عبارات مورد جستجو در ۲۶۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۳
کز نینوا اسیر و گرفتار می رویم
در خیل کوفیان جفاکار می رویم
جمعی چو ما زنان اسیران داغ دار
بی مونس و معین و مددکار می رویم
چون بندگان زنگ به بازار این سفر
با دست بسته برسر بازار می رویم
بر ناظر است جرم نظر ورنه پور و دخت
ما در میان خلق پری وار می رویم
ما را اگر چه کس نتواند به کس فروخت
لیکن به امتحان خریدار می رویم
در امر ما شکست که فتحی درست بود
هرجا که باشد از پی اظهار می رویم
هان ساربان به پای و میفکن ز دست راه
کاین کاروان بی سر و سالار می رویم
بیداد بیش از آنچه توان، گو کنند قوم
ما رو به حکم حضرت دادار می رویم
بر اضطرار ما مگر آرند رحمتی
سوی مزار احمد مختار می رویم
تا کربلا رفیق طریق اولیای خاص
و اینک به کوفه همره کفار می رویم
در دست این سپاه سیه بخت سخت دل
بی یک تن از مهاجر و انصار می رویم
با عز و اعتبار و شرف آمدیم و جاه
زار و ذلیل و مضطر و افگار می رویم
برخاک مانده کشته یاران نگشته دفن
خاکم به سر که بسته تر از بار می رویم
اقبال ما تویی و قصورت ز همرهی است
زان راه بی تو با همه ادبار می رویم
چون نی نوا فکند به ارکان نینوا
تنها نه نینوا همه ذرات ماسوا
در خیل کوفیان جفاکار می رویم
جمعی چو ما زنان اسیران داغ دار
بی مونس و معین و مددکار می رویم
چون بندگان زنگ به بازار این سفر
با دست بسته برسر بازار می رویم
بر ناظر است جرم نظر ورنه پور و دخت
ما در میان خلق پری وار می رویم
ما را اگر چه کس نتواند به کس فروخت
لیکن به امتحان خریدار می رویم
در امر ما شکست که فتحی درست بود
هرجا که باشد از پی اظهار می رویم
هان ساربان به پای و میفکن ز دست راه
کاین کاروان بی سر و سالار می رویم
بیداد بیش از آنچه توان، گو کنند قوم
ما رو به حکم حضرت دادار می رویم
بر اضطرار ما مگر آرند رحمتی
سوی مزار احمد مختار می رویم
تا کربلا رفیق طریق اولیای خاص
و اینک به کوفه همره کفار می رویم
در دست این سپاه سیه بخت سخت دل
بی یک تن از مهاجر و انصار می رویم
با عز و اعتبار و شرف آمدیم و جاه
زار و ذلیل و مضطر و افگار می رویم
برخاک مانده کشته یاران نگشته دفن
خاکم به سر که بسته تر از بار می رویم
اقبال ما تویی و قصورت ز همرهی است
زان راه بی تو با همه ادبار می رویم
چون نی نوا فکند به ارکان نینوا
تنها نه نینوا همه ذرات ماسوا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۳
در ماتم تو تا نچکید اشکم از قلم
حرفی ازین حدیث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته ای از شرح این عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزای تو دارند کاینات
ورنه شدی وجود سوی بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداری تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمی محیط حوصله باید سحاب زای
کاین گریه نیست لایق چندین سفینه غم
آبش ز اشک دیده و خوانش ز لخت دل
این بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب دیده تاب درون گر نمی نشاند
می سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تیره اختر و ز خصم خیره کش
بدخواه وی چو داهیه بسیار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خویش
طرف حرامی و حرم اعضای منقسم
برسر هوای حرب و به دل حزن اهل بیت
رایش سوی حرامی و رویش سوی حرم
تنها میان قوم دغا مانده آن دریغ
کارواح در معسکر این کمترین حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تیغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستیزه خصمش خیام سوخت
برپا چراست پایه ی این آبگون خیم
خضمش طمع کند پی خدمت ز پور و دخت
شاهی که قدسیان به حریمش کمین خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشید طول
حق را ملامتی نه ولی اهل حق ملول
حرفی ازین حدیث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته ای از شرح این عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزای تو دارند کاینات
ورنه شدی وجود سوی بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداری تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمی محیط حوصله باید سحاب زای
کاین گریه نیست لایق چندین سفینه غم
آبش ز اشک دیده و خوانش ز لخت دل
این بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب دیده تاب درون گر نمی نشاند
می سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تیره اختر و ز خصم خیره کش
بدخواه وی چو داهیه بسیار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خویش
طرف حرامی و حرم اعضای منقسم
برسر هوای حرب و به دل حزن اهل بیت
رایش سوی حرامی و رویش سوی حرم
تنها میان قوم دغا مانده آن دریغ
کارواح در معسکر این کمترین حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تیغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستیزه خصمش خیام سوخت
برپا چراست پایه ی این آبگون خیم
خضمش طمع کند پی خدمت ز پور و دخت
شاهی که قدسیان به حریمش کمین خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشید طول
حق را ملامتی نه ولی اهل حق ملول
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۴
آن کش به ما سوا سزد از فضل برتری
کردند سر به نیزه اش از روی خودسری
او برستم کش همه چندانکه صبر کرد
دشمن فزودش از همه ره بر ستم گری
محمل به ضعف بنیه فحلی قوی مبند
بر بردباری وی اگر خصم شد جری
ناچار بین که گه به گه از باب اختیار
سبقت برد عبید ز مولا به برتری
با هم مسنج و نسبت آنرا به این مکن
مور ضعیف و قوت بازوی حیدری
ببر دمان و شیر ژیان چون حریف خواست
از موش و گربه زشت نماید غضنفری
با این ستم که رفت ز اسلامیان براو
بالله رواست طعن یهودان خیبری
یک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز
اکراه هم نداشت به دل زان گران خری
بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض
آخر تنی نیافت در آن رسته مشتری
تا ناف نای وی ز عطش نافه وار خشک
وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطری
شد دیده ها چرا همه خون ریز اگر نکرد
نیش غم تو در دل ذرات نشتری
خود کاش روز رزم تو من بودمی و باز
بودی به اختیار من افواج ناصری
ره بستمی به جز در مرگ از چهارسوی
بر روی هر که بود رعایا و لشکری
در مقدم تو ریختمی خون خویشتن
کانجام کار نیست جز این شرط دیگری
حالی که این سعادتم از دست شد برون
ریزم به اغت از مژه در دامن اشک خون
کردند سر به نیزه اش از روی خودسری
او برستم کش همه چندانکه صبر کرد
دشمن فزودش از همه ره بر ستم گری
محمل به ضعف بنیه فحلی قوی مبند
بر بردباری وی اگر خصم شد جری
ناچار بین که گه به گه از باب اختیار
سبقت برد عبید ز مولا به برتری
با هم مسنج و نسبت آنرا به این مکن
مور ضعیف و قوت بازوی حیدری
ببر دمان و شیر ژیان چون حریف خواست
از موش و گربه زشت نماید غضنفری
با این ستم که رفت ز اسلامیان براو
بالله رواست طعن یهودان خیبری
یک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز
اکراه هم نداشت به دل زان گران خری
بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض
آخر تنی نیافت در آن رسته مشتری
تا ناف نای وی ز عطش نافه وار خشک
وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطری
شد دیده ها چرا همه خون ریز اگر نکرد
نیش غم تو در دل ذرات نشتری
خود کاش روز رزم تو من بودمی و باز
بودی به اختیار من افواج ناصری
ره بستمی به جز در مرگ از چهارسوی
بر روی هر که بود رعایا و لشکری
در مقدم تو ریختمی خون خویشتن
کانجام کار نیست جز این شرط دیگری
حالی که این سعادتم از دست شد برون
ریزم به اغت از مژه در دامن اشک خون
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۹
عجز است نفس ناطقه را از بیان حال
ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال
چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی
چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال
در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک
گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال
آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست
یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خیره خون حرامش کند حلال
خون که ریخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگیری که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال
درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال
کی پایمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال
بر بازوی عیال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوری از احتمال
بر فرق عرش پای شرف سایم از علو
تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال
در روز فضل امیدکم از فضل بشمری
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید
تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید
ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال
چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی
چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال
در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک
گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال
آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست
یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خیره خون حرامش کند حلال
خون که ریخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگیری که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال
درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال
کی پایمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال
بر بازوی عیال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوری از احتمال
بر فرق عرش پای شرف سایم از علو
تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال
در روز فضل امیدکم از فضل بشمری
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید
تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۴
یارب چه ها گذشت بر آن شاه بی سپاه
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۵
قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من
مگرم برای ماتم همه زاد مادر من
ای فلک ای فلک ای فلک داد
از دست جفای تو فریاد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم
تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من
ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من
ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی
ز زبانه های افغان همه دود معجر من
تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو
چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من
سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر
غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر
که در آتش جدایی نگداخت پیکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما
برسان صبا از این غم خبری به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان
بنه ار یقین نداری قدمی برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی
که ولای اهل بیت است شفیع محشر من
مگرم برای ماتم همه زاد مادر من
ای فلک ای فلک ای فلک داد
از دست جفای تو فریاد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم
تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من
ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من
ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی
ز زبانه های افغان همه دود معجر من
تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو
چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من
سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر
غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر
که در آتش جدایی نگداخت پیکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما
برسان صبا از این غم خبری به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان
بنه ار یقین نداری قدمی برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی
که ولای اهل بیت است شفیع محشر من
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۴
عدل یزدان را به حق هر روز باید قتل عامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۷
توعریان خفته در خون ما مهیای گرفتاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دردا که هیچکس نبود دادرس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۲
نیست به جز ظلم کار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۶
یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۱ - حکایت
جوانی که بود از می جهل مست
بزد سنگ وپای سگی را شکست
که ناگه سواری بیامد ز راه
ز حیرت مرا بود براونگاه
چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آویخت ازپای اواستخوان
ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پایش به سوراخ موش
هم آن اسب را پا به کیفر شکست
ز بد هر که بد کرد طرفی نبست
گر افتد کسی از کسی در بلا
هم او بر بلائی شود مبتلا
بروی جهان گر کسی ظالم است
من باور از کس که او سالم است
شود شاه را شیوه گر ظلم وکین
نماند به اوتخت وتاج ونگین
بود هر که راضی به ظلم وستم
همان به که گردد وجودش عدم
به عالم بزرگی است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا
مکافات گیرد ز پیر وجوان
حذر کرد می باید از قهر آن
بزد سنگ وپای سگی را شکست
که ناگه سواری بیامد ز راه
ز حیرت مرا بود براونگاه
چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آویخت ازپای اواستخوان
ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پایش به سوراخ موش
هم آن اسب را پا به کیفر شکست
ز بد هر که بد کرد طرفی نبست
گر افتد کسی از کسی در بلا
هم او بر بلائی شود مبتلا
بروی جهان گر کسی ظالم است
من باور از کس که او سالم است
شود شاه را شیوه گر ظلم وکین
نماند به اوتخت وتاج ونگین
بود هر که راضی به ظلم وستم
همان به که گردد وجودش عدم
به عالم بزرگی است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا
مکافات گیرد ز پیر وجوان
حذر کرد می باید از قهر آن
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۴ - گیتی چو باغ کرد
صمصامک از هجایم در شهر کاغ کرد
گوئی که ارسکوره . . . هی خورده راغ کرد
مالیخ کاس پخته به اندر دماغ خورد
زان کاج بار خود را گنده دماغ کرد
اندر پلاس گوشه صیاد ساده گیر
روئی چو مرغ مرده و گردن چو زاغ کرد
از کاخ خوردن آنیگ بیحمیت جهود
بی دوک پنبه کردن خود را بداغ کرد
از چشم ساده گوشه پالیزبان شبی
صمصام را به . . . ار و دگر روز لاغ کرد
چون ساره ای نیافت میجنبید آتشین
آمد پنیره بار و همه ساره کاغ کرد
صدر بزرگوار چو آن ظلم او بدید
زن را بگوشه . . . اد و دلش با فراغ کرد
صدر جهانیان که جهان را زشعر غم
ران عدوش را چو سر کره داغ کرد
با او چراغ دولت خصمش نداد نور
کان خام پوستین بلب اندر چراغ کرد
بادا با کله خر کله عدوش
اندر میان باغ که گیتی چو باغ کرد
گوئی که ارسکوره . . . هی خورده راغ کرد
مالیخ کاس پخته به اندر دماغ خورد
زان کاج بار خود را گنده دماغ کرد
اندر پلاس گوشه صیاد ساده گیر
روئی چو مرغ مرده و گردن چو زاغ کرد
از کاخ خوردن آنیگ بیحمیت جهود
بی دوک پنبه کردن خود را بداغ کرد
از چشم ساده گوشه پالیزبان شبی
صمصام را به . . . ار و دگر روز لاغ کرد
چون ساره ای نیافت میجنبید آتشین
آمد پنیره بار و همه ساره کاغ کرد
صدر بزرگوار چو آن ظلم او بدید
زن را بگوشه . . . اد و دلش با فراغ کرد
صدر جهانیان که جهان را زشعر غم
ران عدوش را چو سر کره داغ کرد
با او چراغ دولت خصمش نداد نور
کان خام پوستین بلب اندر چراغ کرد
بادا با کله خر کله عدوش
اندر میان باغ که گیتی چو باغ کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمیدانم چه آیین است کافر کجکلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام
ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند