عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رفته عمر و نیم جانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۸
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در کف عشق نهادیم عنان دل خویش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا باده ده بهار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شوریده است آب و گل قالبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز