عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
منه به زمرهٔ انعام نام انسانی
که برتر از ملک‌ آمد مقام انسانی
به چشمهٔ حیوان ننگرد به چشم طمع
دو جرعه هرکه بنوشد ز جام انسانی
زهی مرام مقدس که مسلک رسل است
همه مقدمه بهر مرام انسانی
به جای ماند از آن جبرئیل در ره عشق
که دید طی شود این ره به گام انسانی
از آن به سجدهٔ آدم ملک مکلف شد
که تا پدید شود احترام انسانی
که گفت نیست فلک را ستون که تا محشر
قیام چرخ بود از قیام انسانی
صغیر جملهٔ اشیاء طفیل انسانند
ببین تو حشمت حق ز احتشام انسانی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - مس و چینی
دوش رسیدند به خوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافته‌ام این همه نقش و نگار
تا شده‌ام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان می‌نهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیه‌روئی و بی‌اعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
می‌نشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
می‌روی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - گل و خار
گفت گلی از سر نخوت بخار
کی ز تو هر خاطر خرم فکار
میکنی از جلوه ناخوش مدام
عیش تماشائی بستان حرام
نقص کمالات چمن گشته‌ای
مایهٔ بدنامی من گشته‌ئی
خار بگفت اینهمه ای گل مناز
دار نگه عزت و خارم مساز
خاری من قدر تو کی کاسته
قدر تو از خاری من خاسته
مشتری ار هست به بازار تو
دیده مرا گشته خریدار تو
در حق من نخوت خود کن رها
تعرف الاشیاء به اضدادها
هر دو ز یک معدن و یک مخزنیم
گر گل و گر خار ز یک گلشنیم
هستی ما آنکه پدیدار کرد
نقش تو گل صورت من خار کرد
ای که گلی در چمن روزگار
هان به حقارت منگر سوی خار
نیست چو ظلمت چو بود روشنی
نیست چو مسکین بکه نازد غنی
نیست چو بیچاره شود چاره‌ساز
از صفت خویش کجا سر فراز
نیست چو عاشق چه کنی حسن روی
با که دهی عرضه همی رنگ و بوی
نیست چو سامع چه کنی با بیان
با که نهی صحبت خود در میان
حاصل مطلب منگر چون صغیر
هیچیک از خلق جهانرا حقیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - حکمت افلاطون
دید فلاطون مرضی در مزاج
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر‌ آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بی‌وقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنی‌امتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق‌ آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنی‌اش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بی‌سراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بی‌شمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانه‌اش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت می‌بود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می‌ آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر می‌از عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می‌ ام‌الفساد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - حسن و مال
دوش ز من کرد عزیزی سئوال
از بهی و برتری حسن و مال
گفتمش ارمال بدست سخی است
بهر سخی ماحصلش فرخی است
خاصه چو اکرام کند او به جا
هست معزز بر خلق خدا
در اثر بخشش و بذل نعم
خلق پرستند ورا چون صنم
یابد از این مال چو حسن مآل
به بود این مال ز حسن جمال
ور که شود حسن به عصمت قرین
نعمت خاصی است بنعمت قرین
زر بر این حسن ندارد بها
حسن چو خورشید بود زر سها
یوسف از اینحسن چو رأیت فراشت
داد زلیخا به رهش هرچه داشت
ایندو گه از عام و گه از خاص بین
برتری هر دو در اشخاص بین
مختصر ار گفت صغیر این جواب
فکر کن و باقی مطلب بیاب
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - سیرچمن
از پی تفریح شدم صبحدم
در چمنی غیرت باغ ارم
دلکش و جان پرور خاطرنشین
روح فزا همچو بهشت برین
سرو ز موزونی قامت در آن
طعنه زن قامت نسرین بر آن
بسکه کل افروخته از خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمیر من و موج سخن
لاله بر افروخته هر سو عذار
دلبری‌ آموخته از روی یار
نرگس شهلا چو تماشائیان
دیدهٔ خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادی که نهد نیم دم
دیدهٔ خود بلبل شیدا بهم
قهقهٔ کبک و نوای هزار
هوش ز سر بردی و از دل قرار
زیر و بم قبره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هیچ ندیدم صفا
سیر گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
یافتم آْخر که در آن بوستان
نسبت مرا همدمی از دوستان
نیست ز یاران چو مرا همنفس
گلشن از آنروز شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمی ار نیست چو زندان بود
ور که مکان گوشهٔ زندان بود
همدمی ار هست گلستان بود
راستی اندر بر اهل نظر
نیست گلی به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
این همه فرع بشر‌ام د صغیر
فرع بنه کام دل از اصل گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۷ - اعتذار
دفتر جان بخش و داد بشر
عیب مدان باشد اگر مختصر
شهد شکر در کمی افزونتر است
سنگ همانا ز کمی گوهر است
باری از این بحر که شد اقتباس
نیستم از طعن کسی در هراس
چون رهی خواجهٔ نامی شدم
ریزه خور خوان نظامی شدم
با رخ زرد و دل آزرم ناک
عذر همی خواهم از آن روح پاک
هم ز اساتید نظامی روان
میطلبم عذر قصور بیان
گر به تمامی نتوانسته‌ام
گفته‌ام انقدر که دانسته‌ام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - گل و شبنم
گل و شبنم به هم در بوستانی
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرح‌بخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که می‌ترسم شود آزرده بلبل
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - در همین مقام
کسی پرسید از من سر خلقت
بگفتم نیستم آگه ز حکمت
من این دانم که حق با بی‌نیازی
کند با مشت خاکی عشقبازی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - نصیحت
چنان بایدت زیستن در جهان
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردن‌کش تند خو
حریف اجل‌شان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد‌ امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیده‌ئی
چو اینان که از چشم خود دیده‌ئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکری‌ام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۲ - در ستایش و تعریف فردوسی علیه‌الرحمه به الفاظ فارسی
دو تن پهلوان سخن در میان
سخن بودشان از تن و از روان
یکی گفت بایست نیروی تن
که گفتار فردوسی است این سخن
«ز نیرو بود مرد را راستی»
«ز سستی کژی زاید و کاستی»
یکی گفت پرورد باید روان
که فرموده آن شاعر پاک جان
«توانا بود هرکه دانا بود»
«ز دانش دل پیر برنا بود»
سخن بس به پیرایه آراستند
خود از بنده سنجیدنش خواستند
بگفتم که در این ره رهروان
بسی ره سپردند اندر جهان
دورهروکه مانند ایشان کم است
همانا که فردوسی و رستم است
به بینیم از این دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها یادگار
به بینیم باشد که را برتری
ز تن پروری و ز روان‌پروری
بر مرد دانا روان دانش است
تن ار پروری بهر دانش خوشست
نگویم مپرور تن ای پهلوان
بپرور ولی هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چونسوار
چو نبود سوار اسب ناید بکار
سوار اسب را چون کشد زیرران
خود این رام گردد به نیروی آن
زهی خاوری اوستاد سخن
که خورشیدوش گشت پرتوفکن
بسبک خوش و گفتهٔ دلفروز
شب تار ایرانیان کرد روز
نبود ار که فردوسی نیک‌خوی
چه نامی بد از رستم جنگجوی
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسی از خامه شد مشکبار
چو پیکارش بنوشت با اشکبوس
به دستش همی‌داد با اشک بوس
زرزمش به پران خدنگ گزین
به میدان اسفندیار گزین
سخن گفت آنسان که گویندگان
نیارند گفتن بگیتی چو آن
بدیوانش ار یاز بینی درست
یکی پهن میدان بود کز نخست
در آن کرده‌ آماده نیروی جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تنگ
خدنک از الف کرده و زنون کمان
ز را تیغ وز میم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشدید ترکش هم از مد کمند
کشیده ز دشمن شب و روز کین
به نام دلیران ایران زمین
فرامرز و برزو فریبرز و گیو
کز ایشان جهانی بود پر غریو
همه سایه پرورد آن پرچمند
همه زندهٔ آن مسیحا مند
یکی خوان به پهنای روی زمین
بگسترده آن اوستاد مهین
جهانی بدان خوان شده میهمان
زهی خوان رنگین زهی میزبان
پی حق گذاری ز مهمانیش
ستاید صغیر سپاهانیش
روان بخشیش بر عجم یاد باد
روان روان پرورش شاد باد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۱ - تاریخ
که اندر جهان مرگ مغلوب وی شد
چه کس بود آنکس کجا بود و کی شد
کی از مرگ ایمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشید و نه بهر کی شد
کدامین نهال اندر این باغ سرزد
که آخر نه از تیشه‌اش ریشه ای شد
کدامین گلستان ز باد بهاری
شکفت و نه پژمرده ز آسیب دی شد
مکن اعتمادی به گردون که باید
فراری از این گنبد سست پی شد
سعید آنکسی کز دم نیک مردان
پر از دوست و ز خود تهی همچو نی شد
چو فخر زنان مام صابر علی شه
که او را به عشق علی عمر طی شد
نه چون دیگران جوانمش مرده آری
هر آنکس که پیش از اجل مرد حی شد
چه آن نفس مرضیه ی مطمئنه
ز پیمانهٔ ارجعی مست می‌شد
صغیرش به تاریخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرین روح وی شد
۱۳۴۹
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۰ - تاریخ جنگ بین‌الملل دوم
دو لفظ بی‌جا معمول خلق در هر جاست
از آندو لفظ یکی خود من است و دیگر ماست
از این دو لفظ تهی عالمی پر است عجب
چو سهو یا چو غلط یا چه خبط یا چه خطاست
ندانم این من و ماباقی است است روی چه اصل
بنا که پی ننهادند سقف روی کجاست
بر این دو اصل بخند و به فرع آن گیتی
که اصل و فرع روان از عدم بسوی فناست
یکی به خویش بنازد که خانه خانهٔ من
بسی نرفته نه او باقی و نه خانه بپاست
یکی به تخت ببالد چو نیک درنگری
نه او نه تخت و نه تاج و نه مملکت برجاست
غرض از این من و ما جان من زبان درکش
که دعوی من و ما از زبان نفس دغاست
ببین وخامت‌ امروز و جنگ عالم سوز
که آتش من و ما برق خرمن دنیاست
دهد فریب بشر را کسی به آزادی
که در اسارت او نسل آدم و حواست
به عالمی کند از حیله دعوی پدری
کسی که با همه افراد خصم مادرزاست
به میل یک دو زیانکار خلق را شب و روز
فراز سر اجل ناگهان هواپیماست
کنند فخر که آتش به خانمان کسان
زدیم و دیدیم آنجا چه شعله‌ها برخاست
به هرکجا نگری جنگ و فتنه و آشوب
بهر طرف که دهی گوش ضجه و غوغاست
زهی به نوع پرستی بشر ز ظلم بشر
خوراک ماهی دریا و وحشی صحراست
زهی بروز شجاعت که حمله ورگشتند
بملک بی‌طرف و بی‌دفاع از چپ و راست
فقیر جورکش خرج خاندان غنی است
ضعیف دستخوش ظلم صاحبان قواست
بدین رویهٔ زشت ای بشر بجان خودت
سر تو در خور تشریف تاج کرمناست
چه دست‌ها به ستم بر فراشته است ولی
فراز دست همه دست انتقام خداست
اگرچه ابر سیاهی گرفته روی جهان
ولی زرخنهٔ این ابر جلوه‌گر بیضاست
گذشته است ز هجرت هزار و سیصد و شصت
قضیه این بود‌ام روز تا چسان فرداست
صغیر قصه رها کن بقول نصرالدین
نزاع خلق برای لحاف کهنه ماست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۶ - در تعریف سخن و اهل سخن
از سخن اهل سخن کار مسیحا کردند
بس دل مرده کزین معجزه احیا کردند
از طبیبان بدن علت تن شد زایل
وین طبیبان مرض روح مداوا کردند
تا بفکر تو رسانند سخن‌های دقیق
فکرها کرده پس آنگه سخن انشا کردند
خسروان ملک گرفتند به نیروی سیاه
شاعران فتح جهان با تن تنها کردند
در همه دور زمان رهبر مردم گشتند
از همه کار جهان حل معما کردند
این چه سحر است و چه اعجاز که از روزن گوش
همره گفتهٔ خود جای به دلها کردند
عمر خود را به محلی گذراندند ولی
جا پس از رحمت خود در همه دنیا کردند
تا نگرداندشان چشمهٔ خورشید تباه
قطرهٔ هستی خود وصل بدریا کردند
نیست این وصف زهر یاوه سر از انقوم است
که تکلم ز زبان دل دانا کردند
افتخاری چوندیدند از این بیش صغیر
با تخلص رقم خود همه‌امضا کردند
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۰ - در اثبات معاد جسمانی
ای بشر ایکه جهان شرف و شوکت و شانی
قدر خود هیچ ندانی و ندانی که ندانی
بر و بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر
روز و شب گرد تو گردند همه عالی و دانی
از سپهری ز چه نالان که تو مخدوم سپهری
بجهانی ز چه بدبین که تو خود اصل جهانی
چارسوقی بود این عالم و با علوی و سفلی
همه در داد و گرفتی همه در سود و زیانی
چیست مرگ اینکه ز‌امکان شودت قطع روابط
نخری و نفروشی ندهی و نستانی
زندگی را به حقیقت ابدی دان نه موقت
روح باقیست شود چندی اگر جسم توفانی
منکر حشر مشو از در انصاف درون آی
این بیان را بشنو تا که در انکار نمانی
محشر یعنی شود اجزاء پراکندهٔ هرکس
مجتمع سربسر و زنده شود دفعهٔ ثانی
وین عجب نیست که در خویش اگر نیک ببینی
حشر فردای خود‌ام روز هم ادراک توانی
شد وجود تو ز اجزاء پراکنده مجسم
تو همین جوهر آبی تو همین شیره نانی
هر طعامی و شرابی و غذائی و دوائی
که ز اطراف جهان سوی تو آید تو همانی
اندر این مرحله حشریست تو را فاش و مبرهن
تو از آن مرحله افسانهٔ انکار چه خوانی
بدل ما یتحلل نرسد گر به تو روزی
روز را تا شب و شب را بسحرگه نرسانی
حق حیات دگری هر نفست بخشد و باشد
بس شگفت اینکه از اینمسئله در شک و گمانی
ایکه گوئی نشود عظم رمیمی دگر انسان
منکر قدرت حقی سخن کفر چه رانی
باش تا اشگ ندامت بفشانی گه خرمن
ایکه در موسم خود تخم‌ امیدی نفشانی
از تو یارب طلبد جان صغیر اینکه ز احسان
همه را جرعه‌ئی از شربت ایمان بچشانی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۱ - بیان حقیقت
ترا چشم گل بین چو در کار نیست
بچشمت جهان جز خس و خار نیست
بلی پیش نا بخردان از جهان
به غیر از نکوهش سزاوار نیست
جهانرا چو دانا نکوهش کند
روا باشد و جای انکار نیست
که نادان اگر مدح آن بشنود
دگر از جهان دست بردار نیست
نهان راز به پیش اهل مجاز
که او از حقیقت خبردار نیست
ز صورت اگر پی بمعنی بری
بجز حق در این دار دیار نیست
گر از دیده‌ات محو شد ماسوی
به بینی که جز حق پدیدار نیست
گر از نقش بردی به نقاش پی
نزاعیت با سیر پرگار نیست
گر از رنگ رستی دگر مختلف
بچشم تو شنگرف و زنگار نیست
غرض دیده تبدیل کن گر تو را
مؤثر هویدا در آثار نیست
گرت بهره از معرفت نیست فرق
میان تو و نقش دیوار نیست
دلترا مخوان دل که مشتی گلست
گر آیینهٔ روی دلدار نیست
کس ار نیست مست می‌معرفت
بپرهیز از وی که هشیار نیست
در این دار بانگ انا الحق زدن
همین کار منصور بردار نیست
بداری اگر گوش دل ذره‌ئی
خموش از انا الحق در این دار نیست
چو حقت پی معرفت خلق کرد
چرا همتت صرف اینکار نیست
به بیند خدا را به چشم یقین
کسی کو گرفتار پندار نیست
بخواب گرانست فردای حشر
هر آنکس که‌ امروز بیدار نیست
بر هرچه خواهی در اینچار سوق
که دیگر گذارت ببازار نیست
برو دیده‌ئی وام کن ز اهل دل
گرت دیده قابل بدیدار نیست
کنشت و کلیسا و دیر و حرم
اگرچه بجز خانهٔ یار نیست
ولی باید از جمله رستن که کام
میسر ز تسبیح و زنار نیست
بدریاری دل غور کن چون برون
از این بحر آن در شهوار نیست
صغیرا سخن مختصر کن که هیچ
بر خلقش‌امروز مقدار نیست
اگر در ملاحت چو یوسف بود
کسش با کلافی خریدار نیست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بی‌خبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان‌ آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوه‌گر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمع‌گوی مگو بیهوده‌گوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه در تعریف شاعر نامی شیرین‌سخن صائب
در خواب گشت صائب ظاهر به چشم جانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم