عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است
چون نفس میباید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
نالهای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکردهایم از خویش بیرون رفتهایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم مینالد از زیر کمر برداشتن
چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است
چون نفس میباید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
نالهای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکردهایم از خویش بیرون رفتهایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم مینالد از زیر کمر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن
ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن
به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی
کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن
اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد
توانی خاک را از یک نگاه گرم زر کردن
ز قید خود برای غنچه یکساعت گلستان شو
نفس را تا به کی شیرازهٔ لخت جگر کردن
درین دریا که از ساحل تیمم میکند موجش
به آب دیده میباید وضویی چون گهر کردن
به رنگ سایه گم کن نقش پا در نقش پیشانی
ره عجزی که ما داریم آسان نیست سر کردن
ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را
ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن
شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی
ز مکتوبم ستم نتوان بهبال نامه بر کردن
وبال لذت دنیاست بال رستگاریها
گره در کار نی کم افتد از ترک شکر کردن
ز فیض اغنیا با تشنهکامیها قناعتکن
ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن
فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت
چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن
ندامت میکشد عشق از دل افسردهام بیدل
نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن
ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن
به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی
کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن
اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد
توانی خاک را از یک نگاه گرم زر کردن
ز قید خود برای غنچه یکساعت گلستان شو
نفس را تا به کی شیرازهٔ لخت جگر کردن
درین دریا که از ساحل تیمم میکند موجش
به آب دیده میباید وضویی چون گهر کردن
به رنگ سایه گم کن نقش پا در نقش پیشانی
ره عجزی که ما داریم آسان نیست سر کردن
ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را
ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن
شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی
ز مکتوبم ستم نتوان بهبال نامه بر کردن
وبال لذت دنیاست بال رستگاریها
گره در کار نی کم افتد از ترک شکر کردن
ز فیض اغنیا با تشنهکامیها قناعتکن
ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن
فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت
چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن
ندامت میکشد عشق از دل افسردهام بیدل
نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
ز قبول و ردّ میندیش که مراد سایل اینجا
دم جرأتیست وقف لب عذر خواه کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاهکردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاهکردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یکگناهکردن
بر صنع بینیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن گل مهر و ماه کردن
به محیطت او فکندهست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاهکردن
ز ترانههای عبرت بههمین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاهکردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله کرد داغم
به چمن نمیتوان رفت پی دل سیاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
ز قبول و ردّ میندیش که مراد سایل اینجا
دم جرأتیست وقف لب عذر خواه کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاهکردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاهکردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یکگناهکردن
بر صنع بینیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن گل مهر و ماه کردن
به محیطت او فکندهست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاهکردن
ز ترانههای عبرت بههمین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاهکردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله کرد داغم
به چمن نمیتوان رفت پی دل سیاه کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن
آیینه هم سیه کرد دوش از نفسکشیدن
چندین گهر درین بحر افسرد و خاک گردید
یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی
این لعاب بیبها را نتوان به زر خریدن
ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند
بیدام نیست طاووس در عالم پریدن
یک نخل از ین گلستان از اصل باخبر نیست
سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست
ای دانه سبز بختیست از خاک سرکشیدن
افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت
ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن
درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
این اشک بیفغان نیست از درد ناچکیدن
ای کاش قطع گردد سر رشتهٔ تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لبگزیدن
جز خاکگشتنم نیست عرص نیاز دیگر
باید به پیش چشمت از سرمه خطکشیدن
رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت
چونگل زدیم آخر گل بر سر دمیدن
بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری
چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن
آیینه هم سیه کرد دوش از نفسکشیدن
چندین گهر درین بحر افسرد و خاک گردید
یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی
این لعاب بیبها را نتوان به زر خریدن
ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند
بیدام نیست طاووس در عالم پریدن
یک نخل از ین گلستان از اصل باخبر نیست
سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست
ای دانه سبز بختیست از خاک سرکشیدن
افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت
ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن
درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
این اشک بیفغان نیست از درد ناچکیدن
ای کاش قطع گردد سر رشتهٔ تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لبگزیدن
جز خاکگشتنم نیست عرص نیاز دیگر
باید به پیش چشمت از سرمه خطکشیدن
رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت
چونگل زدیم آخر گل بر سر دمیدن
بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری
چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
هوس ها میدمد زین باغ جوش گل تماشا کن
امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن
تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت
دو روزی گر هوس دیوانهای غلغل تماشا کن
گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل
به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن
سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن
ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن
به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصیست خوبی را
اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن
ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی
در آب و رنگ اینگلزار بوی گل تماشا کن
تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد
دهان شیشهای واکردهای قلقل تماشا کن
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری
کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
چه حسرتها که دارد نردبان قامت پیری
عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن
به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل
دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن
تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت
دو روزی گر هوس دیوانهای غلغل تماشا کن
گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل
به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن
سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن
ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن
به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصیست خوبی را
اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن
ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی
در آب و رنگ اینگلزار بوی گل تماشا کن
تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد
دهان شیشهای واکردهای قلقل تماشا کن
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری
کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
چه حسرتها که دارد نردبان قامت پیری
عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن
به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل
دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
آزادی آخر بد باخت با من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
خم قامت نبرد ابرام طبع سختکوش من
گران شد زندگی اما نمیافتد ز دوش من
تسلی کشتهام چون موج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که میباشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لبگشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بیپرده میکردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بیزبانم در ادبگاه نگاه او
که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل
سحر در جیب میآید تبسمگلفروش من
گران شد زندگی اما نمیافتد ز دوش من
تسلی کشتهام چون موج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که میباشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لبگشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بیپرده میکردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بیزبانم در ادبگاه نگاه او
که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل
سحر در جیب میآید تبسمگلفروش من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
گر قناعت را توانی داد سامان نگین
پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین
ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن
یک نفس فرصت نمیارزد به بهتان نگین
دوش همت چند زیر بار منت خم شود
مفت آن خاتم که نپسندید احسان نگین
نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت
نقش نتواندکشیدن پا ز دامان نگین
هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه
هرکه را ره نیست در چاک گریبان نگین
گر همین سازگرفتاریست بال اشتهار
دام هم در راه ما چیدهست دکان نگین
جوهر اقبال نقد هرتنک سرمایه نیست
فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین
جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه
موم شو تا باج گیری از درشتان نگین
سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت
نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگین
ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست
چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین
بیدل ازگل کردن نامش گریبان میدرٌد
نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین
پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین
ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن
یک نفس فرصت نمیارزد به بهتان نگین
دوش همت چند زیر بار منت خم شود
مفت آن خاتم که نپسندید احسان نگین
نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت
نقش نتواندکشیدن پا ز دامان نگین
هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه
هرکه را ره نیست در چاک گریبان نگین
گر همین سازگرفتاریست بال اشتهار
دام هم در راه ما چیدهست دکان نگین
جوهر اقبال نقد هرتنک سرمایه نیست
فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین
جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه
موم شو تا باج گیری از درشتان نگین
سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت
نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگین
ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست
چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین
بیدل ازگل کردن نامش گریبان میدرٌد
نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدنکاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن میرسد پیش از کلاه
سینه صافی میشود بیپرده تا دم میزنم
در دل ما چون حباب آیینهپرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن میکند
خلقی از مشق نفس آیینه میسازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلتسرا
آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هستکز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانیام عریان مخواه
با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بیاحتیاج
در پناه رحمت آخر میبرد ما را گناه
بیگداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بیدل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمیآید زچاه
چون سحر بر ما شکستن میرسد پیش از کلاه
سینه صافی میشود بیپرده تا دم میزنم
در دل ما چون حباب آیینهپرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن میکند
خلقی از مشق نفس آیینه میسازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلتسرا
آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هستکز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانیام عریان مخواه
با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بیاحتیاج
در پناه رحمت آخر میبرد ما را گناه
بیگداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بیدل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمیآید زچاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیری چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایهام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی میخواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمیگردد
نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خواهی زندگی را منفعل کردن
که غیر از مرگ روشن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خمگشته در ما رنگ امیدی
تنککردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمیآید
به هذیانکن قناعت از لبگویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمیآیم
به رنگ جاده منزل کردهام در پای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیری چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایهام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی میخواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمیگردد
نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خواهی زندگی را منفعل کردن
که غیر از مرگ روشن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خمگشته در ما رنگ امیدی
تنککردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمیآید
به هذیانکن قناعت از لبگویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمیآیم
به رنگ جاده منزل کردهام در پای خوابیده