عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۵ - و له فی الحکایت
شنیدم که از گردش آسمان
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۱
شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
سوی جانان جانم از تن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
گر نه رخسار وی آشوب جهان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نشاط اصفهانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۹
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز خود بسیار دور افتادم از معنی قرینی ها
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
سرشکم دانه بی حاصل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!