عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
طعنه اغیار بهر یار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا بوده ایم بی غم یازی نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم
چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم
چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه گفتار شاهنشاه - برزو پورلهراسب
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۶
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۰
خدایگانا دست مبارکت شب دوش
به یک ندب دو سه فارد بباخت بی تاخیر
زیاد باد ترا زندگانی اندر ملک
که کعبتین نکرد از برای من تقصیر
سه تا ببردم و با خود ز بیم می گفتم
پگاه خیز و ره خانه گیر و یاد بگیر
به ده هزار ظرافت ندب به آخر شد
به لعب رقص و کچول و به ضرب نغمه زیر
کنون بماندم در انتظار آن رهنک
سراسر سخن این است از طویل و قصیر
به یک ندب دو سه فارد بباخت بی تاخیر
زیاد باد ترا زندگانی اندر ملک
که کعبتین نکرد از برای من تقصیر
سه تا ببردم و با خود ز بیم می گفتم
پگاه خیز و ره خانه گیر و یاد بگیر
به ده هزار ظرافت ندب به آخر شد
به لعب رقص و کچول و به ضرب نغمه زیر
کنون بماندم در انتظار آن رهنک
سراسر سخن این است از طویل و قصیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۱
که رساند به سمع خسرو عصر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطرهای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانهام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بیلبت
پیمانهام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانهام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکتهای از عشق مجنون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطرهای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانهام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بیلبت
پیمانهام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانهام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکتهای از عشق مجنون کردمش
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تمکین خرد برد ز سر شور و شرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ز خیل نغمه سنجان رفتم و طرز کهن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!