عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در دوران گرفتاری
بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم
هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست
چیزی که در او فایدتی هست بماند
نابود شود آنچه در او فایدتی نیست
گر رتبت والا طلبی علم طلب کن
کز علم برون زیر فلک مرتبتی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - برف
ابری به خروش آمد چون قلزم مواج
بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج
گویا فلک امروز بریزد به سر خلق
پس ماندهٔ آن شیر برنج شب معراج
حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه
لرزان من ازین حادثه چون خایهٔ حلاج
گویی که یکی سید، مندیل عوض کرد
زان برف فراوان که نشسته به سرکاج
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - هدیهٔ دوست در زندان
حضرت سالار بهر مرغ گرفتار
از ره اکرام آب و دانه فرستاد
آب حیات اندرون کوزهٔ مینا
تا دهدم عمر جاودانه‌، فرستاد
هفت عددکوزهٔ نبات کرم کرد
سه خم شیرین می‌ مغانه ‌فرستاد
از سر انصاف‌، تلک عشرکامل
تا نزنم در نقیصه‌چانه‌، فرستاد
یاشد رمزی گر امتنان رهی را
خربزه‌بخشید و هندوانه‌فرستاد
دانست‌این بنده تشنهٔ سخن اوست
کاهلی طبع را بهانه فرستاد
خشک‌لبم یافت‌، زان قبل شکر تر
در عوض شکرین ترانه فرستاد
شکر کنم زو که این‌ همه شکر تر
در خم سربسته بی‌نشانه فرستاد
یا بدل شعر تازه نزلی موزون
شهد و شکر کرده در میانه فرستاد
بختش خواهم بلند و هیچ نبینم
کاو بفرستاد هدیه یا نفرستاد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه می‌فشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - حسب حال
شه شبهه نمود درحق من
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینه‌خواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف‌، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که‌ سر من‌ است‌ این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به‌راه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار به‌جرم حفظ سوگند
جایم به سیاه‌چاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - اشک غم
حسین دانش آن سرخیل ابرار
که در عالم به دانایی علم شد
درختی سایه گستر بود افسوس
که پیش تندباد مرگ خم شد
ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت
ز بستان هنر نخلی قلم شد
دل روشندلان از فرقت وی
قرین حرقت و رنج و الم شد
نپنداری که دانش از میان رفت
وجودش سوی اقلیم عدم شد
نمی آب از یم ایجاد برخاست
تکاپو کرد و آخر سوی یم شد
وجودش‌ با وجود گل قرین کشت
مزاجش با مزاج دهر ضم شد
دلم سوزد به حال اهل تحقیق
که فردی کامل از آن جمع کم شد
به‌مرگ او «‌بهار» اشگ غم افشاند
همان بر تربت پاکش رقم شد
بیا تا اشگ غم بر وی فشانیم
که تاریخ وفاتش «‌اشک غم‌» شد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - این هم نماند
نماند درد و درمان هم نماند
نماند وصل و هجران هم نماند
بهارا غم مخورکاندر زمانه
نماند عیش و خذلان هم نماند
به تهران در منال ازیاد استخر
که رفت استخر وتهران هم نماند
شود ایران بسی آباد و ویران
همان آباد و وبران هم نماند
نپاید چین و ژاپون هم نپاید
نماند روس و آلمان هم نماند
نماند انگلیسی خردمند
همان هندوی نادان هم نماند
بمیرد مرغ و ماهی هم بمیرد
نماند وحش و انسان هم نماند
اگرچه دیر ماند نام نیکو
سرانجام ای پسر آن هم نماند
بتوفد پردهٔ این نجم ساکن
زمین گرد گردان هم نماند
بر این افراشته سقف مرصع
قنادیل فروزان هم نماند
بجز یک‌ذات کاصل کاینات است
صور و اسماء و اعیان هم نماند
بد و خوب‌ جهان اندر زوال است
پس‌ این‌ جنگ و جدال ما خیال ‌است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۳ - نور مخفی
دانشوران غرب نمودند اختراع
نوری‌قوی که پرتوش از قلب سرکند
دل را بدان معاینه سازند وانگهی
درمان چنان کنندکه در وی ثمرکند
زان بی‌خبرکه نور جمال نگار ما
از قلب‌هاگذشته به‌جان‌ها اثرکند
تنها تفاوتی است که قلب شکسته را
آن پر نشاط سازد و این پر شررکند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - لطیفه
مثقلی با من ز روی طنز گفت
صحبت از فضلت به کشور می‌رود
گر ترا دستی است درعلم سیر
کشف این رمزت میسر می‌رود
این جهان چه‌؟ گاو چه‌؟ ماهی کدام
کز خیالش عقلم از سر می‌رود
گفتم اندر بی‌ثباتی‌های دهر
زبن اشارت‌ها مکرر می‌رود
یعنی این دنیاست روی شاخ گاو
پشت کردی‌، تا به آخر می‌رود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۵ - فیض شمال‌
ز البرز بزرگ در شمال ری
هر شب دم دلکش شمال آید
از باد شمال مشکبو هر دم
جان‌ رقصد و دل‌ به‌ وجد و حال‌آید
وز عطر خوش گل و ریاحینش
آفات سموم را زوال آید
برفش بگدازد و به شهر اندر
بس چشمه دلکش زلال آید
امشب ز نسیم‌، سخت خشنودم
کز سوی شمال بی‌ملال آید
جنبد به جنوب از شمال آسان
و آزاد به بزم اهل حال آید
در محفل ما هوای جانبخشش
با روح به فعل وانفعال آید
همراه شمال جانفزا زی ما
پیوسته قوافل کمال آید
من رشک برم بدو چو از شوخی
با طرهٔ یار در جدال آید
گاهی صف چپ ازو برآشوبد
گه درصف راست اختلال آید
آشوب فتد به زلف یار اما
این فتنه مؤید جمال آید
باری نکنم نهان که سوی ما
هر فیض که آید ازشمال آید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - بهترین دوست کتابست
رنج و زحمت طلبی‌، باش معاشر با خلق
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفی‌وار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آن‌چنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف‌، نه تکلف‌، نه تحفظ‌، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکه‌بهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی‌، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
این‌چنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس‌، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - ثروت - زن - کردار
داشت‌ شخصی ‌از همه‌ عالم‌ سه‌ دوست
هرسه با او جور و او با هر سه جور
اولین‌، آن ثروتی کز روی سعی
کرده حاصل در سنین و در شهور
دومین‌، حوری‌وشی کاو را نبود
یک سر مو در دلارایی قصور
سومین‌، مجموع خوبی‌ها که او
کرده با مردم به‌تدریج و مرور
چون زمان احتضارش دررسید
خواجه داد آن هر سه را اذن حضور
کرد با ثروت وداعی سوزناک
گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور
از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت‌:
چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،
بر مزارت شمع‌ها روشن کنم
تا شود روحت سراسر غرق نور
گفت با محبوبه کای آرام جان
بعد مرگم باش آرام و صبور
گفت بر قبرت چنان شیون کنم
کزلحد جستن کنند اهل قبور
گفت آخر بار با کردار خویش
کای به خوبی غیرت غلمان وحور
تو پس ‌از مرگم چه‌خواهی کرد؟ گفت‌:
من نخواهم شد ز نزدیک تو دور
چون که دمساز تو بودم روز و شب
با تو خواهم بود تا یوم النشور
محتضر جان ‌داد و دادند آن سه دوست
نعش او را سوی قبرستان عبور
آن یکی شمعی نهاد از روی کوه
وان دگر اشکی فشاند از روی زور!
ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک
رفت خوبی‌های او با او به گور!
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - عجب غنا -‌ ذل نیاز
یکی نصیحت آزادگان ز جان بپذیر
که از طریقهٔ آزادگی نمانی باز
اگر توانگر گشتی ز عجب دست بکش
وگر فقیر شدی بر زمانه سر بفراز
که نیست در بر آزادگان بتر چیزی
به روزگار، ز عجب غنا و ذل نیاز
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - حکمت
خواجه برفت و خفت به خاک وتو ز ابلهی
در ماتمش به ناله و آه اندری هنوز
بزدود خاک تیره از او آب و رنگ و تو
در جامه کبود و سیاه اندری هنوز
مگری برآن که رخت به منزل کشید و رفت
بر خویشتن گری که به راه اندری هنوز
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشه‌چین‌ از خرمن‌ فضلش‌، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن‌ چنان گوهر ندارد هر مغاص
سال‌ها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله‌ در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «‌بهار»
زد رقم‌: «‌طاهر شد از زندان خلاص‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - گله از قوام‌السلطنه
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشن‌دل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم‌
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - در پیشگاه آستان قدس رضوی
تبارک الله از این فرخ آستان که بود
به پاس درگه او آسمان همیشه مقیم
حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم
به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان ز چشم کلیم
به است فرش ره او ز مرغزار بهشت
چنان که خاک در او زکوثر و تسنیم
چراست پشت سپهر این چنین خمیده و گوژ
اگر ندارد پیش درش سر تعظیم
زهی بر آن که نهد روی دل بر این درگاه
برای صافی و دین درست و قلب سلیم
چنان که خادم این در، بهار مدح‌سرای
که هست بندهٔ دیرین و خاکسار قدیم
کمینه چاکر این آستان که از ره عجز
نهاده است به کوی رضا سر تسلیم
مگر ستاند روزی ز خاک این درگاه
دوای جان علیل و شفای قلب سقیم
ز پاک یزدان بادا دمی هزار درود
بر این‌ حریم و خداوند این‌ خجسته حریم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - در سوگ پدر
دربغ و دردکه ازکید چرخ و فتنه دهر
بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان
دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر
گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
بجای ماند همه ملک شعر بی‌سلطان
شد از میانه ادیبی که ملک دانش را
حیات بود بدو چون حیات جسم به جان
شد از میانه یکی فاضلی معانی‌سنج
که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان
دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه
دگر نیارد دوران قرینش از اقران
بغیر طبع و دل راد او ندیده کسی
نهفته گردد در خاک‌، قلزم و عمان
بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد
که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان
چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید
بلی هماره بود گنج در زمین پنهان
شکست رونق بازار فضل ازین سودا
ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران
به سوگواری او بین به نامه و خامه
یکی دریده قبا و یکی بریده زبان
نبود در سر او جز هوای آل رسول
نبود در دل او جز محبت اینان
ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی
که گفته است خدا « کل من علیها فان‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه‌، امین
دریغ و آه که در نیم‌شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمه‌راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه‌راه‌، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه‌، امین
پناه خلق‌، سر خاندان‌، حبیب‌الله
غنوده در کنف رحمت اله‌، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه‌، امین
بعین عزّ و غنا می‌توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه‌، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی‌، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه‌، امین
ز جان‌ و مال‌ و کسان‌ جمله‌ دست‌ شست‌ و برفت‌
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه‌، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه‌گاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «‌دریغ و آه امین‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳ - در مرثیه و تاریخ فوت ملک‌الشعرا صبوری
گفتم به‌ دل چرا طربت شد بدل به غم
گفتا پس از صبوریم از دل طرب مخواه
گفتم چه ‌خواهی‌ از دل ‌و جان بعد او بگوی
گفتا ز جان و دل‌، جز رنج و تعب مخواه
گفتم سبب چه شد که به غم مبتلا شدی
گفتا خدای داند از من سبب مخواه
گفتم که چرخ‌، قامت من چنبری نمود
گفتا ز چرخ غیر جفا و کرب مخواه
گفتم ز روزگار چه باید امید داشت
گفتا دگر ز شاخ صنوبر رطب مخواه
گفتم مگر به فضل و ادب آفتی رسید
گفتا دگر نشانه ز فضل و ادب مخواه
گفتم مگر نیارد روز و شبش نظیر
گفتا دگر نظیر وی از روز و شب مخواه
گفتم مگر خرد را خوشیده بوستان
گفتا ز بوستان خرد جز حطب مخواه
گفتم چگونه او ملک آمد به شاعران
گفتا به جز حقیقت از این لقب مخواه
گفتم مگر که مادح سلطان دین رضاست
گفتا بلی بغیر ویش منتسب مخواه
گفتم که دستگیر وی آیا به حشر کیست
گفتا جز از محمد و آل این طلب مخواه
گفتم که مصرعی پی تاریخ او بگوی
گفتا: «‌پس‌از صبوریم از دل طرب مخواه‌»