عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماه من گر طرف کاکل بشکند
رونق بازار سنبل بشکند
گر نقاب وهم از، رخ افکند
قدر ماه و قیمت گل بشکند
در تغنی آن نگار گل عذار
نغمه را، در نای بلبل بشکند
با حقیقت بگذر، از پل نی مجاز
می برد آبت اگر پل بشکند
کوک کن مطرب تو، بربط را چو فور
تا خماری را، بطی مل بشکند
در کمند آرد مگس را عنکبوت
وقت حمله شیر نر، غل بشکند
روز میدان شیر چون جولان کند
جیش گرگان بی تأمل بشکند
جزء و کل گر، بر خلافش صف کشند
صف بدرد جزء با کل بشکند
نیست «حاجب » را توسل با کسی
چون توسل را، توکل بشکند
رونق بازار سنبل بشکند
گر نقاب وهم از، رخ افکند
قدر ماه و قیمت گل بشکند
در تغنی آن نگار گل عذار
نغمه را، در نای بلبل بشکند
با حقیقت بگذر، از پل نی مجاز
می برد آبت اگر پل بشکند
کوک کن مطرب تو، بربط را چو فور
تا خماری را، بطی مل بشکند
در کمند آرد مگس را عنکبوت
وقت حمله شیر نر، غل بشکند
روز میدان شیر چون جولان کند
جیش گرگان بی تأمل بشکند
جزء و کل گر، بر خلافش صف کشند
صف بدرد جزء با کل بشکند
نیست «حاجب » را توسل با کسی
چون توسل را، توکل بشکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
معاشران به خدائیتی ثواب کنید
حدیث نغز مرا، زینت کتاب کنید
عنان پیش رخ از شه پیاده است وزیر
گرفته سخت و سبک پای در رکاب کنید
به کار صلح که طراح خیر و فلاح
درنگ نیست مرا، نوبتی شتاب کنید
به غیر پیر خرابات دادخواهی نیست
دل خراب خود آباد از آن خراب کنید
ز کارهای ثواب آنچه واجب آمد و فرض
دوبیت نغز، به جان حفظ از این نصاب کنید
نصاب موج طباق است بیت بیتش را
به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنید
سرود خوان چو شود عندیب گلشن قدس
چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنید
اگر خضاب توانید کرد پنجه ز خون
به خون دختر رز دست ها خضاب کنید
کف سئوال گشاید به پیشتان هر کس
به خیر و خوبی و احسان و را جواب کنید
سرای پیر مغان را چو آستان بوسید
برای کسب شرف جا در آن جناب کنید
حجاب وهم ز رخ برگرفت «حاجب » را
بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنید
حدیث نغز مرا، زینت کتاب کنید
عنان پیش رخ از شه پیاده است وزیر
گرفته سخت و سبک پای در رکاب کنید
به کار صلح که طراح خیر و فلاح
درنگ نیست مرا، نوبتی شتاب کنید
به غیر پیر خرابات دادخواهی نیست
دل خراب خود آباد از آن خراب کنید
ز کارهای ثواب آنچه واجب آمد و فرض
دوبیت نغز، به جان حفظ از این نصاب کنید
نصاب موج طباق است بیت بیتش را
به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنید
سرود خوان چو شود عندیب گلشن قدس
چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنید
اگر خضاب توانید کرد پنجه ز خون
به خون دختر رز دست ها خضاب کنید
کف سئوال گشاید به پیشتان هر کس
به خیر و خوبی و احسان و را جواب کنید
سرای پیر مغان را چو آستان بوسید
برای کسب شرف جا در آن جناب کنید
حجاب وهم ز رخ برگرفت «حاجب » را
بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جم باز نظر به جام دارد
وین عیش علی الدوام دارد
کس جم نشود از آنکه جمشید
اهریمن نفس رام دارد
زد جم به سپاه شوم ضحاک
گویا، سر انتقام دارد
مال دگران و عصمت خلق
جمشید به خود حرام دارد
چون کشتن زیردست ننگ است
شمشیرش از آن نیام دارد
این کره توسن فلک را
دلدار، به کف لجام دارد
شاه همه دلبران نامی
امروز بگو، چه نام دارد
خرم بود آن خجسته صحرا
کاین آهوی خوش خرام دارد
آن ماه که زهره اش کنیز است
مریخ و زحل غلام دارد
امروز گدای ره نشین بین
در، دهر، چه احتشام دارد
هر صبح نسیم از آن گل روی
بر مغز جهان پیام دارد
زد صلح علم به عالم از آنک
قیوم سر قیام دارد
هر روی نکو، به شهر دیدم
خوبی ز رخ تو وام دارد
«حاجب » ز پی مدام منزل
در کوی مغان مدام دارد
وین عیش علی الدوام دارد
کس جم نشود از آنکه جمشید
اهریمن نفس رام دارد
زد جم به سپاه شوم ضحاک
گویا، سر انتقام دارد
مال دگران و عصمت خلق
جمشید به خود حرام دارد
چون کشتن زیردست ننگ است
شمشیرش از آن نیام دارد
این کره توسن فلک را
دلدار، به کف لجام دارد
شاه همه دلبران نامی
امروز بگو، چه نام دارد
خرم بود آن خجسته صحرا
کاین آهوی خوش خرام دارد
آن ماه که زهره اش کنیز است
مریخ و زحل غلام دارد
امروز گدای ره نشین بین
در، دهر، چه احتشام دارد
هر صبح نسیم از آن گل روی
بر مغز جهان پیام دارد
زد صلح علم به عالم از آنک
قیوم سر قیام دارد
هر روی نکو، به شهر دیدم
خوبی ز رخ تو وام دارد
«حاجب » ز پی مدام منزل
در کوی مغان مدام دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آنکه جامه جان در محبتی بدرید
به قد و قامت خود خلعت شرف ببرید
حسود ما همه خر مهره داشت ما همه در
ازو خرید به خروار و کس ز ما نخرید
چمان چو من بگذر، زان چمن که گرگ در اوست
که آهوی دل ما اندر این چمن بچرید
گه رحیل ز خواب ار تنی نشد بیدار
چو رحل ماند به مرحل به کاروان نرسید
کجا دگر، به گلستان پرد، دمی آزاد
اگر که مرغ گرفتار از قفس بپرید
کجا شود، سر، سرکردگان کسی که به شوق
به جان و سر، بسر کوی سروری نرسید
کسی که فصل جوانی نکرد خدمت پیر
نبرد راه به مقصد به مسلکی نرسید
چگونه می شنود صوت مرغ گلشن راز
هر آنکه پنبه غفلت ز گوش جان نکشید
بیا چو «حاجب » درویش صلح کل میباش
کز اهل حرب کسی بوی مردمی نشنید
به قد و قامت خود خلعت شرف ببرید
حسود ما همه خر مهره داشت ما همه در
ازو خرید به خروار و کس ز ما نخرید
چمان چو من بگذر، زان چمن که گرگ در اوست
که آهوی دل ما اندر این چمن بچرید
گه رحیل ز خواب ار تنی نشد بیدار
چو رحل ماند به مرحل به کاروان نرسید
کجا دگر، به گلستان پرد، دمی آزاد
اگر که مرغ گرفتار از قفس بپرید
کجا شود، سر، سرکردگان کسی که به شوق
به جان و سر، بسر کوی سروری نرسید
کسی که فصل جوانی نکرد خدمت پیر
نبرد راه به مقصد به مسلکی نرسید
چگونه می شنود صوت مرغ گلشن راز
هر آنکه پنبه غفلت ز گوش جان نکشید
بیا چو «حاجب » درویش صلح کل میباش
کز اهل حرب کسی بوی مردمی نشنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دوستان از راستی کم فکر تل و ول کنید
می توانید آنچه آخر می کنید اول کنید
صلح را محکم میان بندید با نزع و صلاح
رسم درویشی بیاموزید و کم کل کل کنید
وقت بدبینی و رفتار کج و حرص و طمع
چشم خود را کور، دست و پای خود را شل کنید
صلح را یکدل میان آرید بردارید جنگ
ادهم بخت خود امشب در نشد ارجل کنید
میتوان در دل عبادت کرد حق را متصل
کس نمیگوید وجود خویش را محمل کنید
اندر آن شرعی که جز صلح و صلاح و صدق نیست
میتوانید از شرف خود را همه مرسل کنید
یا به شکل شعله جواله جولانی دهید
ورنه تند آتش خدا را خویش منقل کنید
نوع آزادند از رویت دین ها پرست
پیش هر ناکس مبادا خویش را انگل کنید
با گروه ناکس و بی عصمت و ناموس، کوی
می نشاید راه مخرج را، ره مدخل کنید
نیست شیطانی بجز نفس دغا در جلدتان
تا بکی باید حواس خویش را مختل کنید
روزی از کد یمین و از حلال استی مباد
از امیدی خویش را بیچاره و تنبل کنید
این زمین گوژپشت از خود شما را نادرست
سنبلش را قوز یا خود قوز او سنبل کنید
از سر یاران نیارد باد موئی کم کند
گرچه با قاتل چو «حاجب » روی در مقتل کنید
می توانید آنچه آخر می کنید اول کنید
صلح را محکم میان بندید با نزع و صلاح
رسم درویشی بیاموزید و کم کل کل کنید
وقت بدبینی و رفتار کج و حرص و طمع
چشم خود را کور، دست و پای خود را شل کنید
صلح را یکدل میان آرید بردارید جنگ
ادهم بخت خود امشب در نشد ارجل کنید
میتوان در دل عبادت کرد حق را متصل
کس نمیگوید وجود خویش را محمل کنید
اندر آن شرعی که جز صلح و صلاح و صدق نیست
میتوانید از شرف خود را همه مرسل کنید
یا به شکل شعله جواله جولانی دهید
ورنه تند آتش خدا را خویش منقل کنید
نوع آزادند از رویت دین ها پرست
پیش هر ناکس مبادا خویش را انگل کنید
با گروه ناکس و بی عصمت و ناموس، کوی
می نشاید راه مخرج را، ره مدخل کنید
نیست شیطانی بجز نفس دغا در جلدتان
تا بکی باید حواس خویش را مختل کنید
روزی از کد یمین و از حلال استی مباد
از امیدی خویش را بیچاره و تنبل کنید
این زمین گوژپشت از خود شما را نادرست
سنبلش را قوز یا خود قوز او سنبل کنید
از سر یاران نیارد باد موئی کم کند
گرچه با قاتل چو «حاجب » روی در مقتل کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حق تو کس را سر انکار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جهان جای آرام و راحت ندارد
بجز محنت و رنج و زحمت ندارد
به دنیا مبندی دل ار عاقل استی
که این دهر جز زجر و ذلت ندارد
به نعمت مشو غره منعم که نعمت
ثمر در جهان غیر نقمت ندارد
عزیز خدا هست آن کس به باطن
که در ظاهر او ملک و دولت ندارد
اگر اهل حقی و معصوم و پاکی
بزن قید آن زن که عصمت ندارد
بود دشمن مرد آن زن که لطفش
به غیر است و با شوی الفت ندارد
شود مرد را قدر عالی ز همت
نه مرد است آن کس که همت ندارد
ز درویش شد صلح کل جنگ مطلق
که گوید که درویش قدرت ندارد
مخواه از مخنث کفی آب هرگز
مخور نان آن کس که غیرت ندارد
طبیبی نخواهد دوائی نجوید
کسی کو به جان عیب و علت ندارد
مده پند گر عاقل هستی به جاهل
که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد
خرد گوهری گوهرت را به قیمت
خزف نزد کس قدر و قیمت ندارد
نخواهد اگر منکر ابیات ما را
سلامت نخواهد سعادت ندارد
ز «حاجب » زر و سم هرگز نبینی
که گنجی به از کنج عزلت ندارد
بجز محنت و رنج و زحمت ندارد
به دنیا مبندی دل ار عاقل استی
که این دهر جز زجر و ذلت ندارد
به نعمت مشو غره منعم که نعمت
ثمر در جهان غیر نقمت ندارد
عزیز خدا هست آن کس به باطن
که در ظاهر او ملک و دولت ندارد
اگر اهل حقی و معصوم و پاکی
بزن قید آن زن که عصمت ندارد
بود دشمن مرد آن زن که لطفش
به غیر است و با شوی الفت ندارد
شود مرد را قدر عالی ز همت
نه مرد است آن کس که همت ندارد
ز درویش شد صلح کل جنگ مطلق
که گوید که درویش قدرت ندارد
مخواه از مخنث کفی آب هرگز
مخور نان آن کس که غیرت ندارد
طبیبی نخواهد دوائی نجوید
کسی کو به جان عیب و علت ندارد
مده پند گر عاقل هستی به جاهل
که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد
خرد گوهری گوهرت را به قیمت
خزف نزد کس قدر و قیمت ندارد
نخواهد اگر منکر ابیات ما را
سلامت نخواهد سعادت ندارد
ز «حاجب » زر و سم هرگز نبینی
که گنجی به از کنج عزلت ندارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مرا قلم سخن از غیب و علم غیب کند
کجاست آنکه در این نکته شک و ریب کند
چنان ز، خم بسبو کرده باده پیرمغان
که خاکروبی میخانه را صهیب کند
گذار باد بهار، ار، ز زلف جانان است
چرا بساط زمین را عبیر حبیب کند
به عنفوان شبابم سفید شد سر و روی
کسی به فصل شباب آرزوی شیب کند؟
ز عیب و نقص کسان در گذر که جمله از اوست
خدای را که تواند که نقص و عیب کند
میان ببندگی پیر وقت باید بست
که خدمت تو، بسی یونس و شعیب کند
بدین وطیر سخن گر کسی کند «حاجب »
چو «حافظ » است که خود را لسان غیب کند
کجاست آنکه در این نکته شک و ریب کند
چنان ز، خم بسبو کرده باده پیرمغان
که خاکروبی میخانه را صهیب کند
گذار باد بهار، ار، ز زلف جانان است
چرا بساط زمین را عبیر حبیب کند
به عنفوان شبابم سفید شد سر و روی
کسی به فصل شباب آرزوی شیب کند؟
ز عیب و نقص کسان در گذر که جمله از اوست
خدای را که تواند که نقص و عیب کند
میان ببندگی پیر وقت باید بست
که خدمت تو، بسی یونس و شعیب کند
بدین وطیر سخن گر کسی کند «حاجب »
چو «حافظ » است که خود را لسان غیب کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اوست مولی که ز قید غمت آزاد کند
اوست اعلا که خرابی تو آباد کند
اوست سلطان به حقیقت که به دستوری عقل
مملکت را تهی از ظلم و پر از داد کند
ای که از خنجر خونریز تو خونهاست هدر
چون پسندی که زبیداد تو کس داد کند
میل استادی لقمان و فلاطون نکند
آنکه شاگرد تو از حکمتش استاد کند
گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک
رند، و سرمست و خراباتیش آباد کند
دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا
بی خبر تفرقه در ملک خداداد کند
دادگر غیر خدا نیست خدا را دریاب
خیره آنست که از عدل خدا، داد کند
آنکه یادش نرودروز و شب از خاطر ما
چه شود گر، زمن سوخته دل یاد کند
دل بدنیا مده و عشوه او خیره مخر
این عروسیست که خون در دل داماد کند
صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام
چار، رکن است که معمار تو بنیاد کند
«حاجب » از عشق تو خواهد هنر و طبع سلیم
تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند
اوست اعلا که خرابی تو آباد کند
اوست سلطان به حقیقت که به دستوری عقل
مملکت را تهی از ظلم و پر از داد کند
ای که از خنجر خونریز تو خونهاست هدر
چون پسندی که زبیداد تو کس داد کند
میل استادی لقمان و فلاطون نکند
آنکه شاگرد تو از حکمتش استاد کند
گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک
رند، و سرمست و خراباتیش آباد کند
دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا
بی خبر تفرقه در ملک خداداد کند
دادگر غیر خدا نیست خدا را دریاب
خیره آنست که از عدل خدا، داد کند
آنکه یادش نرودروز و شب از خاطر ما
چه شود گر، زمن سوخته دل یاد کند
دل بدنیا مده و عشوه او خیره مخر
این عروسیست که خون در دل داماد کند
صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام
چار، رکن است که معمار تو بنیاد کند
«حاجب » از عشق تو خواهد هنر و طبع سلیم
تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
هیچ ملکی به شرف کشور ایران نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شاهدان کار تموچین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر عزم بیوفایی میکند
روز و شب مشق جدایی میکند
میگریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی میکند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی میکند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی میکند
درگه پیر مغان میبوس از آنک
شاه در این در گدایی میکند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی میکند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی میکند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی میکند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی میکند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی میکند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی میکند
دشمن بدخواه و بیکردار ما
بیحجابی، بیحیایی میکند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی میکند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی میکند
روز و شب مشق جدایی میکند
میگریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی میکند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی میکند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی میکند
درگه پیر مغان میبوس از آنک
شاه در این در گدایی میکند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی میکند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی میکند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی میکند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی میکند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی میکند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی میکند
دشمن بدخواه و بیکردار ما
بیحجابی، بیحیایی میکند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی میکند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی میکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مطبوع اگر که مال بود جان اگر عزیز
این هر دو را به پای یکی مرد فرد ریز
در صد هزار مصر عزیزی، از آن تو راست
یوسف به دل غلام و زلیخا به جان کنیز
دنیا عجوزه ایست نیرزد نگاه را
آرد عروس کاوس و پرویز اگر جهیز
از جعد مشگبار تو خیزد مگر نسیم
که هر سحر عبیر فشانست و مشگ بیز
با ترک چشم مست تو، ابرو، بناز گفت
کندی مکن که تکیه گه تست تیغ تیز
برچیده مرغ همت ما دانه ها درشت
چون شد درشت دانه هم از ماست خورد و ریز
بر اعتدال قد تو از سرکشی سزد
تا، سرو، را بنشانی بپای خیز
از نور صبح، ظلمت شب رفع شد، ندیم
برخیز و می بریز که برخواست رستخیز
کاسد متاع حسن به عهد تو شد چنانک
صد یوسف و بشیر نیرزد به یک عزیز
«حاجب » به عین فقر مریز آبروی خویش
بر پای هر مخنث بی آبروی هیز
این هر دو را به پای یکی مرد فرد ریز
در صد هزار مصر عزیزی، از آن تو راست
یوسف به دل غلام و زلیخا به جان کنیز
دنیا عجوزه ایست نیرزد نگاه را
آرد عروس کاوس و پرویز اگر جهیز
از جعد مشگبار تو خیزد مگر نسیم
که هر سحر عبیر فشانست و مشگ بیز
با ترک چشم مست تو، ابرو، بناز گفت
کندی مکن که تکیه گه تست تیغ تیز
برچیده مرغ همت ما دانه ها درشت
چون شد درشت دانه هم از ماست خورد و ریز
بر اعتدال قد تو از سرکشی سزد
تا، سرو، را بنشانی بپای خیز
از نور صبح، ظلمت شب رفع شد، ندیم
برخیز و می بریز که برخواست رستخیز
کاسد متاع حسن به عهد تو شد چنانک
صد یوسف و بشیر نیرزد به یک عزیز
«حاجب » به عین فقر مریز آبروی خویش
بر پای هر مخنث بی آبروی هیز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ساقی شب زنده دار وقت صبوح است خیز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مسلم است مرا فقر و نعمت افلاس
که طبع من نکند هیچکس به غیر قیاس
مرا که هست پر از باده رقیق عتیق
چه غم که نیست ز، زرجام یا ز سیمم کاس
سکندر آب بقا را ندید می دانم
که آن نصیبه خضر است و قسمت الیاس
پلاس پوشم و پشمینه خرقه ای دارم
که نیست پادشهی را چنین ستوده لباس
به کسب کوش و مکش منت از وزیر و شریف
که به ز، زمره دیوانیان بود کناس
مرا به کلک زبان هیچ سهو و نسیان نیست
اگرچه این دو مخمره برد به طینت ناس
حدیث عشق بهر ناسزا نشاید گفت
که نیست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس
چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق
کسی که نیست ورا فهم و درک و هوش و حواس
نه هر که صورت درویش گشت «حاجب » شد
نه هر زجاجه به قدر است و قیمت الماس
که طبع من نکند هیچکس به غیر قیاس
مرا که هست پر از باده رقیق عتیق
چه غم که نیست ز، زرجام یا ز سیمم کاس
سکندر آب بقا را ندید می دانم
که آن نصیبه خضر است و قسمت الیاس
پلاس پوشم و پشمینه خرقه ای دارم
که نیست پادشهی را چنین ستوده لباس
به کسب کوش و مکش منت از وزیر و شریف
که به ز، زمره دیوانیان بود کناس
مرا به کلک زبان هیچ سهو و نسیان نیست
اگرچه این دو مخمره برد به طینت ناس
حدیث عشق بهر ناسزا نشاید گفت
که نیست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس
چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق
کسی که نیست ورا فهم و درک و هوش و حواس
نه هر که صورت درویش گشت «حاجب » شد
نه هر زجاجه به قدر است و قیمت الماس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
رسم ایران است یا اهل فرنگ
با بدان یکرنگ و با خوبان دورنگ
با بدان خوبی و با خوبان بدی
شیوه گرگ است و رفتار پلنگ
شهرت درویشی و دام و کمند
نام فقر و وضع ششلول و تفنگ
کیست آن درویش کودارد گذشت
از زنان شوخ و وز طفلان شنگ
کیست آن درویش کو، هرگز نبود
در پی . . . فراخ و . . . تنگ
ای بسا اسب همایون تیزتک
روز پیری کمتر از یابوی لنگ
دوستان را دشمن ناموس و نام
دشمنان را دوست با ادبار ننگ
ای بسا بهمن بکام اژدها
وی بسا یونس گرفتار نهنگ
دانمت آخر پشیمان می شوی
پای امیدت خورود روزی بسنگ
نیست این آئین درویشی حق
کار الواط است این کار جفنگ
هر که خود نشناخت نشناسد خدا
بنده نفس است و خودخواه و دورنگ
شخص نابینا نبیند راه و چاه
هر چه داند خویش را چست و زرنگ
می نشاید غره شد «حاجب » به خویش
بخت چون برگشت زد آئینه زنگ
با بدان یکرنگ و با خوبان دورنگ
با بدان خوبی و با خوبان بدی
شیوه گرگ است و رفتار پلنگ
شهرت درویشی و دام و کمند
نام فقر و وضع ششلول و تفنگ
کیست آن درویش کودارد گذشت
از زنان شوخ و وز طفلان شنگ
کیست آن درویش کو، هرگز نبود
در پی . . . فراخ و . . . تنگ
ای بسا اسب همایون تیزتک
روز پیری کمتر از یابوی لنگ
دوستان را دشمن ناموس و نام
دشمنان را دوست با ادبار ننگ
ای بسا بهمن بکام اژدها
وی بسا یونس گرفتار نهنگ
دانمت آخر پشیمان می شوی
پای امیدت خورود روزی بسنگ
نیست این آئین درویشی حق
کار الواط است این کار جفنگ
هر که خود نشناخت نشناسد خدا
بنده نفس است و خودخواه و دورنگ
شخص نابینا نبیند راه و چاه
هر چه داند خویش را چست و زرنگ
می نشاید غره شد «حاجب » به خویش
بخت چون برگشت زد آئینه زنگ
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یکه تازا خنگ عزم امروز در میدان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نسیم صبح به عالم زمن سلام رسان
پس از سلام تو این بهترین پیام رسان
به بزم مردم دانا چو بگذری زنهار
تو این پیام به خوبان زخاص و عام رسان
بگو که فصل بهار است و جشن جمشید است
بگوش جمله پیامم به احترام رسان
اگر که مفتی شهرت خم و سبو بشکست
بحکم شهنه عدلش به انتقام رسان
مقام فقر بسی برتر از مقامات است
بسعی و جهد تو خود را در این مقام رسان
شهان به قدرت و حشمت به خویش می بالند
تو خود زفقر و قناعت به احتشام رسان
بیا نسیم سحر چون تو روح قدس منی
به طاق ابروی مردان ز من سلام رسان
به کوه و دشت چو خود مشکبار می گذری
تواین غزل به غزالان خوش خرام رسان
رسد بیان و فصاحت به اهتمام ولی
کنون تو نامه خود رابه اختتام رسان
اثر به صحبت خامان و ناتمامان نیست
تو این کلام بهر پخته و تمام رسان
سلام معنی خیر و سلامت است بلی
زمن سلام به هر سالم همام رسان
زماه عارض او شامها به صبح رسید
ززلف تیره خود صبحها به شام رسان
امام رسته ز، هر قید و تارک دنیاست
تو این حدیث به مأموم و بر امام رسان
ز «حاجب » این غزل نغز و این عطیه خاص
بگوش اهل حقیقت به اهتمام رسان
پس از سلام تو این بهترین پیام رسان
به بزم مردم دانا چو بگذری زنهار
تو این پیام به خوبان زخاص و عام رسان
بگو که فصل بهار است و جشن جمشید است
بگوش جمله پیامم به احترام رسان
اگر که مفتی شهرت خم و سبو بشکست
بحکم شهنه عدلش به انتقام رسان
مقام فقر بسی برتر از مقامات است
بسعی و جهد تو خود را در این مقام رسان
شهان به قدرت و حشمت به خویش می بالند
تو خود زفقر و قناعت به احتشام رسان
بیا نسیم سحر چون تو روح قدس منی
به طاق ابروی مردان ز من سلام رسان
به کوه و دشت چو خود مشکبار می گذری
تواین غزل به غزالان خوش خرام رسان
رسد بیان و فصاحت به اهتمام ولی
کنون تو نامه خود رابه اختتام رسان
اثر به صحبت خامان و ناتمامان نیست
تو این کلام بهر پخته و تمام رسان
سلام معنی خیر و سلامت است بلی
زمن سلام به هر سالم همام رسان
زماه عارض او شامها به صبح رسید
ززلف تیره خود صبحها به شام رسان
امام رسته ز، هر قید و تارک دنیاست
تو این حدیث به مأموم و بر امام رسان
ز «حاجب » این غزل نغز و این عطیه خاص
بگوش اهل حقیقت به اهتمام رسان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شد فصل دی و صفای بستان
از لاله رخی پیاله بستان
بستان چو بهشت عدن شد باز
در باغ خرام از شبستان
در گلشن قدس گلبن فیض
بخرام چو سرو در گلستان
رندان جهان بحق سرآیند
شرح غم و عشق ما بدستان
ادریس که شد به خلق استاد
شاگرد تو بوده در دبستان
از تو همه صدق و رحم و انصاف
وز ضد تو کذب و مکر و دستان
شیری تو، به نیستان وحدت
ناشسته دهان ز شیر پستان
. . . و زبان هوشیاریست
از مست دوای هوش مستان
گل قند لبت دوای دلهاست
عناب چه حاجت و سه پستان
مستان تو «حاجبا» توانند
آورد بهار در زمستان
از لاله رخی پیاله بستان
بستان چو بهشت عدن شد باز
در باغ خرام از شبستان
در گلشن قدس گلبن فیض
بخرام چو سرو در گلستان
رندان جهان بحق سرآیند
شرح غم و عشق ما بدستان
ادریس که شد به خلق استاد
شاگرد تو بوده در دبستان
از تو همه صدق و رحم و انصاف
وز ضد تو کذب و مکر و دستان
شیری تو، به نیستان وحدت
ناشسته دهان ز شیر پستان
. . . و زبان هوشیاریست
از مست دوای هوش مستان
گل قند لبت دوای دلهاست
عناب چه حاجت و سه پستان
مستان تو «حاجبا» توانند
آورد بهار در زمستان