عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۵ - خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر
سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانه‌ها
همچو مرغان در هوای دانه‌ها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت؟
عذر آوردند کی مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکر است و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که برسنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک رابمان
من ترازویی که می‌خواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی‌معنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
وان زر تو هم قراضه‌ی خرد و مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جارویی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گویی‌ام غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازین جا والسلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۳ - مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق
این عجب‌تر که بر ایشان می‌گذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوی سایه جان می‌باختند
از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند
سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ
صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ
ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها
که نبیند ماه را بیند سها
ذره‌یی را بیند و خورشید نه
لیک از لطف و کرم نومید نه
کاروان‌ها بی نوا وین میوه‌ها
پخته می‌ریزد چه سحر است ای خدا؟
سیب پوسیده همی‌چیدند خلق
درهم افتاده به یغما خشک‌حلق
گفته هر برگ و شکوفه‌ی آن غصون
دم به دم یا لیت قومی یعلمون
بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت
سوی ما آیید خلق شوربخت
بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر
چشمشان بستیم کلا لا وزر
گر کسی می‌گفتشان کین سو روید
تا ازین اشجار مستسعد شوید
جمله می‌گفتند کین مسکین مست
از قضاء الله دیوانه شده‌ست
مغز این مسکین ز سودای دراز
وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز
او عجب می‌ماند یا رب حال چیست؟
خلق را این پرده و اضلال چیست؟
خلق گوناگون با صد رای و عقل
یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق
گشته منکر زین چنین باغی و عاق
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو چیزی مر مرا بر سر زده
چشم می‌مالم به هر لحظه که من
خواب می‌بینم خیال اندر زمن
خواب چه بود؟ بر درختان می‌روم
میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم؟
باز چون من بنگرم در منکران
که همی‌گیرند زین بستان کران
با کمال احتیاج و افتقار
ز آرزوی نیم غوره جان سپار
ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت
می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت
در هزیمت زین درخت و زین ثمار
این خلایق صد هزار اندر هزار
باز می‌گویم عجب من بی‌خودم
دست در شاخ خیالی در زدم
حتی اذا ما استیاس الرسل بگو
تا بظنوا انهم قد کذبوا
این قرائت خوان که تخفیف کذب
این بود که خویش بیند محتجب
در گمان افتاد جان انبیا
ز اتفاق منکری اشقیا
جاءهم بعد التشکک نصرنا
ترکشان گو بر درخت جان برآ
می‌خور و می‌ده بدان کش روزی است
هر دم و هر لحظه سحرآموزی است
خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست؟
چون که صحرا از درخت و بر تهی‌ست؟
گیج گشتیم از دم سوداییان
که به نزدیک شما باغ است و خوان
چشم می‌مالیم این جا باغ نیست
یا بیابانی‌ست یا مشکل رهی‌ست
ای عجب چندین دراز این گفت و گو
چون بود بیهوده ور خود هست کو؟
من همی‌گویم چو ایشان ای عجب
این چنین مهری چرا زد صنع رب؟
زین تنازع‌ها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بولهب
زین عجب تا آن عجب فرقی‌ست ژرف
تا چه خواهد کرد سلطان شگرف
ای دقوقی تیزتر ران هین خموش
چند گویی؟ چند؟ چون قحط‌ست گوش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۷ - حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو
گفت داوود این سخن‌ها را بشو
حجت شرعی در این دعوی بگو
تو روا داری که من بی‌حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی؟
این که بخشیدت خریدی؟ وارثی؟
ریع را چون می‌ستانی حارثی؟
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچه کاری بدروی آن آن توست
ورنه این بی‌داد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین می‌گویی‌ام
که همی‌گویند اصحاب ستم؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۰ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام
گفت داوودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکم است این؟ چه داد؟
از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
هم چنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلم است الصلا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۱ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده
بعد ازان داوود گفتش کی عنود
جمله مال خویش او را بخش زود
ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت
خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که به هر دم می‌کنی ظلمی مزید؟
یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داوودش به پیش خویش خواند
گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
ریده‌یی آن گاه صدر و پیشگاه؟
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه
رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند
ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخره‌ی هوا همچون خسی؟
ظالم از مظلوم آن کس پی برد
کو سر نفس ظلوم خود برد
ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند
شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان
عامهٔ مظلوم‌کش ظالم‌پرست
از کمین سگشان سوی داوود جست
روی در داوود کردند آن فریق
کی نبی مجتبیٰ بر ما شفیق
این نشاید از تو کین ظلمی‌ست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را به لاش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۳ - متهم داشتن قوم انبیا را
قوم گفتند این همه زرق است و مکر
کی خدا نایب کند از زید و بکر؟
هر رسول شاه باید جنس او
آب و گل کو خالق افلاک کو؟
مغز خر خوردیم تا ما چون شما
پشه را داریم همراز هما
کو هما کو پشه؟ کو گل کو خدا؟
ز آفتاب چرخ چه بود ذره را؟
این چه نسبت؟ این چه پیوندی بود؟
تا که در عقل و دماغی در رود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۵ - جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را
ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پرده‌ی خشم را
چه رئیسی جست خواهیم از شما؟
که ریاستمان فزون است از سما
چه شرف یابد ز کشتی بحر در؟
خاصه کشتی‌یی ز سرگین گشته پر؟
ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
زآدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی‌دولت بگردد او ز راه
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
این غلط‌ ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق؟
چون نشاید عقل و جان همراز حق
پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک؟
یا مگر مرده تراشیده‌ی شماست
پشهٔ زنده تراشیده‌ی خداست
عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش
دم ماران را سر مار است کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سر گردان بود آن دم مار
لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار
آن چنان گوید حکیم غزنوی
در الٰهی‌نامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها وابدان‌ها
شد مناسب وصف‌ها با جان‌ها
وصف هر جانی تناسب باشدش
بی‌گمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کرده‌ست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصف‌ها در خوب و زشت
شد مناسب حرف‌ها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطف است و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی؟
جمله قصد و جنبشت زین اصبع است
فرق تو بر چار راه مجمع است
این حروف حال‌هاست از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
آنچه در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۷ - مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام
قوم گفتند ار شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت
جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا
ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانهٔ غم‌گستری‌ست
هر کجا آوازهٔ مستنکری‌ست
هر کجا اندر جهان فال بد است
هر کجا مسخی نکالی ماخذ است
در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۰ - بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة
آن چنان که حق ز گوشت و استخوان
از شهان باب صغیری ساخت هان
اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند
چون که سجده‌ی کبریا را دشمن‌اند
ساخت سرگین‌دانکی محرابشان
نام آن محراب میر و پهلوان
لایق این حضرت پاکی نه‌اید
نی شکر پاکان شما خالی ‌نی‌اید
آن سگان را این خسان خاضع شوند
شیر را عار است کو را بگروند
گربه باشد شحنه هر موش‌خو
موش که بود تا ز شیران ترسد او؟
خوف ایشان از کلاب حق بود
خوفشان کی ز آفتاب حق بود؟
ربی الاعلاست ورد آن مهان
رب ادنیٰ درخور این ابلهان
موش کی ترسد ز شیران مصاف؟
بلکه آن آهوتگان مشک‌ناف
رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس
توش خداوند و ولی نعمت نویس
بس کن ار شرحی بگویم دوردست
خشم گیرد میر و هم داند که هست
حاصل این آمد که بد کن ای کریم
با لئیمان تا نهد گردن لئیم
با لئیم نفس چون احسان کند
چون لئیمان نفس بد کفران کند
زین سبب بد کاهل محنت شاکرند
اهل نعمت طاغی‌اند و ماکرند
هست طاغی بگلر زرین‌قبا
هست شاکر خستهٔ صاحب‌عبا
شکر کی روید ز املاک و نعم؟
شکر می‌روید ز بلویٰ و سقم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۹ - خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده
چند چند آخر دروغ و مکر تو؟
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن
ما خروسان چون مؤذن راست‌گوی
هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی
پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز
گر به ناهنگام سهوی‌مان رود
در اذان آن مقتل ما می‌شود
گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را می‌کند خوار و مباح
آن که معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یک سری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیان‌ها می‌شدی
جسم و مال ماست جان‌ها را فدا
پیش شاهان در سیاست‌گستری
می‌دهی تو مال و سر را می‌خری
اعجمی چون گشته‌یی اندر قضا
می‌گریزانی ز داور مال را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۲ - ذکرخیال بد اندیشیدن قاصر فهمان
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود گندی آمد از اهل حسد
من نمی‌رنجم ازین لیک این لکد
خاطر ساده‌دلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می‌نیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانه‌یی
سر برون آورد چون طعانه‌یی
کین سخن پست است یعنی مثنوی
قصه پیغامبر است و پیروی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که به پر زو بر پرد صاحب‌دلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیراست و افسانه‌ی نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش می‌کنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهراست و هرکسی پی می‌برد
کو بیان که گم شود در وی خرد؟
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۰ - آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او
گرچه نشنید آن موکل آن سخن
رفت در گوشی که آن بد من لدن
بوی پیراهان یوسف را ندید
آن که حافظ بود و یعقوبش کشید
آن شیاطین بر عنان آسمان
نشنوند آن سر لوح غیب‌دان
آن محمد خفته و تکیه زده
آمده سر گرد او گردان شده
او خورد حلوا که روزیش ست باز
آن نه کانگشتان او باشد دراز
نجم ثاقب گشته حارس دیوران
که بهل دزدی ز احمد سر ستان
ای دویده سوی دکان از پگاه
هین به مسجد رو بجو رزق الٰه
پس رسول آن گفتشان را فهم کرد
گفت آن خنده نبودم از نبرد
مرده‌اند ایشان و پوسیده‌ی فنا
مرده کشتن نیست مردی پیش ما
خود کی اند ایشان که مه گردد شکاف
چون که من پا بفشرم اندر مصاف؟
آن گهی کازاد بودیت و مکین
مر شما را بسته می‌دیدم چنین
ای بنازیده به ملک و خاندان
نزد عاقل اشتری بر ناودان
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشمم کل آت آت گشت
بنگرم در غوره می‌بینم عیان
بنگرم در نیست شی بینم عیان
بنگرم سر عالمی بینم نهان
آدم و حوا نرسته از جهان
مر شما را وقت ذرات الست
دیده‌ام پا بسته و منکوس و پست
از حدوث آسمان بی عمد
آنچه دانسته بدم افزون نشد
من شما را سرنگون می‌دیده‌ام
پیش ازان کز آب و گل بالیده‌ام
نو ندیدم تا کنم شادی بدان
این همی‌دیدم در آن اقبال تان
بستهٔ قهر خفی وان گه چه قهر
قند می‌خوردید و در وی درج زهر
این چنین قندی پر از زهر ار عدو
خوش بنوشد چت حسد آید برو؟
با نشاط آن زهر می‌کردید نوش
مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش
من نمی‌کردم غزا از بهر آن
تا ظفر یابم فرو گیرم جهان
کین جهان جیفه‌ست و مردار و رخیص
بر چنین مردار چون باشم حریص؟
سگ نیم تا پرچم مرده کنم
عیسی‌ام آیم که تا زنده‌ش کنم
زان همی‌کردم صفوف جنگ چاک
تا رهانم مر شما را از هلاک
زان نمی‌برم گلوهای بشر
تا مرا باشد کر و فر و حشر
زان همی‌برم گلویی چند تا
زان گلوها عالمی یابد رها
که شما پروانه‌وار از جهل خویش
پیش آتش می‌کنید این حمله کیش
من همی‌رانم شما را همچو مست
از در افتادن در آتش با دو دست
آن که خود را فتح‌ها پنداشتید
تخم منحوسی خود می‌کاشتید
یک دگر را جد جد می‌خواندید
سوی اژدرها فرس می‌راندید
قهر می‌کردید و اندر عین قهر
خود شما مقهور قهر شیر دهر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷ - معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم
چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانه‌‌یی
در نیاید زود نادانانه‌‌یی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی؟
گفت میلش خویشی و پیوستگی‌ست
نیک خاتونی‌ست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنی‌ست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر زعاج؟
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸ - گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه
او همی‌گوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بی‌جهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنی‌ست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بده ستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بوده‌‌یی
دام مکر اندر دغا بگشوده‌‌یی
که ز هر ناشسته‌رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم
بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهتراست
درگهی را کآزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوایج هم لدیه
گفت الهنا فی حوایجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانه‌ی فلیوی این کند؟
بر بخیلی عاجزی کدیه تند؟
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش؟
بلکه جملهٔ ماهیان در موج‌ها
جملهٔ پرندگان بر اوج‌ها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بردوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبی‌یی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آن که معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند؟
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد؟ شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زان که قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون به نادر گشت مستغنی زنان
عاشق نام است و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بردهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چون که آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدح‌جویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضل است چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریده‌ست کی گیرد فروغ؟
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح؟
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسان‌ها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلم‌ها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آن کو مرد و عصیانش نمرد
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رهاکن زان که شاعربرگذر
وام‌دارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس
گفت ای شه خرج‌ها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیش‌دست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند؟
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آن گه ار خاکش دهم از راه من
در رباید همچو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان توراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم تورا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشه‌ی گران
کان چنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دسته‌ی خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت رهاد
که مضاعف زو همی‌شد آن عطا
کم همی‌افتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زین جا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما
رو به ایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان؟
چیست نام این وزیر جامه‌کن؟
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
می‌توان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
صوفی‌یی درباغ ازبهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت اوبه خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسبی؟ آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفته ست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثار آثار است بس
باغ‌ها و سبزه‌ها درعین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغ‌ها و میوه‌ها اندر دل است
عکس لطف آن برین آب و گل است
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور
این غرور آن است یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت کده
می‌گریزند از اصول باغ‌ها
بر خیالی می‌کنند آن لاغ‌ها
چون که خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سود است آن نظر؟
پس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط واحسرتا
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت خو
آنچه منصب می‌کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
عیب او مخفی‌ست چون آلت بیافت
مارش ازسوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و گزدم پر شود
چون که جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی کارد به دست
طالب رسوایی خویش او شده‌ست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد به ناموضع نهد
شاه را در خانه بیدق نهد
این چنین باشد عطا کاحمق دهد
حکم چون در دست گم راهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمی‌داند قلاووزی کند
جان زشت او جهان سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پی‌روان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم تورا
ماه را هرگز ندید آن بی صفا
چون نمایی؟ چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشته‌ست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
می‌فرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامه‌ست اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گه ببر
گوشه‌یی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم
زانکه در حرص و هوا آغشته‌ایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامه‌ی سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافق‌وار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی می‌بری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که می‌باید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر
یک فقیهی ژنده‌ها درچیده بود
در عمامه‌ی خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کی پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره می‌پری
باز کن آن هدیه را که می‌بری
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چون که بازش کرد آن که می‌گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامه‌ی زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه‌یی در دست او
بر زمین زد خرقه را کی بی‌عیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار