که خوردیم از آن خورده بیش
سود نبردیم ز اموال خویش
و انچه نهادیم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زیان
و انچه از آن روی طمع تافتیم
پیش فرستاده کنون یافتیم
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۹ - حکایت
بزشتی کرد تسخر عیبجوئی
که از خوبی نداری آبروئی
تو را حق کرده محروم از ملاحت
ز اعضای تو میریزید قباحت
بهر عضو نو عیبی آشکار است
ز دیدارت نگاه اندر فرار است
ملاقات تو افزاید کدورت
گریز از چون توئی باشد ضرورت
نگفت ار من همه عیبم سراپا
در این صورت نباشم چون تو رسوا
ترا یک عضو بد در کار باشد
کزان کارت بسی دشوار باشد
بخوبی گر سرا پا همچو جانی
پسند کس نئی چون بد زبانی
چو عیب نقش میگویی به هُش باش
که گویی در حقیقت عیب نقاش
صغیر از عیب جوئیها حذر کن
گرت چشمی بود در خود نظر کن
که از خوبی نداری آبروئی
تو را حق کرده محروم از ملاحت
ز اعضای تو میریزید قباحت
بهر عضو نو عیبی آشکار است
ز دیدارت نگاه اندر فرار است
ملاقات تو افزاید کدورت
گریز از چون توئی باشد ضرورت
نگفت ار من همه عیبم سراپا
در این صورت نباشم چون تو رسوا
ترا یک عضو بد در کار باشد
کزان کارت بسی دشوار باشد
بخوبی گر سرا پا همچو جانی
پسند کس نئی چون بد زبانی
چو عیب نقش میگویی به هُش باش
که گویی در حقیقت عیب نقاش
صغیر از عیب جوئیها حذر کن
گرت چشمی بود در خود نظر کن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - گل و شبنم
گل و شبنم به هم در بوستانی
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرحبخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که میترسم شود آزرده بلبل
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرحبخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که میترسم شود آزرده بلبل
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - تنبیه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدستم که لقمان نکو نام
بمردم بیطمع دادی همی وام
کسی صد درهم از وی وام کردی
به پیش خود خیال آن خام کردی
که رهن و حجتهی چون نیست در کار
به لقمان باز ندهم نیم دینار
چو این اندیشه کرد از ناتمامی
زوی گم گشت درهم های وامی
بیامد بار دیگر نزد لقمان
که بازم وام ده از روی احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر ره دادش آندر هم بدلخواه
خیال اولین بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
بخود گفت از خیال بد ملامت
بیامد در بر لقمان سوم بار
ستد صددرهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان را دهم زود
قضا را یافتی سود فراوان
سهصد درهم ببردی نزد لقمان
یکی بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستی را ز کف مفت
مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست
دوصددرهم که گم کردی بر ماست
صغیر این درس عبرت هرکه خواند
عجب گر بهر نادادن ستاند
بمردم بیطمع دادی همی وام
کسی صد درهم از وی وام کردی
به پیش خود خیال آن خام کردی
که رهن و حجتهی چون نیست در کار
به لقمان باز ندهم نیم دینار
چو این اندیشه کرد از ناتمامی
زوی گم گشت درهم های وامی
بیامد بار دیگر نزد لقمان
که بازم وام ده از روی احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر ره دادش آندر هم بدلخواه
خیال اولین بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
بخود گفت از خیال بد ملامت
بیامد در بر لقمان سوم بار
ستد صددرهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان را دهم زود
قضا را یافتی سود فراوان
سهصد درهم ببردی نزد لقمان
یکی بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستی را ز کف مفت
مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست
دوصددرهم که گم کردی بر ماست
صغیر این درس عبرت هرکه خواند
عجب گر بهر نادادن ستاند
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - نصیحت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - نصیحت
بخر پند و مکن حکمت فروشی
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - نصیحت
گرت باید به گیتی سر فرازی
بکن در خویش کسب بی نیازی
که هر قدر از کسانچیزی بخواهی
ز قدر خویشتن قدری بکاهی
علی گفت ار کرم کردیامیری
چو اکرام از کسی خواهی اسیری
امیری از اسیری به تو ای جان
بده تا میتوانی لیک مستان
پیمبر گفت گر باید جنانت
مخواه از کس بجز یزدان اعانت
بلی جنت حقیقت بینیازی است
بهشتی گشتن اصل سرفرازی است
بکن در خویش کسب بی نیازی
که هر قدر از کسانچیزی بخواهی
ز قدر خویشتن قدری بکاهی
علی گفت ار کرم کردیامیری
چو اکرام از کسی خواهی اسیری
امیری از اسیری به تو ای جان
بده تا میتوانی لیک مستان
پیمبر گفت گر باید جنانت
مخواه از کس بجز یزدان اعانت
بلی جنت حقیقت بینیازی است
بهشتی گشتن اصل سرفرازی است
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - در محبت
محبت جلوهٔ اول ز حق دان
ز بعد کنت کنزا حببت برخوان
مرادم این بود ای یار جانی
که اسرار محبت را بدانی
چو ما بین دو کس بینی محبت
تفحص میکن و دریاب علت
محبتها سه علت دارد و بس
تو پیش خویشتن میسنج از این پس
همی دان آن سه علت را محقق
یکی نفع و یکی شهوت یکی حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بیزوالست
محبت را زوال اینجا محال است
ز بعد کنت کنزا حببت برخوان
مرادم این بود ای یار جانی
که اسرار محبت را بدانی
چو ما بین دو کس بینی محبت
تفحص میکن و دریاب علت
محبتها سه علت دارد و بس
تو پیش خویشتن میسنج از این پس
همی دان آن سه علت را محقق
یکی نفع و یکی شهوت یکی حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بیزوالست
محبت را زوال اینجا محال است
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - نصیحت
چنان بایدت زیستن در جهان
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردنکش تند خو
حریف اجلشان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیدهئی
چو اینان که از چشم خود دیدهئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکریام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردنکش تند خو
حریف اجلشان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیدهئی
چو اینان که از چشم خود دیدهئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکریام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - حکایت
شنیدم که مردی سعادت نصیب
به شهری درآمد وحید و غریب
قضا باز دولت بد اندر هوا
که تا خود نمایند سلطان که را
غریبانه آن مرد در فکر بود
که ناگه بسر بازشام د فرود
نشاندند مردم به تخت زرش
نهادند تاج شهی بر سرش
از این وقعه او را تحیر فزود
ز شخصی سئوال آن حکایت نمود
بگفتا در این شهر ای شهریار
چنین است رسم و بود این قرار
که هر سال سلطان خود را ز تخت
فرود آورند ارچه هموار و سخت
به جایش نشانند شاهی دگر
بگیرند کشور پناهی دگر
تو را نیز سال دگر این چنین
به خواری دوانند از این سرزمین
چو آن شاه از این قصه آگاه شد
همانا به ملک خرد شاه شد
در آنسال فرصت غنیمت شمرد
به یک ساله کام دوصد ساله برد
ز لعل و ز یاقوت و در و گهر
ز گنج فراوان ز سیم و ز زر
فرستاد در شهر خود بیشمار
که سال دگر آید او را بکار
چو شد سال نو خود بشوق تمام
رها کرد شاهی بدون کلام
زبان خالی از شکوه دلی بیمحن
به شادی روان شد به سوی وطن
توهم ای برادر بکن فکر خویش
که اینجا نمانی ز یک عمر بیش
وطن جای دیگر بود ای عجیب
تو اینجا غریبی غریبی غریب
دو روزی که شاهی به اقلیم تن
فرست از عمل گوهری در وطن
به شهری درآمد وحید و غریب
قضا باز دولت بد اندر هوا
که تا خود نمایند سلطان که را
غریبانه آن مرد در فکر بود
که ناگه بسر بازشام د فرود
نشاندند مردم به تخت زرش
نهادند تاج شهی بر سرش
از این وقعه او را تحیر فزود
ز شخصی سئوال آن حکایت نمود
بگفتا در این شهر ای شهریار
چنین است رسم و بود این قرار
که هر سال سلطان خود را ز تخت
فرود آورند ارچه هموار و سخت
به جایش نشانند شاهی دگر
بگیرند کشور پناهی دگر
تو را نیز سال دگر این چنین
به خواری دوانند از این سرزمین
چو آن شاه از این قصه آگاه شد
همانا به ملک خرد شاه شد
در آنسال فرصت غنیمت شمرد
به یک ساله کام دوصد ساله برد
ز لعل و ز یاقوت و در و گهر
ز گنج فراوان ز سیم و ز زر
فرستاد در شهر خود بیشمار
که سال دگر آید او را بکار
چو شد سال نو خود بشوق تمام
رها کرد شاهی بدون کلام
زبان خالی از شکوه دلی بیمحن
به شادی روان شد به سوی وطن
توهم ای برادر بکن فکر خویش
که اینجا نمانی ز یک عمر بیش
وطن جای دیگر بود ای عجیب
تو اینجا غریبی غریبی غریب
دو روزی که شاهی به اقلیم تن
فرست از عمل گوهری در وطن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - نصیحت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - حکایت
گفت درویشی شبانگه با مرید
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - حکایت