عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۹ - سوگ نیواسب در چین
وز آن روی لشکر چو آمد به چین
یکایک نهادند سر بر زمین
که شاها ز دوزخ یکی دیو رست
بیامد همه سروران را بکشت
هر آن کس که از ما مر او را بدید
دلش بی گمان ز تن برپرید
که رویش یکی هول بُد جانگزای
ز بیمش همی سست شد دست و پای
نه شمشیر برّان بر او کرد کار
نه تیر و نه زوبین زهرآبدار
ز گفتارشان شاه چین شد دژم
برآمد همه شهر و برزن بهم
خروش آمد از کوی، وز بارگاه
به درگاه شاه آمد از چین سپاه
بپرسیدشان خسرو سرکشان
که این دیو دوزخ چه دارد نشان؟
چنین گفت گوینده را دیو زوش
همانا که از پیل بستد دو گوش
بگسترد بر روی پهن و دراز
لبانش هیون داد و دندان گراز
دو دندان پیشین چو دندان پیل
رخان تیره و دیدگان همچو نیل
بدو تاخت نیواسب مانند کوه
ندیدندش دیگر به پیش گروه
از ایشان چو بشنید سالار چین
ز تخت اندر آمد نگون بر زمین
به بر جامه ی خسروی چاک زد
ز سر تاج بگرفت و بر خاک زد
بگسترد خاکستر و بر نشست
همی زد ز دردش به سر بر دو دست
غریوان و زاری کنان روز و شب
همی بود یک هفته بسته دو لب
خروش زنان شبستان شاه
جهان کرد گریان ز ماهی به ماه
به فندق گل سرخ کرده فگار
ز شنگرف بر عاج کرده نگار
فگنده همه شاخ سنبل ز پای
گرفته همه مشک تبّت سرای
ز نرگس رسیده صدف را ستم
ز مرجان کشیده به لؤلؤ بقم
کشیده در ایوان و درگاه شاه
پرستنده طوقی ز قیر سیاه
به دنبال و گیسو کدام اسب بود؟
که سوگ سرافراز نیواسب بود
خیالی شد از درد او شاه چین
نیاسود و ننهاد سر بر زمین
همانا چنین است درد جگر
جگر کرد دانند، نام پسر
همی درد بر دل گذارد همی
جهان رنجها را سر آرد همی
مگر درد فرزند هرک آزمود
خنک آن که فرزندش از بُن نبود
یکایک نهادند سر بر زمین
که شاها ز دوزخ یکی دیو رست
بیامد همه سروران را بکشت
هر آن کس که از ما مر او را بدید
دلش بی گمان ز تن برپرید
که رویش یکی هول بُد جانگزای
ز بیمش همی سست شد دست و پای
نه شمشیر برّان بر او کرد کار
نه تیر و نه زوبین زهرآبدار
ز گفتارشان شاه چین شد دژم
برآمد همه شهر و برزن بهم
خروش آمد از کوی، وز بارگاه
به درگاه شاه آمد از چین سپاه
بپرسیدشان خسرو سرکشان
که این دیو دوزخ چه دارد نشان؟
چنین گفت گوینده را دیو زوش
همانا که از پیل بستد دو گوش
بگسترد بر روی پهن و دراز
لبانش هیون داد و دندان گراز
دو دندان پیشین چو دندان پیل
رخان تیره و دیدگان همچو نیل
بدو تاخت نیواسب مانند کوه
ندیدندش دیگر به پیش گروه
از ایشان چو بشنید سالار چین
ز تخت اندر آمد نگون بر زمین
به بر جامه ی خسروی چاک زد
ز سر تاج بگرفت و بر خاک زد
بگسترد خاکستر و بر نشست
همی زد ز دردش به سر بر دو دست
غریوان و زاری کنان روز و شب
همی بود یک هفته بسته دو لب
خروش زنان شبستان شاه
جهان کرد گریان ز ماهی به ماه
به فندق گل سرخ کرده فگار
ز شنگرف بر عاج کرده نگار
فگنده همه شاخ سنبل ز پای
گرفته همه مشک تبّت سرای
ز نرگس رسیده صدف را ستم
ز مرجان کشیده به لؤلؤ بقم
کشیده در ایوان و درگاه شاه
پرستنده طوقی ز قیر سیاه
به دنبال و گیسو کدام اسب بود؟
که سوگ سرافراز نیواسب بود
خیالی شد از درد او شاه چین
نیاسود و ننهاد سر بر زمین
همانا چنین است درد جگر
جگر کرد دانند، نام پسر
همی درد بر دل گذارد همی
جهان رنجها را سر آرد همی
مگر درد فرزند هرک آزمود
خنک آن که فرزندش از بُن نبود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۰ - کین نیواسب
یکی دانشی مرد، دستور شاه
پدر گشته بر دست جم بر تباه
کجا نام دستور به مرد بود
ز خون پدر در دلش درد بود
چنین گفت کای نامبردار شاه
همی خویشتن کرد خواهی تباه
نشاید به تو دشمن آن کرد بیش
کجا کرد خواهی تو شاها به خویش
همی رفت بایدت با سرکشان
ز نیواسب هر جای جُستن نشان
اگر زنده باشد ستانیش باز
وگر رکسش سوی رزم باز
همانا روان را زمان بودنی ست
ز گریه تن مرد را سود نیست
سخنهای دستور بشنید شاه
بخورد و بیاسود یکچند شاه
ز چین و ز ما چین سپه پیش خواند
تو گویی که جایی سواری نماند
یکی لشکر آمد کجا دشت و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
ز لشکر، زمین کوه و باره نمود
ز نیزه، هوا چون ستاره نمود
از ایشان گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
درِ ساز و گنج درم برگشاد
سپه را همه ساز و روزی بداد
سپیده دم، از نای رویین غریو
برآمد ز تن دور شد هوش دیو
سراسر بماندند رخت و بنه
همی تاخت تا بیشه ی ترعنه
به جان و سر شاه ضحاک، گفت
که ما را نبیند کس اندر نهفت
جز آن گه که کین گرامی پسر
بخواهم من از آتبین سربسر
وگر زنده باشد سپاردش باز
نباشیم با آتبین کینه ساز
پدر گشته بر دست جم بر تباه
کجا نام دستور به مرد بود
ز خون پدر در دلش درد بود
چنین گفت کای نامبردار شاه
همی خویشتن کرد خواهی تباه
نشاید به تو دشمن آن کرد بیش
کجا کرد خواهی تو شاها به خویش
همی رفت بایدت با سرکشان
ز نیواسب هر جای جُستن نشان
اگر زنده باشد ستانیش باز
وگر رکسش سوی رزم باز
همانا روان را زمان بودنی ست
ز گریه تن مرد را سود نیست
سخنهای دستور بشنید شاه
بخورد و بیاسود یکچند شاه
ز چین و ز ما چین سپه پیش خواند
تو گویی که جایی سواری نماند
یکی لشکر آمد کجا دشت و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
ز لشکر، زمین کوه و باره نمود
ز نیزه، هوا چون ستاره نمود
از ایشان گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
درِ ساز و گنج درم برگشاد
سپه را همه ساز و روزی بداد
سپیده دم، از نای رویین غریو
برآمد ز تن دور شد هوش دیو
سراسر بماندند رخت و بنه
همی تاخت تا بیشه ی ترعنه
به جان و سر شاه ضحاک، گفت
که ما را نبیند کس اندر نهفت
جز آن گه که کین گرامی پسر
بخواهم من از آتبین سربسر
وگر زنده باشد سپاردش باز
نباشیم با آتبین کینه ساز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۱ - آگاه شدن آتبین از آمدن لشکر
وز آن سوی رود از پس کارزار
فرستاده بود آتبین ده سوار
نشانده همه بر درخت بلند
که ناگه ز دشمن نیاید گزند
یکایک چو دیدند ناگه سپاه
سوی آتبین بر گرفتند راه
که روی هوا سرخ و زرد و بنفش
ز تابیدن رنگهای درفش
هوا سربسر بود نالد همی
زمین از گرانی بنالد همی
همانا که خود شاه چین آمده ست
کجا چین و ماچین به کین آمده ست
بیاراست پس آتبین با گروه
فرستاد یکسر بنه سوی کوه
لب رود بگرفت و راه سپاه
کشیدند دیده همه سوی راه
فرستاده بود آتبین ده سوار
نشانده همه بر درخت بلند
که ناگه ز دشمن نیاید گزند
یکایک چو دیدند ناگه سپاه
سوی آتبین بر گرفتند راه
که روی هوا سرخ و زرد و بنفش
ز تابیدن رنگهای درفش
هوا سربسر بود نالد همی
زمین از گرانی بنالد همی
همانا که خود شاه چین آمده ست
کجا چین و ماچین به کین آمده ست
بیاراست پس آتبین با گروه
فرستاد یکسر بنه سوی کوه
لب رود بگرفت و راه سپاه
کشیدند دیده همه سوی راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۲ - برخورد دو سپاه
شه چین چو با لشکر آن جا رسید
چنان ساخته آتبین را بدید
هم از پشت شبرنگش آواز داد
که ای بدکنش ریمن بدنژاد
در این بیشه چندی توانید بود
چو آمد زمانه، ز چاره چه سود
سوی ره شتابد ز سوراخ مار
چو از وی برآرد زمانه دمار
چو بر آتبین افگنم چشم خویش
برانم بر او بی گمان خشم خویش
به جان برادر که شاه من است
به هر کار پشت و پناه من است
که زنده نمانم ز جمشیدیان
سواری که بندد به کینه میان
شما را همه پیش این شوربخت
بیاویزم از شاخهای درخت
کُشم هر گُره را به پادافرهی
فرستم به شهری سر هر مهی
چنین گفته بود آتبین با سپاه
که بر پاسخ او ببندند راه
بود کز شتاب اندر آید به آب
که از کار دیو است کار شتاب
چو لختی از این سو بیاید سپاه
برایشان بگیریم هر گونه راه
که اسبانشان خسته و مانده اند
ز چین روز و شب بیرکان رانده اند
بود کایزد پاک پرورگار
دگر بار از ایشان بر آرد دمار
شه چین از ایشان چو پاسخ نیافت
بر آشفت و سوی گذر گه شتافت
بدو گفت گوینده کای شهریار
در این روز تنگ است ما را شمار
به یکباره صد مرد نتوان شکست
فرو باید آمد بر این پهن دشت
یک امشب گر ایدر درنگ آوری
از آن به که نامت به ننگ آوری
که دشمن بسی کرده باشد بنه
به شب رفت خواهد همی یک تنه
به شبگیر ما بگذرانیم رود
از آن سو نیاییم از اسبان فرود
بسازیم بر پی چو تیر از کمان
بیابیم بر دشمنان بی گمان
هر آن گه که شد آتبین خود اسیر
بدوزیم پشت سپاهی به تیر
وگر بر لب رود گیرد درنگ
به کشتی توانی شدن سوی جنگ
چو گفتار گوینده بشنید شاه
همان جا فرود آورید آن سپاه
چنان ساخته آتبین را بدید
هم از پشت شبرنگش آواز داد
که ای بدکنش ریمن بدنژاد
در این بیشه چندی توانید بود
چو آمد زمانه، ز چاره چه سود
سوی ره شتابد ز سوراخ مار
چو از وی برآرد زمانه دمار
چو بر آتبین افگنم چشم خویش
برانم بر او بی گمان خشم خویش
به جان برادر که شاه من است
به هر کار پشت و پناه من است
که زنده نمانم ز جمشیدیان
سواری که بندد به کینه میان
شما را همه پیش این شوربخت
بیاویزم از شاخهای درخت
کُشم هر گُره را به پادافرهی
فرستم به شهری سر هر مهی
چنین گفته بود آتبین با سپاه
که بر پاسخ او ببندند راه
بود کز شتاب اندر آید به آب
که از کار دیو است کار شتاب
چو لختی از این سو بیاید سپاه
برایشان بگیریم هر گونه راه
که اسبانشان خسته و مانده اند
ز چین روز و شب بیرکان رانده اند
بود کایزد پاک پرورگار
دگر بار از ایشان بر آرد دمار
شه چین از ایشان چو پاسخ نیافت
بر آشفت و سوی گذر گه شتافت
بدو گفت گوینده کای شهریار
در این روز تنگ است ما را شمار
به یکباره صد مرد نتوان شکست
فرو باید آمد بر این پهن دشت
یک امشب گر ایدر درنگ آوری
از آن به که نامت به ننگ آوری
که دشمن بسی کرده باشد بنه
به شب رفت خواهد همی یک تنه
به شبگیر ما بگذرانیم رود
از آن سو نیاییم از اسبان فرود
بسازیم بر پی چو تیر از کمان
بیابیم بر دشمنان بی گمان
هر آن گه که شد آتبین خود اسیر
بدوزیم پشت سپاهی به تیر
وگر بر لب رود گیرد درنگ
به کشتی توانی شدن سوی جنگ
چو گفتار گوینده بشنید شاه
همان جا فرود آورید آن سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۳ - رای زدن آتبین با کوش
شب تیره گیتی چو یکسان نمود
برفت آتبین با سپاهش چو دود
به لشکرگه آمد به نزدیک کوه
بخواند آن زمان کوش را از گروه
چو بنشست با او در آمد به راز
که هست این سپاهی گران رزمساز
نگویی مرا تا چه چاره کنم؟
بدین کین بلا را کرانه کنم؟
بدین ساز و مردان و اسبان جنگ
بترسم که نامم شود زیر ننگ
بدو کوش گفت ای سرافراز شاه
میندیش از این بیکرانه سپاه
که ما پشت را سوی کوه آوریم
همه لشکرش را ستوه آوریم
اگر هرچه در روی گیتی سپاه
بیاید، نیابد بدین کوه راه
مگر کآسمانی بود کار ما
بخوابد سربخت بیدار ما
چو فرمان پدید آمد از آسمان
به کوه و به ماهون سرآید زمان
همانا که بر ما شمرده ست دَم
نباشد به یک دم زدن بیش و کم
دل آتبین گشت خرسند و خوش
ز گفتار آن شیردل پیرفش
فراوانش بستود و کردش گُسی
سوی خیمه ی خویش شد هر کسی
از اندرز جمشید شاه آتبین
پر اندیشه بودی همه سال از این
کجا گفت فرزند خود را به راز
ز دشمن به پرهیز باشید باز
چنان بود باید شما را نهان
که گویند کس نیست اندر جهان
چو آرد به روی شما روی بخت
نبیره ی مرا بر نشاند به تخت
ز ضحاکیان کس نماند بجای
شما را دهد پادشاهی خدای
برفت آتبین با سپاهش چو دود
به لشکرگه آمد به نزدیک کوه
بخواند آن زمان کوش را از گروه
چو بنشست با او در آمد به راز
که هست این سپاهی گران رزمساز
نگویی مرا تا چه چاره کنم؟
بدین کین بلا را کرانه کنم؟
بدین ساز و مردان و اسبان جنگ
بترسم که نامم شود زیر ننگ
بدو کوش گفت ای سرافراز شاه
میندیش از این بیکرانه سپاه
که ما پشت را سوی کوه آوریم
همه لشکرش را ستوه آوریم
اگر هرچه در روی گیتی سپاه
بیاید، نیابد بدین کوه راه
مگر کآسمانی بود کار ما
بخوابد سربخت بیدار ما
چو فرمان پدید آمد از آسمان
به کوه و به ماهون سرآید زمان
همانا که بر ما شمرده ست دَم
نباشد به یک دم زدن بیش و کم
دل آتبین گشت خرسند و خوش
ز گفتار آن شیردل پیرفش
فراوانش بستود و کردش گُسی
سوی خیمه ی خویش شد هر کسی
از اندرز جمشید شاه آتبین
پر اندیشه بودی همه سال از این
کجا گفت فرزند خود را به راز
ز دشمن به پرهیز باشید باز
چنان بود باید شما را نهان
که گویند کس نیست اندر جهان
چو آرد به روی شما روی بخت
نبیره ی مرا بر نشاند به تخت
ز ضحاکیان کس نماند بجای
شما را دهد پادشاهی خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۴ - جنگ کوش پیل دندان با چینیان و پیروزی آتبین
دگر روز آگاه شد شاه چین
شتابان بشد بر پی آتبین
به نزدیکی آورد لشکر فرود
سواری فرستاد از آن سوی رود
بدان پاسبانان بیارد بنه
بیابند سالار با یک تنه
وز آن سو طلایه فرستاد شاه
دلیران چین سه هزار از سپاه
رسیدند نزدیک ایرانیان
سرسرکش آواز داد از میان
که ای مستمندان جز از زینهار
نخواهید از این شاه، بیچاره وار
که بخشایش شاه از آن برتر است
که خون جوانانش اندر خوراست
بدین رزم زنده نمانید کس
نیابید از این بیش فریادرس
مگر آن که نیواسب را کشته بود
فرستید بسته برِ شاه زود
چو خون کُشنده بریزد به کین
بیارامد و بگذرد ز آتبین
وگرنه ز جانها بشویید دست
خنک آن که زین کوهپایه برست
به پاسخ برآورد گُردی غریو
که ای ناسپاسان و یاران دیو
نباشد ز دادار، نومید کس
که فریادرس کردگار است و بس
وگر کشته گردیم یکسر رواست
تن جانور بی گمان مرگ راست
چو کشته شود مرد در کارزار
از آن به که دشمن دهد زینهار
طلایه در این بود کز دور کوش
خروشان همی تاخت چون شیرزوش
سیه را برافگند برگستوان
تو گفتی که شد کوه قاور روان
به ایرانیان گفت چندین سخُن
چه باید همی خیره افگند بُن
به شمشیر کوشید با دشمنان
نه خیره به دشنام همچون زنان
بگفت این و بر چینیان حمله برد
کرا گرز زد هم بدین نوبمرد
به اندک زمان مرد بفگند سی
ز چینی و ایرانی و پارسی
چو گرزش بسی مغزد مغفر شکست
سوی دسته ی تیغ یازید دست
ز دشمن دگر باره چندی بکشت
که بر دسته ی تیغش افسرد مشت
یکایک خروش آمد از پیش و پس
که این را کراننده دیو است و بس
که نیواسب را کشت با سرکشان
دهد زخمش از دیو وارون نشان
طلایه بترسید و بنمود پشت
پس پشتشان کوش و زخم درشت
به یک حمله از جای برکندشان
به لشکرگه چین درافگندشان
چو آگاه شد لشکر و شاه چین
همه برنشستند گردان کین
بپیوست رزمی که گردون ندید
زمین از یلان جوی جز خون ندید
به گردون گردان چو پرواز کرد
ستاره همی با زمین راز کرد
نهان شد ز گرد سپه ماه و مهر
همی مرگ بارید گفتی سپهر
ز خون رنگ لاله به ماهی رسید
ز خاک آسمان را سیاهی رسید
ز چینی در و دشت پُر کشته بود
وز ایران تنی ده تبه گشته بود
جهان چون نهان کرد دیدار خویش
به یک سو بپوشید دیدار خویش
ز هم بازگشتند هر دو گروه
یکی سوی رود و دگر سوی کوه
شتابان بشد بر پی آتبین
به نزدیکی آورد لشکر فرود
سواری فرستاد از آن سوی رود
بدان پاسبانان بیارد بنه
بیابند سالار با یک تنه
وز آن سو طلایه فرستاد شاه
دلیران چین سه هزار از سپاه
رسیدند نزدیک ایرانیان
سرسرکش آواز داد از میان
که ای مستمندان جز از زینهار
نخواهید از این شاه، بیچاره وار
که بخشایش شاه از آن برتر است
که خون جوانانش اندر خوراست
بدین رزم زنده نمانید کس
نیابید از این بیش فریادرس
مگر آن که نیواسب را کشته بود
فرستید بسته برِ شاه زود
چو خون کُشنده بریزد به کین
بیارامد و بگذرد ز آتبین
وگرنه ز جانها بشویید دست
خنک آن که زین کوهپایه برست
به پاسخ برآورد گُردی غریو
که ای ناسپاسان و یاران دیو
نباشد ز دادار، نومید کس
که فریادرس کردگار است و بس
وگر کشته گردیم یکسر رواست
تن جانور بی گمان مرگ راست
چو کشته شود مرد در کارزار
از آن به که دشمن دهد زینهار
طلایه در این بود کز دور کوش
خروشان همی تاخت چون شیرزوش
سیه را برافگند برگستوان
تو گفتی که شد کوه قاور روان
به ایرانیان گفت چندین سخُن
چه باید همی خیره افگند بُن
به شمشیر کوشید با دشمنان
نه خیره به دشنام همچون زنان
بگفت این و بر چینیان حمله برد
کرا گرز زد هم بدین نوبمرد
به اندک زمان مرد بفگند سی
ز چینی و ایرانی و پارسی
چو گرزش بسی مغزد مغفر شکست
سوی دسته ی تیغ یازید دست
ز دشمن دگر باره چندی بکشت
که بر دسته ی تیغش افسرد مشت
یکایک خروش آمد از پیش و پس
که این را کراننده دیو است و بس
که نیواسب را کشت با سرکشان
دهد زخمش از دیو وارون نشان
طلایه بترسید و بنمود پشت
پس پشتشان کوش و زخم درشت
به یک حمله از جای برکندشان
به لشکرگه چین درافگندشان
چو آگاه شد لشکر و شاه چین
همه برنشستند گردان کین
بپیوست رزمی که گردون ندید
زمین از یلان جوی جز خون ندید
به گردون گردان چو پرواز کرد
ستاره همی با زمین راز کرد
نهان شد ز گرد سپه ماه و مهر
همی مرگ بارید گفتی سپهر
ز خون رنگ لاله به ماهی رسید
ز خاک آسمان را سیاهی رسید
ز چینی در و دشت پُر کشته بود
وز ایران تنی ده تبه گشته بود
جهان چون نهان کرد دیدار خویش
به یک سو بپوشید دیدار خویش
ز هم بازگشتند هر دو گروه
یکی سوی رود و دگر سوی کوه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۵ - جنگ شاه چین با ایرانیان و شکست چینیان
شه چین سپه را نکوهش نمود
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۶ - نکوهش شاه چین سپاه خویش را
بر آشفت و با لشکر خویش گفت
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۷ - جنگ تن به تن شاه چین با کوش پیل دندان
چو از دور خسرو مر او را بدید
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۹ - رای زدن شاه چین با بزرگان
چو مهر از سر کوه بنمود چهر
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۰ - پژوهش شاه چین برای شناسایی فرزند
یکی نامور خواهم از انجمن
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی
شود پیش او از میان سپاه
بخواهد مر او را به آوردگاه
درنگ آورد چون به پیش آیدش
به گفتار شیرین چو خویش آیدش
مدارا کند پس بخواهد نشان
چو دارد نشان بچّه ی سرکشان
چو باد آید از پشت مرکب فرود
رساند بدو از زبانم درود
بگوید که هستی تو فرزند من
گرامی تر از هرچه پیوند من
چو من بر تو بیداد کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم و چهرتو
ز تندی بشستم دل از مهر تو
ز شرم بزرگانت برداشتم
فگندمت بردشت و بگذاشتم
گنهکار گشتم سوی کردگار
گناهم پشیمانی آورد بار
تو را گر نیفگندمی من به خاک
نگشتی ز نیواسب جان را هلاک
کنون کرد پاداش من کردگار
که نیواسب شد کشته در کارزار
ز مرگش چنان سوگوارم هنوز
که از دیده خوناب بارم هنوز
نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام
چنانم که مرغی گرفتار دام
دریغا گرامی یل شهریار
ستون سپاه و گزین تبار
کنون روزگار وی اندر گذشت
مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت
زمان تا زمانم سرآید زمان
چنین آمد از گردش آسمان
جز از تو مرا نیست فرزند هیچ
به شادی و خوبی سوی ره بسیچ
گر از تخت چون بگسلد پای من
جز از تو نگیرد کسی جای من
چو اندر رسیدی، در آیی به گاه
سپارم تو را تخت و تاج و کلاه
به یزدان کنم نیز سوگند یاد
به ماه و به مهر و به تخت و به داد
که از کام و رای تو من نگذرم
سپارم به تو لشکر و کشورم
چرا بندگی کرد باید تو را
کسی را که خود بنده شاید تو را
بود چون نشستی تو بر تخت چین
هزارانت بنده به از آتبین
تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ
نکردی در آباد جایی درنگ
بیابان همی بینی و دشت و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
چو گلشن ببینی و خرّم سرای
می و رود و رامشگر خوش سرای
شبستان و خوبان آراسته
به رخساره چون ماه ناکاسته
به پیوند ایشان شوی مست و شاد
به باغ و به ایوان خرّم نهاد
ببینی تو این مایه ور شهر خویش
بیابی تو از کام دل بهر خویش
دریغ آیدت آن چنان زندگی
که در بیشه کردی بدین بندگی
چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر
چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر
ز هرگونه گویدش گفتار گرم
مگر گرددش دل به گفتار، نرم
به گفتار شیرین ز سوراخ مار
برون آورد مردم هوشیار
گر آید برِ ما ز آوردگاه
شود دور یکباره ز ایران سپاه
شکسته شود پشت ایرانیان
سواری نبندد کمر بر میان
یکایک ببندیمشان دست و پای
فرستیمشان پیش گیتی خدای
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی
شود پیش او از میان سپاه
بخواهد مر او را به آوردگاه
درنگ آورد چون به پیش آیدش
به گفتار شیرین چو خویش آیدش
مدارا کند پس بخواهد نشان
چو دارد نشان بچّه ی سرکشان
چو باد آید از پشت مرکب فرود
رساند بدو از زبانم درود
بگوید که هستی تو فرزند من
گرامی تر از هرچه پیوند من
چو من بر تو بیداد کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم و چهرتو
ز تندی بشستم دل از مهر تو
ز شرم بزرگانت برداشتم
فگندمت بردشت و بگذاشتم
گنهکار گشتم سوی کردگار
گناهم پشیمانی آورد بار
تو را گر نیفگندمی من به خاک
نگشتی ز نیواسب جان را هلاک
کنون کرد پاداش من کردگار
که نیواسب شد کشته در کارزار
ز مرگش چنان سوگوارم هنوز
که از دیده خوناب بارم هنوز
نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام
چنانم که مرغی گرفتار دام
دریغا گرامی یل شهریار
ستون سپاه و گزین تبار
کنون روزگار وی اندر گذشت
مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت
زمان تا زمانم سرآید زمان
چنین آمد از گردش آسمان
جز از تو مرا نیست فرزند هیچ
به شادی و خوبی سوی ره بسیچ
گر از تخت چون بگسلد پای من
جز از تو نگیرد کسی جای من
چو اندر رسیدی، در آیی به گاه
سپارم تو را تخت و تاج و کلاه
به یزدان کنم نیز سوگند یاد
به ماه و به مهر و به تخت و به داد
که از کام و رای تو من نگذرم
سپارم به تو لشکر و کشورم
چرا بندگی کرد باید تو را
کسی را که خود بنده شاید تو را
بود چون نشستی تو بر تخت چین
هزارانت بنده به از آتبین
تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ
نکردی در آباد جایی درنگ
بیابان همی بینی و دشت و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
چو گلشن ببینی و خرّم سرای
می و رود و رامشگر خوش سرای
شبستان و خوبان آراسته
به رخساره چون ماه ناکاسته
به پیوند ایشان شوی مست و شاد
به باغ و به ایوان خرّم نهاد
ببینی تو این مایه ور شهر خویش
بیابی تو از کام دل بهر خویش
دریغ آیدت آن چنان زندگی
که در بیشه کردی بدین بندگی
چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر
چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر
ز هرگونه گویدش گفتار گرم
مگر گرددش دل به گفتار، نرم
به گفتار شیرین ز سوراخ مار
برون آورد مردم هوشیار
گر آید برِ ما ز آوردگاه
شود دور یکباره ز ایران سپاه
شکسته شود پشت ایرانیان
سواری نبندد کمر بر میان
یکایک ببندیمشان دست و پای
فرستیمشان پیش گیتی خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۱ - گفتگوی فرستاده ی شاه چین با کوش
چو دستور، گفتار خسرو شنید
برآمد ز جای، آفرین گسترید
چنین گفت کز دانش ورای شاه
چنین زیبد و جز چنین نیست راه
شگفتی یکی داستان بینم این
کجا چرخ رانده ست بر شاه چین
کنون من به فرّ جهانجوی شاه
مرا او را بیارم بدین بارگاه
بزرگان و دستور گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد
بدو داد شاه اسب و بر گستوان
همان ساز رزم و سلیح گران
بپوشید به مرد و پس برنشست
خروشان همی رفت نیزه به دست
یکایک چو پیش طلایه رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که آن پیل دندان وارونه مرد
بگویید کآید به دشت نبرد
که امروز چون دی نگردد رها
به کام اندر آردش تند اژدها
سوار از طلایه بشد همچو باد
شنیده همی کرد بر کوش یاد
برآشفت و بر گستوان برفگند
کمان خواست و شمشیر و گرز و کمند
نهاد از سپه سوی به مرد روی
بغرّید چون شد به نزدیک اوی
که دی جان رهانیدی از چنگ من
شوی کشته امروز در جنگ من
بدو گفت نرم ای دلاور سوار
که با تو ندارم سرِ کارزار
مرا شاه خاور فرستاد پیش
که از تو بدانم یکی کمّ و بیش
نشانی همی جویم از تو نخست
اگر یابم از تو نشانی درست
چنان دان که کوتاه شد داوری
همه بندگانیم و تو مهتری
به کام تو و ما شود روزگار
شوی بر جهان سربسر کامگار
چو گفتار به مرد بشنید کوش
عنانش گران شد، بدو داد گوش
بتندی به روی وی آورد روی
که از من چه خواهی نشانی بگوی
بدو گفت به مرد تندی مکن
چو نرمی نمایم بلندی مکن
همان مردی و یال دارم که تو
همان گرز و گوپال دارم که تو
نه در آفرینش ز من برتری
نه در گوهر از آدمی بگذری
اگر هیچ دانی نشانی دگر
جز این آفرینش به روی تو بر
نشانی که از مادر آورده ای
بدان آفرینش بپرورده ای
بگو، کاندر آن بوی بینی و رنگ
وگر خود نداری بجای است جنگ
چنین داد پاسخ که بر کتف راست
نشانی ست کافزون نیاید نه کاست
یکی مُهر همچون نگینی سیاه
نشانی دگر زین فزونتر مخواه
برآمد ز جای، آفرین گسترید
چنین گفت کز دانش ورای شاه
چنین زیبد و جز چنین نیست راه
شگفتی یکی داستان بینم این
کجا چرخ رانده ست بر شاه چین
کنون من به فرّ جهانجوی شاه
مرا او را بیارم بدین بارگاه
بزرگان و دستور گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد
بدو داد شاه اسب و بر گستوان
همان ساز رزم و سلیح گران
بپوشید به مرد و پس برنشست
خروشان همی رفت نیزه به دست
یکایک چو پیش طلایه رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که آن پیل دندان وارونه مرد
بگویید کآید به دشت نبرد
که امروز چون دی نگردد رها
به کام اندر آردش تند اژدها
سوار از طلایه بشد همچو باد
شنیده همی کرد بر کوش یاد
برآشفت و بر گستوان برفگند
کمان خواست و شمشیر و گرز و کمند
نهاد از سپه سوی به مرد روی
بغرّید چون شد به نزدیک اوی
که دی جان رهانیدی از چنگ من
شوی کشته امروز در جنگ من
بدو گفت نرم ای دلاور سوار
که با تو ندارم سرِ کارزار
مرا شاه خاور فرستاد پیش
که از تو بدانم یکی کمّ و بیش
نشانی همی جویم از تو نخست
اگر یابم از تو نشانی درست
چنان دان که کوتاه شد داوری
همه بندگانیم و تو مهتری
به کام تو و ما شود روزگار
شوی بر جهان سربسر کامگار
چو گفتار به مرد بشنید کوش
عنانش گران شد، بدو داد گوش
بتندی به روی وی آورد روی
که از من چه خواهی نشانی بگوی
بدو گفت به مرد تندی مکن
چو نرمی نمایم بلندی مکن
همان مردی و یال دارم که تو
همان گرز و گوپال دارم که تو
نه در آفرینش ز من برتری
نه در گوهر از آدمی بگذری
اگر هیچ دانی نشانی دگر
جز این آفرینش به روی تو بر
نشانی که از مادر آورده ای
بدان آفرینش بپرورده ای
بگو، کاندر آن بوی بینی و رنگ
وگر خود نداری بجای است جنگ
چنین داد پاسخ که بر کتف راست
نشانی ست کافزون نیاید نه کاست
یکی مُهر همچون نگینی سیاه
نشانی دگر زین فزونتر مخواه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۲ - آگاه شدن کوش پیل دندان از نسب خویش
ز گفتار او گشت به مردشاد
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۳ - خواندن شاه چین کوش پیل دندان را به نزد خویش
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۴ - پاسخ کوش درباره ی پیوستن به شاه چین
سخنهای شیرین و امید بخت
جوان را یکایک فرو بست سخت
به دستور شاه آن زمان گفت کوش
که بر من کنون راز خسرو مپوش
نباشم من ایمن ز پاداش شاه
که بر دست من شد برادر تباه
بترسم کز آن کُشته یاد آیدش
روان من از خشم باد آیدش
دلش را کشد دیو وارون بدان
که برگیرد آیین ورای بدان
به پاد افره از من برآرد دمار
کس آگاه نه از دل شهریار
بدو گفت به مرد کای شاهزاد
از این کارت اندیشه در دل مباد
گناه از نخست از وی آمد پدید
از آن گه که یزدان تو را آفرید
چنان آفرینش نبودش پسند
تو را برد و در بیشه ی چین فگند
وز آن پس فرستاد چندان سپاه
بدان تا کند بیگناهت تباه
تو نیواسب را هیچ نشناختی
نه خود بر پی اسب او تاختی
گر او بر تو خود دسترس یافتی
همانا به خون تو بشتافتی
دو تن چون به کُشتی ببندد میان
به خاک اندر آید یکی بی گمان
چو باشند دو نامور هم نبرد
یکی را بر آرد زمانه به گرد
از این کار هرگز تو را باک نیست
و دیگر که فرزند ضحاک نیست
نه باب تو دارد جز از تو پسر
بترسد که تاج کیانی مگر
پس از مرگ ایشان به دشمن رسد
بر آن بد کزان کار بر من رسد
اگر شاه چین بر تو آرد گزند
به دشمن دهد تاج و تخت بلند
کرا گفت یابی تو از روزگار
از این پادشاهی برآرد دمار
نه دیوانه گشته ست شاه بزرگ
که سوی گله راند از کوه، گرگ
تویی دیده ی شهریار بلند
به انگشت کس دیده ی خود نکند
چو فرمان دهی بازگردم به راه
بگیرم به سوگند، من دست شاه
که هرگز نیندیشد از کار تو
نیارد به روی تو از کار تو
به سوگند چون شاه را بندگشت
به مرگ پسر خوار و خرسند گشت
چو بند گران است سوگند مرد
به سوگند داننده یاری نکرد
تو نیز ای سرافراز فرزندِ کوش
به دل جستن شاه لختی بکوش
مگر ز آن نبیره ی سواران جم
یکی مار گردد به دست تو کم
دل شاه گردد به تو رام و شاد
نیایدش دیگر ز نیواسب یاد
بدو کوش گفت ای سرِ راستان
شنیدم سراسر ز تو داستان
همه هرچه گفتی بجای آورم
سر آتبین زیر پای آورم
ولیکن تو سوگند کن یاد نیز
که از من نداری نهان هیچ چیز
بگویی به شاه آنچه گفتی به من
به پیمانش بسته کنی جان و تن
جهاندیده به مرد سوگند خورد
به خورشید و بر گنبد لاجورد
به ماه و به مهر و روان و سروش
که گر بد سگالد به تو شاه کوش
نباشم بدین کار همداستان
تو را بازگویم همه داستان
ببندم به سوگندها جان اوی
ستانم به کام تو پیمان اوی
ز به مرد چون شد دل کوش رام
همی خواست تا بازگردد ز کام
بدو گفت به مرد کای نیکرای
زمانی هم ایدر نگهدار جای
به من بر یکی حمله آور درشت
بدان تا نمایم ز پیش تو پشت
بر آن تا سپه را نیاید گمان
که ما را فتاد آشتی این زمان
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
گهی در نبرد و گهی در گریز
چو هور از هوا سوی هامون رسید
شب تیره بر کوه دشمن کشید
چنین گفت به مرد کای شرزه شیر
دل من ز پیگار تو گشت سیر
کنون بازگردم برِ شهریار
به پیمان کنم جان شاه استوار
وز آن جایگه بازگردم دوان
بدین جایگه با سپاهی گران
یکی شمع بر نیزه بندم دراز
میان من و تو همین است راز
چو بینی بدان، کآمدم با سپاه
تو بر ساز کار و برآرای گاه
بُنه با سراپرده و هرچه هست
رها کن که ایدر خود آید بدست
تو باید که زی ما رسی تندرست
تن دشمن و رای بدخواه، سست
جوان را یکایک فرو بست سخت
به دستور شاه آن زمان گفت کوش
که بر من کنون راز خسرو مپوش
نباشم من ایمن ز پاداش شاه
که بر دست من شد برادر تباه
بترسم کز آن کُشته یاد آیدش
روان من از خشم باد آیدش
دلش را کشد دیو وارون بدان
که برگیرد آیین ورای بدان
به پاد افره از من برآرد دمار
کس آگاه نه از دل شهریار
بدو گفت به مرد کای شاهزاد
از این کارت اندیشه در دل مباد
گناه از نخست از وی آمد پدید
از آن گه که یزدان تو را آفرید
چنان آفرینش نبودش پسند
تو را برد و در بیشه ی چین فگند
وز آن پس فرستاد چندان سپاه
بدان تا کند بیگناهت تباه
تو نیواسب را هیچ نشناختی
نه خود بر پی اسب او تاختی
گر او بر تو خود دسترس یافتی
همانا به خون تو بشتافتی
دو تن چون به کُشتی ببندد میان
به خاک اندر آید یکی بی گمان
چو باشند دو نامور هم نبرد
یکی را بر آرد زمانه به گرد
از این کار هرگز تو را باک نیست
و دیگر که فرزند ضحاک نیست
نه باب تو دارد جز از تو پسر
بترسد که تاج کیانی مگر
پس از مرگ ایشان به دشمن رسد
بر آن بد کزان کار بر من رسد
اگر شاه چین بر تو آرد گزند
به دشمن دهد تاج و تخت بلند
کرا گفت یابی تو از روزگار
از این پادشاهی برآرد دمار
نه دیوانه گشته ست شاه بزرگ
که سوی گله راند از کوه، گرگ
تویی دیده ی شهریار بلند
به انگشت کس دیده ی خود نکند
چو فرمان دهی بازگردم به راه
بگیرم به سوگند، من دست شاه
که هرگز نیندیشد از کار تو
نیارد به روی تو از کار تو
به سوگند چون شاه را بندگشت
به مرگ پسر خوار و خرسند گشت
چو بند گران است سوگند مرد
به سوگند داننده یاری نکرد
تو نیز ای سرافراز فرزندِ کوش
به دل جستن شاه لختی بکوش
مگر ز آن نبیره ی سواران جم
یکی مار گردد به دست تو کم
دل شاه گردد به تو رام و شاد
نیایدش دیگر ز نیواسب یاد
بدو کوش گفت ای سرِ راستان
شنیدم سراسر ز تو داستان
همه هرچه گفتی بجای آورم
سر آتبین زیر پای آورم
ولیکن تو سوگند کن یاد نیز
که از من نداری نهان هیچ چیز
بگویی به شاه آنچه گفتی به من
به پیمانش بسته کنی جان و تن
جهاندیده به مرد سوگند خورد
به خورشید و بر گنبد لاجورد
به ماه و به مهر و روان و سروش
که گر بد سگالد به تو شاه کوش
نباشم بدین کار همداستان
تو را بازگویم همه داستان
ببندم به سوگندها جان اوی
ستانم به کام تو پیمان اوی
ز به مرد چون شد دل کوش رام
همی خواست تا بازگردد ز کام
بدو گفت به مرد کای نیکرای
زمانی هم ایدر نگهدار جای
به من بر یکی حمله آور درشت
بدان تا نمایم ز پیش تو پشت
بر آن تا سپه را نیاید گمان
که ما را فتاد آشتی این زمان
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
گهی در نبرد و گهی در گریز
چو هور از هوا سوی هامون رسید
شب تیره بر کوه دشمن کشید
چنین گفت به مرد کای شرزه شیر
دل من ز پیگار تو گشت سیر
کنون بازگردم برِ شهریار
به پیمان کنم جان شاه استوار
وز آن جایگه بازگردم دوان
بدین جایگه با سپاهی گران
یکی شمع بر نیزه بندم دراز
میان من و تو همین است راز
چو بینی بدان، کآمدم با سپاه
تو بر ساز کار و برآرای گاه
بُنه با سراپرده و هرچه هست
رها کن که ایدر خود آید بدست
تو باید که زی ما رسی تندرست
تن دشمن و رای بدخواه، سست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۵ - در لشکرگاه ایرانیان و چینیان
از آوردگه کوش چون گشت باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۶ - پیوستن کوش به سپاه پدر
دل مرد دستور از او گشت شاد
برون آمد او، سر سوی ره نهاد
چنان لشکری برد با خود گزین
که خسته شد از نعل اسبان زمین
برآمد به جای نشان با سپاه
عنان را بپیچید و برتافت راه
سپه را به کوه اندرون جای کرد
یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
تو گفتی سهیل یمن سوی چین
فرود آمد و کرد روشن زمین
همه شب دل پیل دندان به جوش
نهاده به جای نشان، چشم و گوش
چو چشمش بدان روشنایی رسید
ز شادی به دلْش آشنایی رسید
پرستنده را گفت برخیز زود
که آتش پدید آمد از تیره دود
همی رفت خواهم سوی شاه چین
به ما بد سگالد همه آتبین
بنه برنهادند و در پیش کرد
ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
حمایل یکی تیغ و نیزه به دست
چو پیل دژم بر تگاور نشست
برون رفت تیز از ره میمنه
بماندند لختی ز رخت و بُنه
برون آمد او، سر سوی ره نهاد
چنان لشکری برد با خود گزین
که خسته شد از نعل اسبان زمین
برآمد به جای نشان با سپاه
عنان را بپیچید و برتافت راه
سپه را به کوه اندرون جای کرد
یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
تو گفتی سهیل یمن سوی چین
فرود آمد و کرد روشن زمین
همه شب دل پیل دندان به جوش
نهاده به جای نشان، چشم و گوش
چو چشمش بدان روشنایی رسید
ز شادی به دلْش آشنایی رسید
پرستنده را گفت برخیز زود
که آتش پدید آمد از تیره دود
همی رفت خواهم سوی شاه چین
به ما بد سگالد همه آتبین
بنه برنهادند و در پیش کرد
ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
حمایل یکی تیغ و نیزه به دست
چو پیل دژم بر تگاور نشست
برون رفت تیز از ره میمنه
بماندند لختی ز رخت و بُنه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۷ - کشته شدن پسر آتبین به دست کوش
چو از کارش آگاه شد آتبین
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۸ - دیدار کوش با پدر
ز ره چون یکی میل ببرید بیش
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۹ - نامه ی شاه چین به ضحاک در کشتن پسر آتبین
همان گه نویسنده را پیش خواند
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز