عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣١
مرا چون خار غم در دل شکست از مهر گلرویان
نهادم سر ازین حسرت بنفشه وار بر زانو
ولی نیک و بد گردون چو گردانست میگویم
عسی الایام ان یرجعن یوما کالذی کانوا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در ستایش خود و مدح رکن الدین صاعد
منم آنکس که سخن را شرفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد
کام دل ازو کجا میسر گردد
صد دور کند بکام خود سیر ولی
چون دور مراد ما رسد بر گردد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
عجب مدار که از فتنه در امان رفتند
دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند
از این منازل فانی به عزم شهر بقا
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند
از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است
که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند
خیالیا چو رهِ رفتنی ست خیره مباش
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق او در وادی من فکرها بسیار داشت
سوخت خاشاکم، وگرنه شعله با او کار داشت
در بساط این گلستان یک گل بی خار نیست
بر گل دیبا اگر پهلو نهادم، خار داشت
هرچه دیدم، در ره شوقش سماع انگیز بود
نعره ی شیر از نیستان، شور موسیقار داشت
عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند
خانه ی ما پاسبان از صورت دیوار داشت
آنکه کاری غیر گلچینی به عمر خود نکرد
دیدم او را کز چمن می رفت و مشتی خار داشت
رفت تخت او به باد حادثات آخر سلیم
گرچه از ایام، جم انگشتر زنهار داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
چو در غمخانه ی ما آید آن دلبر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عالم آب است جام می زدست ما شکست
چون حباب این کاسه آخر بر سر دریا شکست
با سرشکم شوخی در خون تپیدن هم نماند
ضعف تا بال و پر پرواز رنگم را شکست
کامیاب لذت افتادگی خواهی شدن
گرخوری از نعمت دنیا بخور جویا شکست!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فرهاد را ز شیرین، حرمان ز بخت شور است
گوهر بسنگ می زن، دولت نه کار زور است
چون باد تند مگذر، ای شهسوار کاینجا
افتاده صد سلیمان، در خاک ره چو مور است
گر در تنور سینه آتش زند زبانه
در دیده این چه طوفان در سینه این چه شور است
ای نوغزال مشکین جز صید دل چه حاصل
در وادیی که بینی بهرام صید گور است
ای مدعی که کردی قصد هلاک اهلی
او مرده و تو زنده حیف از اجل که کور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چشم مست گر کشد هر گوشه خلقی یغمست
گوشه گیر انراچه غم گر کار عالم درهم است
در وفا داری رخ زرد مرا بشناس تو
زانکه اکسیر وفا بسیار در عالم کم است
کی ز تنهایی به تنگ آیم من مجنون صفت
چون خیال آهوی چشم تو با من همدم است
صبح دولت میدمد ساقی بده جام شراب
این دم از عالم غنیمت دان که عالم یکدم است
هیچ بحری را نیارد عاشق گریان بچشم
هت دریا پیش سیل عشق ما یک شبنم است
بیستون از پیش بردارد بهمت عاقبت
هرکه چون فرهاد در کار محبت محکم است
جام جم اهلی چه جویی رو بدان خورشید کن
کز فروغ روی او هر ذره یی جام جم است
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۲ - تاریخ وفات سیدی احمد
آه ازین چرخ بیوفا کز وی
دایم آزرده است بنده و شاه
شد بباد فنا درین تاریخ
سیدی احمد گل بهشت اله
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
از گلشن عیش جام مقصود که جست؟
تا لاله صفت چهره به خوناب نشست
چون سیب دل آغشته به خون باش ز دهر
بهبود مجو که به در این باغ نرست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۲
در ملک جهان چه دیدی از عمر دراز
کانرا نشکست این فلک شعبده باز
چون هر چه دلت خواست بدلخواه نماند
دل بر چه نهی دگر چه میخواهی باز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۹ - سخن در بی وفایی روزگار
الا ای خرد مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری،اگر پیشکار
تو اندر گذاری واو پایدار
چه با رنج باشی،چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام،رخت
اگر آهنی،چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن با زننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
خمان چهره ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گرددگران
بخسبد روان چون که بالا بخفت
تو تنها ممان زان که همراه رفت
اگر شهریاری،اگر زیردست
جز ازخاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران بیدار بخت
کجا آن خردمند و کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران
همه خاک دارند بالین وخشت
خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است