عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
پری وشی دل دیوانه میکشد سویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین
دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پردهگشا
یکی ز عین حیا غنچه است پردهنشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب
یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پردهگشا
یکی ز عین حیا غنچه است پردهنشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب
یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
میبندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائینتر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بیسایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب میبرد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد
هرگز نمینهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب
یا مالکالامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
میبندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائینتر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بیسایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب میبرد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد
هرگز نمینهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب
یا مالکالامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷
ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است
کب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرهها گر همه خورشید شود بیرویت
نبود روز شب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی تو را ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان
نفی کردهاست ز خود تهمت پیدایی را
صبر با غمزهٔ غارتگرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد
ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی
غایت این است جمال و سخنآرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک
خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است
کب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرهها گر همه خورشید شود بیرویت
نبود روز شب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی تو را ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان
نفی کردهاست ز خود تهمت پیدایی را
صبر با غمزهٔ غارتگرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد
ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی
غایت این است جمال و سخنآرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک
خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۲
چو روی تو گل رنگین ندیدم
تو را چون گل وفا آیین ندیدم
من اندر مرکز رخسار خوبان
چو خالت نقطهٔ مشکین ندیدم
ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست
ز مشغولی به مه پروین ندیدم
چو تو ای بت رخت را سجده کرده
بت سنگین دل سیمین ندیدم
برآرم نعرهٔ عشقت چو فرهاد
که چون تو خسرو شیرین ندیدم
چو تو در روم نبود دلستانی
نه اندر چین ولی من چین ندیدم
به سوی سیف فرغانی نظر کن
که چون او عاشق مسکین ندیدم
تو را چون گل وفا آیین ندیدم
من اندر مرکز رخسار خوبان
چو خالت نقطهٔ مشکین ندیدم
ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست
ز مشغولی به مه پروین ندیدم
چو تو ای بت رخت را سجده کرده
بت سنگین دل سیمین ندیدم
برآرم نعرهٔ عشقت چو فرهاد
که چون تو خسرو شیرین ندیدم
چو تو در روم نبود دلستانی
نه اندر چین ولی من چین ندیدم
به سوی سیف فرغانی نظر کن
که چون او عاشق مسکین ندیدم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۸
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو
ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگدل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را به گرد کویت پای جواز بسته
دل را به سوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت
گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
ز آن سیف مینیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده
لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو
ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگدل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را به گرد کویت پای جواز بسته
دل را به سوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت
گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
ز آن سیف مینیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۰۱
از آن شکر که تو در پستهٔ دهان داری
سزد که راتبهٔ جان من روان داری
به بوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری
نظر در آینه کن تا تو را شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری،
نظر در آن گل رو میکنند، بیخبرند
ز غنچهها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد به من عاشقی که ای مسکین
که همچو من به سخن رسم عاشقان داری،
به روی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا به کی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصهٔ خود بازگو، زبان داری!
به بوسهای چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
سزد که راتبهٔ جان من روان داری
به بوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری
نظر در آینه کن تا تو را شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری،
نظر در آن گل رو میکنند، بیخبرند
ز غنچهها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد به من عاشقی که ای مسکین
که همچو من به سخن رسم عاشقان داری،
به روی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا به کی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصهٔ خود بازگو، زبان داری!
به بوسهای چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۱۱
ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنان است که در آب روان شیرینی
لب نانی که به آب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی
بوسهای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی
ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش در آمیختهای با همگان، و این سهل است
که خوشآمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم از این است و نمییارم گفت
که تو با من ترش و با دگران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد به مرور ایام
که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنان است که در آب روان شیرینی
لب نانی که به آب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی
بوسهای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی
ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش در آمیختهای با همگان، و این سهل است
که خوشآمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم از این است و نمییارم گفت
که تو با من ترش و با دگران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد به مرور ایام
که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۱
ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
پیش روی تو که آب از لطف دارد، میکند
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه
گرچه دودش بر نمیآید ز سوز عشق تو
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه
معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه
آینه از روح باید کرد رویت را از آنک
برنتابد پرتو روی تو را هر آینه
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه
بهر روی تو به جز آیینهٔ چینی مهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه
پستهٔ تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه
شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه
گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه
زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه
عاشق رویت به دم آیینهها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه
گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب
گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه
غرهٔ روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزونتر آینه
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
گر تو بی آیینه رو بنمودهای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت
آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه
در جهان تیره جز روشندلان عشق را
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری که دروی هست مضمر آینه
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشنگر برآور آینه
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
پیش روی تو که آب از لطف دارد، میکند
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه
گرچه دودش بر نمیآید ز سوز عشق تو
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه
معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه
آینه از روح باید کرد رویت را از آنک
برنتابد پرتو روی تو را هر آینه
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه
بهر روی تو به جز آیینهٔ چینی مهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه
پستهٔ تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه
شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه
گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه
زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه
عاشق رویت به دم آیینهها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه
گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب
گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه
غرهٔ روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزونتر آینه
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
گر تو بی آیینه رو بنمودهای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت
آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه
در جهان تیره جز روشندلان عشق را
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری که دروی هست مضمر آینه
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشنگر برآور آینه
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا میبارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوشتر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به همدستی شمشیر گرفت ایران را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا میبارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوشتر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به همدستی شمشیر گرفت ایران را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دلم فارغ ز قید کفر و دین است
که مقصودم برون از آن و این است
جدا تا ماندهام از آستانش
تو گویی گریهام در آستین است
دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است
بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است
غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است
نگاری جستهام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است
به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است
تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است
کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است
کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
که مقصودم برون از آن و این است
جدا تا ماندهام از آستانش
تو گویی گریهام در آستین است
دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است
بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است
غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است
نگاری جستهام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است
به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است
تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است
کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است
کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی
چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی
هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی
تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی
به بزمت مینشینم گر فلک میداد امدادی
به وصلت میرسیدم گر قضا میکرد تمکینی
چنان از عشق مینالم که مجنونی به زنجیری
چنان از درد میغلتم که رنجوری به بالینی
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر
که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی
مرا تا میدهد چشم تو جام باده، مینوشم
تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی
در افتادهست مرغ دل به چین زلف مشکینت
چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
چنان بر گریهام لعل میآلود تو میخندد
که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی
الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم
که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی
فروغی تا صبا دم میزند از خاک پای او
سر مویی نمیارزد وجود نافهٔ چینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی
چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی
هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی
تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی
به بزمت مینشینم گر فلک میداد امدادی
به وصلت میرسیدم گر قضا میکرد تمکینی
چنان از عشق مینالم که مجنونی به زنجیری
چنان از درد میغلتم که رنجوری به بالینی
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر
که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی
مرا تا میدهد چشم تو جام باده، مینوشم
تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی
در افتادهست مرغ دل به چین زلف مشکینت
چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
چنان بر گریهام لعل میآلود تو میخندد
که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی
الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم
که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی
فروغی تا صبا دم میزند از خاک پای او
سر مویی نمیارزد وجود نافهٔ چینی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
مو به مو دام فریب دل دانای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم
که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی
می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو
بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی
من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند
همه جا سلسله دار دل شیدای منی
با سر زلف پراکنده بیا در مجمع
تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی
چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه
رهزن دانش و غارتگر کالای منی
گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند
گفت رسوای منی تا به تماشای منی
سر جنگ است تو را همه عشاق مگر
دست پروردهٔ دارای صف آرای منی
زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر
گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی
نیکبختی که بدو خسرو خاور گوید
که منم چاکر دیرین و تو مولای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم
که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی
می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو
بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی
من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند
همه جا سلسله دار دل شیدای منی
با سر زلف پراکنده بیا در مجمع
تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی
چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه
رهزن دانش و غارتگر کالای منی
گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند
گفت رسوای منی تا به تماشای منی
سر جنگ است تو را همه عشاق مگر
دست پروردهٔ دارای صف آرای منی
زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر
گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی
نیکبختی که بدو خسرو خاور گوید
که منم چاکر دیرین و تو مولای منی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب