عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۶ - الهوا و الهواجس
هوا میل است سوی مقتضیات
که باشد از طبیعت‌اند اوقات
بود اعراضش از حالات علوی
بسوی کون و کونیات سفلی
هوا حبس خطره‌های نفس دونست
که هر دم بر طبیعت رهنمونست
بمعنی دعوتی باشد هوا را
نماید تا که حاصل مدعا را
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای دل سوخته با سوز و غم یار بساز
چند روزی به غم و محنت دلدار بساز
چون بجز دوست نخواهی که بود همدم تو
صبر کن در غم و پس روی به دیوار بساز
به امید رخ زیبای گل ای بلبل مست
با جفا خوی کن و با ستم خار بساز
آدمی زاد نباشد چو به عالم دلشاد
شادی کم منگر، با غم بسیار بساز
مکن اندیشه که دنیای دنی بر گذرست
رو به آه سحر و دیده خونبار بساز
سرنوشت ازلی را نتوان داد تمیز
در خرابات بیا با می گلنار بساز
صوفیا خرقه و سجاده به می در گرو است
برو امروز تو با جبه و دستار بساز
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مرا آن روز عیدست اندرین راه
که گردم در جهان قربان آن ماه
صفایی مرو را گردد میسر
که اندر کعبه کویش بود راه
مکش در روی آن مه آه ای دل
که تیره می شود آیینه از آه
نهادم در بساط عشق، باری
رخ تسلیم پیش اسب آن شاه
سلامت بگذر ای زاهد از آن کوی
که تیر غمزه دارد درکمین گاه
گدای اویم و شاهی نخواهم
بلی انسان شود از مغرور جاه
بیا بر دیده صوفی قدم نه
که بس نیکوست کار خاص لله
صوفی محمد هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - ترجیع زنان
هر که را آرزوی زن باشد
دشمن جان خویشتن باشد
خوردن او بود غم و غصه
تا ورا روح در بدن باشد
خویش را بی غم آن زمان بیند
که تنش خفته در کفن باشد
بسته محنت زمانه شود
شهره جمله انجمن باشد
گر تو خواهی که این دل و جانت
همچو گل تازه در چمن باشد
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن اگر هست دختر قیصر
ای برادر به سوی او منگر
زن درین روزگار هست بلا
از بلاکن تو ای عزیز خطر
گر ترا قلتبانی است هوس
دختری را بخواه با مادر
تا بیاموزد این زمان از وی
شرط محبوب داشتن دختر
با تو گویم دوای این بشنو
از من خسته و بکن باور
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
چون زنی را بخواستی ناگاه
در غم و غصه بعد از آن میکاه
سر خود را نمی کنی بالا
چون ترا دید در سرا ناگاه
چون تو رفتی از آن سرا بیرون
در پس در دوید و بر سر راه
چشم بنهاده تا که می آید
اندر آن کوچه از سفید و سیاه
این سخن را به گوش جان بشنو
از من امروز خواجه بی اکراه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت با وعظ و یار می جوید
تازه بوس و کنار می جوید
از زنانی که دیده اندر اوعظ
بی تو مغز حمار می جوید
چون به دست آورید مقداری
فرصت و وقت کار می جوید
سیمنون می کند طلب دیگر
از تو آن زهر و مار می جوید
چون بپخت او و تو بنوشیدی
از تو گشت بهار می جوید
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
مرد، بر خیز تا بهار کنیم
روی خود سوی لاله زار کنیم
غوژه ای نیست این زمان موجود
ما چه سازیم و خود چه کار کنیم
پنج روزی کنیم باهم عیش
کار آن گاه اختیار کنیم
رفت آن مردک و خری بخرید
چست خاتون خود سوار کنیم
دو خر و یک زنی روان گشتند
سوی صحرا که ما بهار کنیم
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن چو صحرا بدید و گشت بهار
ساعد خویش دوش بسته نگار
چادر خود روان به شوهر داد
کز برای من این نگه می دار
مردکی دیگرش چو دید چنان
دل ازو برد آن زن مکار
در پی شان روان شد او از دور
می کند آن، نگاه در دلدار
زن به آن یار تازه شد بر کوه
منتظر ایستاده این دو حمار
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بازگشتند جانب خانه
مرد مسکین حمار میرانه
از پی شان روان شده چون باد
از سر کوه مرد بیگانه
زن استاد چون به خانه رسید
مرد درویش خود چه می دانه
ساخت او را به حیله اندر خواب
یار را برد جانب خانه
بشنو از من اگر ترا عقل است
این سخن را که هست رندانه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
که تو خواهی که زن شود خشنود
غافل از وی دمی نشاید بود
خوش در و بند در دل شب تار
خواجه آشفته وار خواب آلود
چو به چنگ تو اوفتد هر شب
می زن و می نواز همچون عود
از تو یک لحظه ای شود راضی
از نهادش اگر بر آری دود
گر نداری تو قوت این کار
باید از من نصیحتی بشنود
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بشنو از صوفی پریشان حال
باش اندر زمانه فارغ بال
از زنان خود وفا محال بود
گر بجویی تو هست امر محال
من زن با وفا ندیدم پار
عجب است این اگر بود امسال
نیست در دین عورتان کامل
گر پدر خوانده نیست در دنبال
پارسا آن زنی بود امروز
که در آن نیست هیچ حسن و جمال
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳
ای خجلت از جمال تو ماه منیر را
بر باد داده شوق تو جان فقیر را
در جواب او
ای دل به یاد دار برنج به شیر را
چون مطبخی بساز منور ضمیر را
این قرص میده به بود از شمسی فلک
ای آسمان به ما منما آن فطیر را
از بوی قلیه حبشی بود بی خبر
عطار زان نهاد بر آتش عبیر را
گیپا نگر که با همه حشمت نمی کند
با پرده پیاز برابر حریر را
با آن سیه دلی به خطا کرد اعتراف
بشنود مشک چون ز دهن بوی سیر را
ای دل مرید قلیه برنجی، کنون بیا
دریاب پس به دست ارادت تو پیر را
صوفی از آن زمنت دو نان بود خلاص
کو قوت خویش ساخته نان شعیر را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱
مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست
بنوش باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
مرا ز پیر کلیچه نصیحتی یادست
منوش قرته که بنیاد قرته بر بادست
چوپیه و دنبه گدازان شود ز آتش جوع
کسی هریسه چو پیش از غروب ننهادست
به سر معنی گیپا نمی رسد هر کس
کجا رسد به معما کسی که نگشادست
بسوخت چلبک بیچاره را به روغن دل
دوید و بر سرش آمد که این چه فریادست
ز چوبها که همی خورد شب هریسه به دیگ
فغان فتاد به روغن که این چه بیدادست
به قصر و پنجره زلبیا چه می نازی
منه تو دل به بنائی که سست بنیادست
مکن به لوت زدن این زمان تو تعلیمش
از آن که صوفی سرگشته نیک استادست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۶
کسی مهر تو در سینه اش نهان باشد
ز شدت مرض موت در امان باشد
در جواب او
به پیش، صحنک ماهیچه چون عیان باشد
محقرست اگر صد هزار نان باشد
برای قیمه کشیدن نخود اولیتر
بلی چو مصلحت مطبخی در آن باشد
به وقت کله بریان زبان به چشم کنید
که در سر آنچه بود، جمله در زبان باشد
علی الصباح چه خوب است بیخ اشکنه اش
ولی به شرط که طباخ مهربان باشد
چگونه شرح دهم در زمانه گیپا را
که سر باطنش امروز در نهان باشد
مدار روغن بسیار از هریسه دریغ
که آب روی وی اندر جهان همان باشد
پناه بر به خدا از گرسنگی صوفی
که او بلاست، مبادا که در جهان باشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۳
عیب رندان مکن این زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
مطبخی باز مگر طینت ماهیچه سرشت
که شد از نکهت قیمه همه عالم چو بهشت
می رسد سرکه به بغرا و به کاچی دوشاب
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
گرده میده مکن جمع تو با نان شعیر
زان که حیف است زخوبی که بود همدم زشت
خشت حلوای شکر از دل من می نرود
چون بچینند به روی من سودا زده خشت
گفت خوش کوزه دوشاب به شیرین کاری
دست دوشاب بزک بر سر من تا چه نوشت
نه من اندر پی نانم به جهان سرگردان
«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
صوفی از میکده گر فهم کند بوی کباب
از در کعبه رود دست فشان سوی کنشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۴
ای دل اگر از خویشتن امروز بمیری
جاوید شوی زنده چو از من بپذیری
در جواب او
دارم هوس امروز بلونی خمیری
جای است اگر در هوسش زار بمیری
گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت
زنهار بنوشی همه را بر سر سیری
باید که بود معده پر امروز، به هر حال
چه نان جوین و چه خمیر و چه فطیری
بی دانه انگور نباشی تو به فصلش
فخری نبود این دم، چو رسیدی به امیری
ای شوش جگر بند برو حاضر دل باش
هر چند به خون...تو پرورده به شیری
می گفت کدک من به ام از کله به گیپا
گفتش که مکن عیب کبیران چو صغیری
صوفی بشوی عاقبت از خوان نعم سیر
زنهار مینداز دل این دم ز فقیری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۴
گر ترا روی زمین جمله مسلم گردد
تو مپندار که حرص از دل تو کم گردد
در جواب او
گر مرا اطعمه دهر مسلم گردد
اشتهایم عجب ار یک نفسی کم گردد
زلبیای عسل این دم چه مرادی به از آن
که در انگشت من خسته چو خاتم گردد
چو شود گرسنه همکاسه مرا بر سر خوان
همه شادی و طرب بر دل من غم گردد
بجز از نان نبود هیچ دوا گرسنه را
آب حیوان اگرش دارو و مرهم گردد
مطبخی، یک سر بریان و دو من نان خواهم
تا دل غمزده من ز تو خرم گردد
هست اندر دل من آرزوی قلیه پیاز
این کرم هر که کند زود مکرم گردد
مرغ بریان و برنج است هوس صوفی را
بود این بخت به گرد سر او هم گردد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۶
ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۴
بی روی تو صبوری، جانا نمی توان کرد
بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد
در جواب او
بی روی نان صبوری، حقا نمی توان کرد
«بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد»
پیری کلیچه پز کرد بر منبری نصیحت
کز آب غوره یاران حلوا نمی توان کرد
گفتم به جان خریدم نان تو، نانبا گفت
با ما بدین بضاعت سودا نمی توان کرد
در دیگ کله می خواند دوشینه این غزل را
گیپا چو نیم پخت است سر وا نمی توان کرد
با زلبیا برابر ای گل کجا شوی تو
خود را به رنگ و بوئی زیبا نمی توان کرد
از سفره محقر عیب است زله بستن
در پیش لوت خواران اینها نمی توان کرد
بر چهره مزعفر هستند عاشقان لیک
کس را مثال صوفی شیدا نمی توان کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۶
فضل خدای را که تواند شمار کرد
یا کیست آن که شکر یکی از هزار کرد
در جواب او
هر کس که دیگ قلیه برنجی به بار کرد
فضل خدای را به جهان آشکار کرد
دیگ هریسه آن که به شب کرد سر به دم
دم خور تو ای عزیز که فکر نهار کرد
غافل مشو ز پختن بغرا که گفته اند
«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد »
آن کو نپخت کله وگیپا امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد
جانم ز عیش هر دو جهان گشت بی خبر
روزی که صحن قلیه برنجی دو چار کرد
پرهیز کن زگشنگی و گرده شعیر
جنت چو جای مردم پرهیزگار کرد
صوفی اگر چه اطعمه گوید مکن تو عیب
گویم بیان نعمت پروردگار کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۲ - المقطعات
شبی به مطبخی در دکان طباخی
نشسته بودم و در فکر...بیگاه
میان ترشی و قلیه برنج بشنیدم
یکی مناظره گرم کان بود بی راه
بگفت قلیه کدو در مذمت حبشی
که نیست قابل هندو به دهر منصب و جاه
«به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه»
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۳
شبی از خمیر جوین خواستم
که ططماج آید درست و سفید
درین قصه میده بخندید و گفت
«ز بد اصل نیکی نداری امید»
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۴
هریسه به روغن بگفتا صباح
که تا چند نالی تو ای بیقرار
به شب شد غشادار بسوز تو بار
«ز ناپاک چشم نکویی مدار»
حلیمی بیاموز این دم ز من
که بسیار خوردم لت روزگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۵
ای لطف تو بر گناه کاران غفار
کم طاعتم و گناه دارم بسیار
بر ذات تو بازگشتم ای بنده نواز
زین گفت و شنود صد هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۶ - ابتدای فردیات
تو صوفی، دل چه می بندی به زناج
مکن طول عمل با عمر کوتاه