عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۲
سرو سیمینا به صحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا میروی
گر تماشا میکنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا میروی
مینوازی بنده را یا میکشی
مینشینی یک نفس یا میروی
اندرونم با تو میآید ولیک
خائفم گر دست غوغا میروی
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گر چه آرام از دل ما میرود
همچنین میرو که زیبا میروی
دیده ی سعدی و دل، همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا میروی
گر تماشا میکنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا میروی
مینوازی بنده را یا میکشی
مینشینی یک نفس یا میروی
اندرونم با تو میآید ولیک
خائفم گر دست غوغا میروی
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گر چه آرام از دل ما میرود
همچنین میرو که زیبا میروی
دیده ی سعدی و دل، همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۴
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
سر آغاز
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل
سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیتالمقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل
سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیتالمقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی!
به محمود گفت این حکایت کسی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در
به یغما ملک آستین برفشاند
وزان جا بتعجیل مرکب براند
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ
ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچ
من اندر قفای تو میتاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوش دل از غیب راز
حقایق سرایی است آراسته
هوی و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی!
به محمود گفت این حکایت کسی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در
به یغما ملک آستین برفشاند
وزان جا بتعجیل مرکب براند
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ
ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچ
من اندر قفای تو میتاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوش دل از غیب راز
حقایق سرایی است آراسته
هوی و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰
فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۶
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۸
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گرگ و سگ
پیام داد سگ گله را، شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم
مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نماندهام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم
مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم
دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم
مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نماندهام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم
مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم
دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
خط مکش در وفا کزآن توام
فتنهٔ خط دلستان توام
بی تو با چشم خون فشان همه شب
در غم لعل درفشان توام
از دهانت چو گوش را خبر است
من چرا چشم بر دهان توام
از تو تا برکنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام
نیم جان داشتم غم تو بسوخت
گر کنون زندهام به جان توام
روی خود ز آستین مپوش که من
روی بر خاک آستان توام
می ندانم من سبکدل هیچ
تا چرا رایگان گران توام
کینهگیری ز من نکو نبود
چون تو دانی که مهربان توام
چون زنم در هوای تو پر و بال
که نه من مرغ آشیان توام
همچو عطار مانده باده به دست
کمترین سگ ز چاکران توام
فتنهٔ خط دلستان توام
بی تو با چشم خون فشان همه شب
در غم لعل درفشان توام
از دهانت چو گوش را خبر است
من چرا چشم بر دهان توام
از تو تا برکنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام
نیم جان داشتم غم تو بسوخت
گر کنون زندهام به جان توام
روی خود ز آستین مپوش که من
روی بر خاک آستان توام
می ندانم من سبکدل هیچ
تا چرا رایگان گران توام
کینهگیری ز من نکو نبود
چون تو دانی که مهربان توام
چون زنم در هوای تو پر و بال
که نه من مرغ آشیان توام
همچو عطار مانده باده به دست
کمترین سگ ز چاکران توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ترک قلندر من دوش درآمد از درم
بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم
در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم
بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان
چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم
من به میان این طرف اشکفشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم
من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او
برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم
گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین
گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم
بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم
در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم
بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان
چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم
من به میان این طرف اشکفشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم
من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او
برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم
گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین
گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمیماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گرانجانان بنشستهای و یکدم
عطار سبکدل را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمیماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گرانجانان بنشستهای و یکدم
عطار سبکدل را خرم نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
عشق تو در جان من ای جان من
آتشی زد در دل بریان من
در دل بریان من آتش مزن
رحم کن بر دیدهٔ گریان من
دیدهٔ گریان من پرخون مدار
در نگر آخر بهسوز جان من
سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن
گوش میدار این غم پنهان من
درد این بیچاره از حد درگذشت
چارهای ساز و بکن درمان من
خود مرا فرمان کجا باشد ولیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من
هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک
زاریی باشد نه فرمان زان من
جان عطار از تو در آتش فتاد
آب زن در آتش سوزان من
آتشی زد در دل بریان من
در دل بریان من آتش مزن
رحم کن بر دیدهٔ گریان من
دیدهٔ گریان من پرخون مدار
در نگر آخر بهسوز جان من
سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن
گوش میدار این غم پنهان من
درد این بیچاره از حد درگذشت
چارهای ساز و بکن درمان من
خود مرا فرمان کجا باشد ولیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من
هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک
زاریی باشد نه فرمان زان من
جان عطار از تو در آتش فتاد
آب زن در آتش سوزان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و بهگاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و بهگاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو