عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنچه میدانیش دنیا خورد و خوابی بیش نیست
وانچه میخوانیش گردون پیچ و تابی بیش نیست
هیچکس کام مراد از بحر امکان تر نکرد
راستی چون بنگری عالم سرابی بیش نیست
مکنت و ثروت عیال و مال و ایوان و سرا
روی هم چون جمع سازی اضطرابی بیش نیست
هست هستی بحر ژرفی موجخیز و بیکران
واندران دریا وجود ما حبابی بیش نیست
عمر نوح و گنج قارون ملک اسکندر تو را
گر میسر شد بوقت مرگ خوابی بیش نیست
اهل دنیا عمر خود را صرف دنیا میکنند
گر حیات اینست خود سوءالعذابی بیش نیست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عاید و واصل حسابی یا عقابی بیش نیست
در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در اینعالم کتابی بیش نیست
وانچه میخوانیش گردون پیچ و تابی بیش نیست
هیچکس کام مراد از بحر امکان تر نکرد
راستی چون بنگری عالم سرابی بیش نیست
مکنت و ثروت عیال و مال و ایوان و سرا
روی هم چون جمع سازی اضطرابی بیش نیست
هست هستی بحر ژرفی موجخیز و بیکران
واندران دریا وجود ما حبابی بیش نیست
عمر نوح و گنج قارون ملک اسکندر تو را
گر میسر شد بوقت مرگ خوابی بیش نیست
اهل دنیا عمر خود را صرف دنیا میکنند
گر حیات اینست خود سوءالعذابی بیش نیست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عاید و واصل حسابی یا عقابی بیش نیست
در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در اینعالم کتابی بیش نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در جهان امری که بیرونست از تقدیر چیست
وانچه تقدیر است در تغییر آن تدبیر چیست
ای که دام خلق می سازی نماز خویش را
پیش خیر الماکرین این حیله و تزویر چیست
خواجه داند جمله قرآنرا بجز لفظ زکوه
مات و حیران مانده کاین یک صرف را تفسیر چیست
دم مبند از ناله تا تأثیر آن بینی مگوی
حاصلم زین ناله و افغان بی تأثیر چیست
مرگ آید ناگهانی ای به هر کاری عجول
این همه در کار تو به علت تأثیر چیست
قول الناس نیامم کرده بس حالت پریش
کاینهمه خواب پریشان مرا تعبیر چیست
چون صغیر از مهر حیدر کن مس قلبت طلا
تا بدانی در حقیقت معنی اکسیر چیست
وانچه تقدیر است در تغییر آن تدبیر چیست
ای که دام خلق می سازی نماز خویش را
پیش خیر الماکرین این حیله و تزویر چیست
خواجه داند جمله قرآنرا بجز لفظ زکوه
مات و حیران مانده کاین یک صرف را تفسیر چیست
دم مبند از ناله تا تأثیر آن بینی مگوی
حاصلم زین ناله و افغان بی تأثیر چیست
مرگ آید ناگهانی ای به هر کاری عجول
این همه در کار تو به علت تأثیر چیست
قول الناس نیامم کرده بس حالت پریش
کاینهمه خواب پریشان مرا تعبیر چیست
چون صغیر از مهر حیدر کن مس قلبت طلا
تا بدانی در حقیقت معنی اکسیر چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
قضا چو جاری و ساری بنارضا و رضاست
خوشا کسیکه برغبت رضا بحکم قضاست
کسیکه گشت بحکم قضا رضا زان پس
قضا رود برضای وی این جزای رضاست
ز بندگان خدا نی عجب خداوندی
که قطره واصل دریا چو میشود دریاست
اگر بقا طلبی باری از فنا مگریز
همین فنا که گریزی از آن تو عین بقاست
کسی که ره رو راه فنا شود زین ره
رسد بشهر بقا زانکه بعد لا الاست
بدست شوق بدر پرده من و ما را
که آنکه میطلبی پشت پرده من و ماست
میان یار و تو غیر از تو هیچ حایل نیست
تو خویش محو کن آنگه ببین که او پیداست
شگفت نیست گر او را ندیده دیده تو
که دیده ایم بسی دیده باز و نابیناست
صغیر قول و بیانت ز عالم دگر است
خود از زبان تو گویا که دیگری گویاست
خوشا کسیکه برغبت رضا بحکم قضاست
کسیکه گشت بحکم قضا رضا زان پس
قضا رود برضای وی این جزای رضاست
ز بندگان خدا نی عجب خداوندی
که قطره واصل دریا چو میشود دریاست
اگر بقا طلبی باری از فنا مگریز
همین فنا که گریزی از آن تو عین بقاست
کسی که ره رو راه فنا شود زین ره
رسد بشهر بقا زانکه بعد لا الاست
بدست شوق بدر پرده من و ما را
که آنکه میطلبی پشت پرده من و ماست
میان یار و تو غیر از تو هیچ حایل نیست
تو خویش محو کن آنگه ببین که او پیداست
شگفت نیست گر او را ندیده دیده تو
که دیده ایم بسی دیده باز و نابیناست
صغیر قول و بیانت ز عالم دگر است
خود از زبان تو گویا که دیگری گویاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دور هجران را مگر اتمام نیست
یا مگر صبح از پی این شام نیست
با که بفرستم غم دل را بدوست
چون صبا هم محرم پیغام نیست
نی منت تنها به دام افتادهام
کیست آنکو بستهٔ این دام نیست
خواندهام تاریخ دور روزگار
هیچ دوری به ز دور جام نیست
چون دل من عاشقی آغاز کرد
گفتم آعاز تو را انجام نیست
هر کسی کامی گرفت از یار خویش
کس چو من در عاشقان ناکام نیست
عاشقی را شرط بی اندازه است
این قبا زیبا به هر اندام نیست
گر طریق عشق می پوئی صغیر
پخته شو کاین ره ره هر خام نیست
یا مگر صبح از پی این شام نیست
با که بفرستم غم دل را بدوست
چون صبا هم محرم پیغام نیست
نی منت تنها به دام افتادهام
کیست آنکو بستهٔ این دام نیست
خواندهام تاریخ دور روزگار
هیچ دوری به ز دور جام نیست
چون دل من عاشقی آغاز کرد
گفتم آعاز تو را انجام نیست
هر کسی کامی گرفت از یار خویش
کس چو من در عاشقان ناکام نیست
عاشقی را شرط بی اندازه است
این قبا زیبا به هر اندام نیست
گر طریق عشق می پوئی صغیر
پخته شو کاین ره ره هر خام نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دلبرم شانه بگیسوی شبه گون زده است
بدو صد سلسله دل باز شبیخون زده است
بر لب جام بود بوسه زدن فرض که آن
یار را بوسه بسی بر لب میگون زده است
ای که لیلی طلبی خرگه خود را آن ماه
در بیابان دل خستهٔ مجنون زده است
عاشقان از همه کیشند بدر کلک قضا
نام این طایفه از دایره بیرون زده است
در ره عشق خدا مرد ره آنست که نعل
ترکمان وار در این بادیه وارون زده است
منت از ساقی نامشفق گردون نکشد
می چو من هر که ز جام دل پرخون زده است
نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق
عشق برقیستکه بر خرمن گردون زده است
تا گدائی در شاه نجف یافت صغیر
پای بر ملک جم و دولت قارون زده است
بدو صد سلسله دل باز شبیخون زده است
بر لب جام بود بوسه زدن فرض که آن
یار را بوسه بسی بر لب میگون زده است
ای که لیلی طلبی خرگه خود را آن ماه
در بیابان دل خستهٔ مجنون زده است
عاشقان از همه کیشند بدر کلک قضا
نام این طایفه از دایره بیرون زده است
در ره عشق خدا مرد ره آنست که نعل
ترکمان وار در این بادیه وارون زده است
منت از ساقی نامشفق گردون نکشد
می چو من هر که ز جام دل پرخون زده است
نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق
عشق برقیستکه بر خرمن گردون زده است
تا گدائی در شاه نجف یافت صغیر
پای بر ملک جم و دولت قارون زده است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دانم که ره کعبه و بتخانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
با ما مگو که دیر کجا و حرم کجاست
ما آب و گل پرست نییم آن صنم کجاست
هان بس مکن بطوف حرم ز آب و گل برآی
رو ز اهل دل بپرس که صاحب حرم کجاست
زنگ حدوث ز آینهٔ دل کنی چو پاک
یابی که جلوه گاه جمال قدم کجاست
دایم دمد به صور سرافیل عشق دم
خوابند عالمی همه بیدار دم کجاست
گردند تا که ثابت و سیار بنده اش
در کوی عشق یک دل ثابت قدم کجاست
تا بیش و کم شوند غلام طبیعتش
وارستهٔی ز کشمکش بیش و کم کجاست
حرفی شنیدم از دهن یار و یافتم
خود مصدر حدیث وجود و عدم کجاست
دانی دهان شیشه چه گوید بگوش جام
گوید سراغ گیر زمستان که جم کجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغیر
آنجا که دل رها شود از قید غم کجاست
ما آب و گل پرست نییم آن صنم کجاست
هان بس مکن بطوف حرم ز آب و گل برآی
رو ز اهل دل بپرس که صاحب حرم کجاست
زنگ حدوث ز آینهٔ دل کنی چو پاک
یابی که جلوه گاه جمال قدم کجاست
دایم دمد به صور سرافیل عشق دم
خوابند عالمی همه بیدار دم کجاست
گردند تا که ثابت و سیار بنده اش
در کوی عشق یک دل ثابت قدم کجاست
تا بیش و کم شوند غلام طبیعتش
وارستهٔی ز کشمکش بیش و کم کجاست
حرفی شنیدم از دهن یار و یافتم
خود مصدر حدیث وجود و عدم کجاست
دانی دهان شیشه چه گوید بگوش جام
گوید سراغ گیر زمستان که جم کجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغیر
آنجا که دل رها شود از قید غم کجاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدستام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدستام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جدا از طره اش حال دلم دانی چسان باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قربان آن زمان که زمان و مکان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلدار ما به درد دل ما نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
جایی بود که دست مسیحا نمیرسد
پامال شد جهانی از آنها که در حیل
ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد
اشیا که خلق شد پی آسایش بشر
جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد
زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست
حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد
آتش فروزها همه اکنون در آتش اند
امروز این گروه به فردا نمیرسد
تنها دلیل راه سعادت تدین است
بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد
بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست
آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد
آن مخترع که شد سبب حیرت عقول
عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد
آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین
فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد
یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است
فکری بدین شگرف معما نمیرسد
خاموش شو صغیر که از خوان روزگار
جز خون دل بمردم دانا نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
جایی بود که دست مسیحا نمیرسد
پامال شد جهانی از آنها که در حیل
ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد
اشیا که خلق شد پی آسایش بشر
جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد
زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست
حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد
آتش فروزها همه اکنون در آتش اند
امروز این گروه به فردا نمیرسد
تنها دلیل راه سعادت تدین است
بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد
بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست
آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد
آن مخترع که شد سبب حیرت عقول
عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد
آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین
فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد
یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است
فکری بدین شگرف معما نمیرسد
خاموش شو صغیر که از خوان روزگار
جز خون دل بمردم دانا نمی رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یاد دو طره ات بدلم چون درون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
مست ساقی ز سر آب عنب میگذرد
هر که شد محو مسبب ز سبب میگذرد
بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه
چونکه جبریل در اینجا بادب میگذرد
چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز
صبح روشن چو دمد ظلمت شب میگذرد
قفل گنجینه اسرار بود لب آری
سر شود فاش زمانی که ز لب میگذرد
ای که اندر در تعبی بار دل خویش مکن
رشگ آنکس که جهانش بطرب میگذرد
چه تفاوت به میان غم و شادی جهان
کاین دو روزت بطرب یا بتعب میگذرد
در طلب کوش صغیرا که نگردد ضایع
هر چه از عمر تو در راه طلب میگذرد
هر که شد محو مسبب ز سبب میگذرد
بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه
چونکه جبریل در اینجا بادب میگذرد
چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز
صبح روشن چو دمد ظلمت شب میگذرد
قفل گنجینه اسرار بود لب آری
سر شود فاش زمانی که ز لب میگذرد
ای که اندر در تعبی بار دل خویش مکن
رشگ آنکس که جهانش بطرب میگذرد
چه تفاوت به میان غم و شادی جهان
کاین دو روزت بطرب یا بتعب میگذرد
در طلب کوش صغیرا که نگردد ضایع
هر چه از عمر تو در راه طلب میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آینه چون جلوه گاه روی جانان میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ز جان خویش اگر عاشقان نظر گیرند
گمان مکن نظر از روی یار برگیرند
مرا بکشت غم یار لیک از آن شادم
که کشتگان غمش زندگی ز سر گیرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
روا بود که ز احوال هم خبر گیرند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
ز سنگ حادثه بشکسته بال مرغانند
که همچو بیضه فلک را بزیر پر گیرند
غزال طعمهٔ شیر است لیک ز آهوی چشم
بگاه صید یتان ره بشیر نر گیرند
صغیر طول امل کن رها که هشیاران
مراین دو روزهٔ ایام مختصر گیرند
گمان مکن نظر از روی یار برگیرند
مرا بکشت غم یار لیک از آن شادم
که کشتگان غمش زندگی ز سر گیرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
روا بود که ز احوال هم خبر گیرند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
ز سنگ حادثه بشکسته بال مرغانند
که همچو بیضه فلک را بزیر پر گیرند
غزال طعمهٔ شیر است لیک ز آهوی چشم
بگاه صید یتان ره بشیر نر گیرند
صغیر طول امل کن رها که هشیاران
مراین دو روزهٔ ایام مختصر گیرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر که با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و میبد برقرار
باده نوشیام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و میبد برقرار
باده نوشیام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد