عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : دیوان اشعار
سرخ رویی و زرد رویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
بیساز انفعال سراپای من تهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
این حرصها که دامن صد فن شکستهاند
عرض کلاه داده و گردن شکستهاند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی که ساغر مردن شکستهاند
بیتابی از غبار نفس کم نمیشود
مبنای دل به روی تپیدن شکستهاند
در زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت
این دانهها ز دوری خرمن شکستهاند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکستهاند
در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکستهاند
هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاند
صد برق درکمین نفس موج میزند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاند
پرواز من چو موج گهر در دل است و بس
بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاند
هر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکستهاند
امروز نفی هم گل اقبال دوستیست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشتهها سر سوزن شکستهاند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکستهاند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاند
عرض کلاه داده و گردن شکستهاند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی که ساغر مردن شکستهاند
بیتابی از غبار نفس کم نمیشود
مبنای دل به روی تپیدن شکستهاند
در زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت
این دانهها ز دوری خرمن شکستهاند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکستهاند
در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکستهاند
هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاند
صد برق درکمین نفس موج میزند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاند
پرواز من چو موج گهر در دل است و بس
بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاند
هر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکستهاند
امروز نفی هم گل اقبال دوستیست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشتهها سر سوزن شکستهاند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکستهاند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۹
کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد
گدام زهر بلا درسفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد
فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخاه که همراه هم نمی گردد
هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی
گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد
هزار جلوهٔ دریغ از دلم که خرمن عشق
به خوشه چینی آئینه کم نمی گردد
چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه به شهر عدم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد
گدام زهر بلا درسفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد
فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخاه که همراه هم نمی گردد
هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی
گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد
هزار جلوهٔ دریغ از دلم که خرمن عشق
به خوشه چینی آئینه کم نمی گردد
چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه به شهر عدم نمی گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۸
غم چو شبخون می زند، هان دوستان لشگر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست
هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست
هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۷
خوشا کسی دم آب بی شراب نخورد
دمی که جام شراب نداشت، آب نخورد
ز نقص تشنه لبی دان، به عقل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوهٔ شراب نخورد
کسی ارادهٔ جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود به چشمهٔ حیوان و تشنه لب باز آید
کسی که از دم عشق تو آفتاب نخورد
چه روستایی بی مشربی است این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
دمی که جام شراب نداشت، آب نخورد
ز نقص تشنه لبی دان، به عقل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوهٔ شراب نخورد
کسی ارادهٔ جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود به چشمهٔ حیوان و تشنه لب باز آید
کسی که از دم عشق تو آفتاب نخورد
چه روستایی بی مشربی است این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام
بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام
بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
خاک ما نامهها به جانب یار
مینویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل که بر در مقصود
کوشش نالهام ندارد بار
ذوق آیینهسازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار
شوق مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار
پیرگشتی چه جای خودداریست
نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار
هستی آفت شمر چه موج و چه بحر
کم ما هم مدان کم از بسیار
منعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب کی شود بیدار
بگذر از سرکشیکه شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوانگرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری بگذار
مینویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل که بر در مقصود
کوشش نالهام ندارد بار
ذوق آیینهسازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار
شوق مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار
پیرگشتی چه جای خودداریست
نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار
هستی آفت شمر چه موج و چه بحر
کم ما هم مدان کم از بسیار
منعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب کی شود بیدار
بگذر از سرکشیکه شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوانگرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری بگذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل
دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی دادهست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا به لب صد نردبان میبندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل
نالهواری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت
ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
میرسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست
بر نمیآرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس اینگلشن برون بیضه نیست
آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کردهام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل
دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی دادهست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا به لب صد نردبان میبندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل
نالهواری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت
ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
میرسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست
بر نمیآرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس اینگلشن برون بیضه نیست
آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کردهام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت
ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
دلا از چشم خونخوارش حذر کن
که بیرحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
ناعت کرد باید در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمی سوزد حرارت
از آن رو بی تو چشمم کس نبیند
که نبود بیتو در چشمم بصارت
به شادی بگذرانم بعد از این عمر
که غم جانم نبیند از حقارت
پس از قتل پدر شیرویه دانست
که شیرین دست ندهد بیمرارت
اگر از قاب قو سینت بپرسند
بفرما زان دو ابرو یک اشارت
تبه شد حال دل قاآنی از اشک
ز جوش سیل ویران شد عمارت
ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
دلا از چشم خونخوارش حذر کن
که بیرحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
ناعت کرد باید در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمی سوزد حرارت
از آن رو بی تو چشمم کس نبیند
که نبود بیتو در چشمم بصارت
به شادی بگذرانم بعد از این عمر
که غم جانم نبیند از حقارت
پس از قتل پدر شیرویه دانست
که شیرین دست ندهد بیمرارت
اگر از قاب قو سینت بپرسند
بفرما زان دو ابرو یک اشارت
تبه شد حال دل قاآنی از اشک
ز جوش سیل ویران شد عمارت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری میزایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل ازگویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری میزایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل ازگویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۷
دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
مائیم و می صحبت رندان خرابات
سرگشته در آن کوچه چو رندان خرابات
میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان
جاوید به فرمودهٔ سلطان خرابات
مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم
دل داده و جان نیز به جانان خرابات
خوانی است خرابات نهاده بر رندان
خوردیم بسی نعمت از این خوان خرابات
جمعی ز سر زلف بتی گشته پریشان
جمعیت از آن یافت پریشان خرابات
ذوقی که دلم راست به عالم نتوان گفت
این ذوق طلب کن تو ز یاران خرابات
در کوی خرابات نشستیم به عشرت
با سید سرمست و حریفان خرابات
سرگشته در آن کوچه چو رندان خرابات
میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان
جاوید به فرمودهٔ سلطان خرابات
مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم
دل داده و جان نیز به جانان خرابات
خوانی است خرابات نهاده بر رندان
خوردیم بسی نعمت از این خوان خرابات
جمعی ز سر زلف بتی گشته پریشان
جمعیت از آن یافت پریشان خرابات
ذوقی که دلم راست به عالم نتوان گفت
این ذوق طلب کن تو ز یاران خرابات
در کوی خرابات نشستیم به عشرت
با سید سرمست و حریفان خرابات