عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی
قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی
وفا بیگانه ای بی رحم بی بیباکی دل آزاری
مروت دشمنی بد مست ترکی باده پیمایی
اگر آبی خورم با او می ناب است پنداری
وگر صهبا بنوشم دور ازو آب است پنداری
بیاض گردنی را در نظر دارم که از یادش
چو گوهر خلوتم لبریز مهتاب است پنداری
نسیمی کز سرکویش سحر در اهتزاز آید
بنای طاقتم را موج سیلاب است پنداری
شبی کز داغ حرمانش دلم چون لاله درگیرد
به دستم ساغر می جام خوناب است پنداری
چنان در جستجویش صورت سرگشتگی گشتم
که از عکس رخم آیینه گرداب است پنداری
به صحرایی که وحشت گشته خضر راه ما جویا
کمند برق بیتابی رگ خواباست پنداری
قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی
وفا بیگانه ای بی رحم بی بیباکی دل آزاری
مروت دشمنی بد مست ترکی باده پیمایی
اگر آبی خورم با او می ناب است پنداری
وگر صهبا بنوشم دور ازو آب است پنداری
بیاض گردنی را در نظر دارم که از یادش
چو گوهر خلوتم لبریز مهتاب است پنداری
نسیمی کز سرکویش سحر در اهتزاز آید
بنای طاقتم را موج سیلاب است پنداری
شبی کز داغ حرمانش دلم چون لاله درگیرد
به دستم ساغر می جام خوناب است پنداری
چنان در جستجویش صورت سرگشتگی گشتم
که از عکس رخم آیینه گرداب است پنداری
به صحرایی که وحشت گشته خضر راه ما جویا
کمند برق بیتابی رگ خواباست پنداری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
هر قطرهٔ اشکم ز پی دیدن چشمی
چون غنچهٔ نرگس بود آبستن چشمی
یک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد
بگذشت شب وصال به مالیدن چشمی
درد نگه عجز چه دانی؟ که نبرده است
گوش نگهت بهره ز نالیدن چشمی
چون آینه گشتم همه تن واله دیدار
چیند چقدر گل کسی از روزن چشمی
زان می که نپیموده به من رفته ام از خویش
غارتگر هوش است به دزدیدن چشمی
جویا نتوانست زباندان نگه شد
آن کس که نخورده است دل او فن چشمی
چون غنچهٔ نرگس بود آبستن چشمی
یک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد
بگذشت شب وصال به مالیدن چشمی
درد نگه عجز چه دانی؟ که نبرده است
گوش نگهت بهره ز نالیدن چشمی
چون آینه گشتم همه تن واله دیدار
چیند چقدر گل کسی از روزن چشمی
زان می که نپیموده به من رفته ام از خویش
غارتگر هوش است به دزدیدن چشمی
جویا نتوانست زباندان نگه شد
آن کس که نخورده است دل او فن چشمی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید
که آزادم ز بار منت رطل گران کردی
سرت گردم چه رنگ است اینکه در چشم تماشایی
چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردی
در آب و آتش آرزم و غیرت بال و پر می زد
چها با مرغ دل در مستی ای نامهربان کردی
لبم گویا لب تصویر بود از جوش خاموشی
چو موجم در مسلسل گویی ای می تر زبان کردی
به ذکر می چه آلایی زبان آرزو جویا
غم پیریم را فریاد کز یادش جوان کردی
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید
که آزادم ز بار منت رطل گران کردی
سرت گردم چه رنگ است اینکه در چشم تماشایی
چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردی
در آب و آتش آرزم و غیرت بال و پر می زد
چها با مرغ دل در مستی ای نامهربان کردی
لبم گویا لب تصویر بود از جوش خاموشی
چو موجم در مسلسل گویی ای می تر زبان کردی
به ذکر می چه آلایی زبان آرزو جویا
غم پیریم را فریاد کز یادش جوان کردی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
مستور گشت رویش زیر نقاب نیمی
گویی که منکسف شد از آفتاب نیمی
چون برگ لاله را هر لخت دلی ز داغت
خون گشته است نیمی، گشته کباب نیمی
در حیرتم که چون رفت از خط تمام حسنش
بایست گردد آن رو بی آب و تاب نیمی
در دور رخ خط او نام خدا چو ماه است
بیرون ابر نیمی، زیر سحاب نیمی
از لطف و قهرش امشب پیمانهٔ دل من
نیمی پر از شراب است پرخون ناب نیمی
جویا شب وصالش نصف دلت شده خوش
بنمود چهره اما از بس حجاب نیمی
گویی که منکسف شد از آفتاب نیمی
چون برگ لاله را هر لخت دلی ز داغت
خون گشته است نیمی، گشته کباب نیمی
در حیرتم که چون رفت از خط تمام حسنش
بایست گردد آن رو بی آب و تاب نیمی
در دور رخ خط او نام خدا چو ماه است
بیرون ابر نیمی، زیر سحاب نیمی
از لطف و قهرش امشب پیمانهٔ دل من
نیمی پر از شراب است پرخون ناب نیمی
جویا شب وصالش نصف دلت شده خوش
بنمود چهره اما از بس حجاب نیمی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
به ششدر کار خود از شش جهت انداختی رفتی
دلت را مهرهٔ بازیچه کردی باختی رفتی
کی از تعمیر می شد چاره احوال خرابت را
به یک پیمانه از نو خویشتن را ساختی رفتی
زدی در مستی امشب صد دهن تر خنده برگلشن
به یک دشنام خشکم زان دو لب ننواختی رفتی
گداز دل چو خس برداشت از جا جسم زارت را
به بحر بیکرانی خویش را انداختی رفتی
غبارت بر فلک سوده است سر از یاری صرصر
میان همسران خود سری افراختی رفتی
ندادی توسنی جولان از آن چون چشم قربانی
نگاه چند از حسرت به هر سو تاختی رفتی
شدی همدست با مژگان پی دل بردن جویا
به قصد ما نهانی با نگاهت ساختی رفتی
دلت را مهرهٔ بازیچه کردی باختی رفتی
کی از تعمیر می شد چاره احوال خرابت را
به یک پیمانه از نو خویشتن را ساختی رفتی
زدی در مستی امشب صد دهن تر خنده برگلشن
به یک دشنام خشکم زان دو لب ننواختی رفتی
گداز دل چو خس برداشت از جا جسم زارت را
به بحر بیکرانی خویش را انداختی رفتی
غبارت بر فلک سوده است سر از یاری صرصر
میان همسران خود سری افراختی رفتی
ندادی توسنی جولان از آن چون چشم قربانی
نگاه چند از حسرت به هر سو تاختی رفتی
شدی همدست با مژگان پی دل بردن جویا
به قصد ما نهانی با نگاهت ساختی رفتی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲ - درمدح خاتم انبیا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم
آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا
آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک
در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید
بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست
صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا
تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند
سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن
یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا
چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او
داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد
چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها
رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما
از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا
ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را
هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش
غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا
پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر
زورق دل را مکن طوفانی موج صفا
در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان
نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن
تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا
آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش
عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا
از عناصر در تن آدم برای خلق او
گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر
گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامی آن پیشوا
فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد
او یدالله است باید تیغ او شیر خدا
تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست
وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار
یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا
در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او
چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او
رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا
اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی
گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز
زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد
صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود
مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی
جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا
جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا
ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسیاهی از تو می دارم امید
عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا
تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض
تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما
خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام
دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری
آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک
در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید
بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست
صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا
تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند
سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن
یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا
چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او
داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد
چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها
رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما
از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا
ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را
هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش
غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا
پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر
زورق دل را مکن طوفانی موج صفا
در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان
نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن
تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا
آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش
عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا
از عناصر در تن آدم برای خلق او
گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر
گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامی آن پیشوا
فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد
او یدالله است باید تیغ او شیر خدا
تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست
وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار
یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا
در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او
چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او
رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا
اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی
گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز
زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد
صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود
مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی
جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا
جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا
ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسیاهی از تو می دارم امید
عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا
تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض
تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما
خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام
دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴ - قصیده در نعت آنسرور صلی الله علیه و آله
تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را
چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی
رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش
ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید
چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
گردید سیه روی طمع زانکه به خواری
پیوسته خورد سیلی ارباب همم را
مگذر ز سر خاک نشینان به تکبر
با چشم کم اینمجا منگر پایهٔ کم را
هر کس دلش آبی خورد از خاک نشینی
و قری نبود در نظرش مسند جم را
تمکین تو چون آهوی تصویر ز شوخی
در صورت آران نهان ساخته رم را
در سینهٔ پرآزروم داغ تو دارد
قدری که بود در کف افلاس درم را
تا نرگس تو محضر قتلم بنویسد
از هر مژه با خویشتن آورده قلم را
چون پیلک ناوک گه بدمستی آن چشم
بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را
چون ابر که از بحر بود مایهٔ فیضش
مژگان من از خون دل اندوخته نم را
برده ز خیال رخ زیبای تو چشمم
فیضی که دهد نکهت گل قوت شم را
تا نقد شکیبش بربایند بیغما
در دل مژگان تو فشردند قدم را
چون گریه کنم در غمش امشب که به چشمم
سوز دل افروخته نگذاشته نم را
دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان
وز نو بنهادند ره و رستم ستم را
بر اهل ریا نشتر طعن ست زبانم
بر رگ نخورد زاهد پاکیزه شیم را
بی نشئه فقر است سرش هر که بسنجد
با جام سفالین گدا ساغر جم را
دوریست که گر شائبهٔ صدق ندارد
چون لقمهٔ بی شبهه توان خورد قسم را
سودائی خط با رخ این ساده عذاران
نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را
زاغیار شنیدم خبر آمدن یار
چون در کشم این شربت آغشته به سم را
از داغ تو دل در نظر پادشه عشق
داده ز کواکب چو فلک شان حشم را
جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد
در دیدهٔ انصاف ستم رفته ستم را
خصمی دل و دیدهٔ عاشق زنخست است
بسیار براندند به گل کشتی هم را
سرمستم از اندیشهٔ سرجوش جوانی
پیچیده تنم گرچه به خود دلق هرم را
لیلی سیه خیمهٔ چشم است نگاهت
کارآسته است از مژگان خیل و حشم را
خال رخت افزوده به حسن خط سبزت
چون صفر که افزاید از او پایه رقم را
کم نیست که نشنیدنی از کس نشنیده است
بسیار سزد شکر خداوند اصم را
گلزار دل از سبزهٔ بیگانه بپرداز
زین خاک فرح خیز بکن ریشهٔ غم را
برده است غم سوء عمل زنده به گورم
افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را
شادم که امیدم سپر سهم مکافات
کرده است شفاعتگری فخر امم را
سلطان رسالت که به فرمودهٔ عدلش
ناچار بود گرگ شبانی غنم را
مخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت
پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را
از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمایت
در خصمی او تیغ قضا باخته دم را
فیضی که ز سروت چمن عرش بیندوخت
از دست و کنار تو بود لوح و قلم را
اعجاز تو بر خاک ره بندگی افکند
اعیان عرب را و صنا دید عجم را
پاس ادبم از مژگان داده سرانجام
چون خامهٔ نقاش به راه تو قدم را
از فیض فرحناکی عهد تو عجب نیست
کز موج اثر چین نبود جبههٔ یم را
در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست
بی بود نمودی که بو شیر علم را
صبح از پی خونریزی اعدای تو تا حشر
هر روز علم ساخته شمشیر دو دم را
چون شیشهٔ ساغر نخورد خسم تو جز خاک
بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را
سرگشته بود چرخ به گرد سر کویت
تا حلقهٔ درگاه تو سازد قد خم را
از واهمهٔ شحنهٔ نهی تو نمانده است
اصلا اثر رنگ اثر روی نغم را
نی کرده بسی شحنهٔ عدل تو به ناخن
از نالش نخجیر هژبران اجم را
زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده است
دست تو به معراج رسانیده کرم را
نبود ز سر تاجوران و نمک حسن
این مرتبه کز خاک در تست قسم را
کی چاشنی نعمت اخلاص تو باشد
در ذائقه بندگی انواع نعم را؟
آنی تو که گوش طلب کس نشنیده است
هرگز ز زبان کرمت غیر نعم را
آنی که به فرمودهٔ رای تو زداید
زآئینه شب مصقل مه زنگ ظلم را
آنی که چو در وصف روان بخشی خلقت
بر صحنه کفم جلوه گری داد قلم را
بر جادهٔ مسطر اثر معجز آن خلق
چون قافلهٔ مور، روان ساخت قلم را
وارست ز غم دل به جناب تو چو پیوست
منشور نجات است به کف صید حرم را
در معرکهٔ رزم خدنگ تو به اعدا
داده است به انگشت نشان راه عدم را
در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل
از شان عسل یافت توان لذت سم را
در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز
باشد دهن خندهٔ گل باغ ارم را
هر بیش بر دست سخای تو بود کم
داده است به بیشی کرمت پایهٔ کم را
از پرتو مهر آنچه رسیده است به سایه
از سایهٔ دست تو رسد بخت دژم را
در حضرتت استاده به پا خیل ملائک
از دست ندادند ره و رسم خدم را
ز امینت دوران تو بر خاک نریزد
دست ستم حادثه تا خون بقم را
ای سنگ دل آسان نبود طوف حریمش
در ساحت کعبه نتوان دید صنم را
صد شکر که تا پیشهٔ خود ساخته طبعم
مداحی سلطان عرب، شاه عجم را
با معنی من نسبت فرهنگ فلاطون
چون نسبت صوری که به چاقیست ورم را
هر شبه که سر برزده از دقت طبعم
مالیده بسی گوش ادب جذر اصم را
مداح توام می رسد از طبع دقیقم
از ذیل قوافی بدر انداخته ذم را
ای ختم رسل لطف تو بس شاهد جویا
کز توبه کشیده است به سر جام ندم را
آنروز مقدر که ببازند فلکها
از باد فنا دیرک خرگاه و خیم را
خواهم ز تو ای فخر امم بازنگیری
زین بندهٔ عاصی نظر لطف و کرم را
باشد به سر روز ز خور تا کله نور
تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را
چون نقش قدم نقش جبین باد شب و روز
بر درگه اقبال تو اصناف امم را
دیگر ز تو امید من آنست که جاوید
فیض از تو رسد مرجع اصناف امم را
نواب نوازشخان آن کز اثر جود
دائم کف سائل شمرد دست کرم را
آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش
حالی شده این مطلع برجسته قلم را
نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را
گیرند فراتر ز همه پایهٔ هم را
آنی که سیاستگری شحنهٔ عدلت
از سین ستم اره کشد فرق ستم را
آنی تو که هرگز نخورد روی دل کس
در عهد تو از دست قضا سیلی غم را
آنی که به جرم دو زبانی ز سیاهی
انصاف تو پیوسته بگل رانده قلم را
امروز نباشد دگری جز تو مکرم
تکریم نشاید مگر ارباب کرم را
هر خامه که قاموس سخای تو نویسد
در معنی لاثبت کند لفظ نعم را
از عدل تو با یکدگر آمیزش اضداد
در هیچ تنی ره ندهد ضعف هرم را
امروز ز عدل تو زمانیست که عشاق
از چشم بتان چشم ندارند ستم را
در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت
آرام رگ خواب بود نبض سقم را
در دور تو کس نیست که سرمست غنا نیست
پیموده ز بس همت تو جام کرم را
زآغاز جهان چشم فلک دیده در این عهد
از معدلتت آشتی گرگ و غنم را
در دم شود از مرحمتت طالع مسعود
گر سایهٔ لطف تو فتد بخت دژم را
مشهور جهانی تو به شمشیر و سخاوت
حاتم شده گر شهرهٔ آفاق کرم را
در معرکهٔ لاف ستانده است به نیرو
مردانگیت نطع هژبران اجم را
گیرد غضبت پیه دو چشم عدو آنگاه
سازد بهمان بهر شگون چرب علم را
امروز درین کشور اگر هست رواجی
باشد ز دل و دست تو شمشیر و قلم را
از خجلت شمشیر تو پیش از دو نفس صبح
هرگز ننموده است علم تیغ دو دم را
نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پیوست
شرمندگی از خامهٔ تست اهل قلم را
در عین بکا خشک کند آتش قهرت
در دیدهٔ بدخواه تو چون آینه نم را
سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع
از جسم بداندیش تو تا مغز قلم را
خواهم که خدا روی به دولت بگشاید
زین درگه امید عرب را و عجم را
چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی
رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش
ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید
چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
گردید سیه روی طمع زانکه به خواری
پیوسته خورد سیلی ارباب همم را
مگذر ز سر خاک نشینان به تکبر
با چشم کم اینمجا منگر پایهٔ کم را
هر کس دلش آبی خورد از خاک نشینی
و قری نبود در نظرش مسند جم را
تمکین تو چون آهوی تصویر ز شوخی
در صورت آران نهان ساخته رم را
در سینهٔ پرآزروم داغ تو دارد
قدری که بود در کف افلاس درم را
تا نرگس تو محضر قتلم بنویسد
از هر مژه با خویشتن آورده قلم را
چون پیلک ناوک گه بدمستی آن چشم
بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را
چون ابر که از بحر بود مایهٔ فیضش
مژگان من از خون دل اندوخته نم را
برده ز خیال رخ زیبای تو چشمم
فیضی که دهد نکهت گل قوت شم را
تا نقد شکیبش بربایند بیغما
در دل مژگان تو فشردند قدم را
چون گریه کنم در غمش امشب که به چشمم
سوز دل افروخته نگذاشته نم را
دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان
وز نو بنهادند ره و رستم ستم را
بر اهل ریا نشتر طعن ست زبانم
بر رگ نخورد زاهد پاکیزه شیم را
بی نشئه فقر است سرش هر که بسنجد
با جام سفالین گدا ساغر جم را
دوریست که گر شائبهٔ صدق ندارد
چون لقمهٔ بی شبهه توان خورد قسم را
سودائی خط با رخ این ساده عذاران
نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را
زاغیار شنیدم خبر آمدن یار
چون در کشم این شربت آغشته به سم را
از داغ تو دل در نظر پادشه عشق
داده ز کواکب چو فلک شان حشم را
جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد
در دیدهٔ انصاف ستم رفته ستم را
خصمی دل و دیدهٔ عاشق زنخست است
بسیار براندند به گل کشتی هم را
سرمستم از اندیشهٔ سرجوش جوانی
پیچیده تنم گرچه به خود دلق هرم را
لیلی سیه خیمهٔ چشم است نگاهت
کارآسته است از مژگان خیل و حشم را
خال رخت افزوده به حسن خط سبزت
چون صفر که افزاید از او پایه رقم را
کم نیست که نشنیدنی از کس نشنیده است
بسیار سزد شکر خداوند اصم را
گلزار دل از سبزهٔ بیگانه بپرداز
زین خاک فرح خیز بکن ریشهٔ غم را
برده است غم سوء عمل زنده به گورم
افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را
شادم که امیدم سپر سهم مکافات
کرده است شفاعتگری فخر امم را
سلطان رسالت که به فرمودهٔ عدلش
ناچار بود گرگ شبانی غنم را
مخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت
پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را
از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمایت
در خصمی او تیغ قضا باخته دم را
فیضی که ز سروت چمن عرش بیندوخت
از دست و کنار تو بود لوح و قلم را
اعجاز تو بر خاک ره بندگی افکند
اعیان عرب را و صنا دید عجم را
پاس ادبم از مژگان داده سرانجام
چون خامهٔ نقاش به راه تو قدم را
از فیض فرحناکی عهد تو عجب نیست
کز موج اثر چین نبود جبههٔ یم را
در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست
بی بود نمودی که بو شیر علم را
صبح از پی خونریزی اعدای تو تا حشر
هر روز علم ساخته شمشیر دو دم را
چون شیشهٔ ساغر نخورد خسم تو جز خاک
بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را
سرگشته بود چرخ به گرد سر کویت
تا حلقهٔ درگاه تو سازد قد خم را
از واهمهٔ شحنهٔ نهی تو نمانده است
اصلا اثر رنگ اثر روی نغم را
نی کرده بسی شحنهٔ عدل تو به ناخن
از نالش نخجیر هژبران اجم را
زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده است
دست تو به معراج رسانیده کرم را
نبود ز سر تاجوران و نمک حسن
این مرتبه کز خاک در تست قسم را
کی چاشنی نعمت اخلاص تو باشد
در ذائقه بندگی انواع نعم را؟
آنی تو که گوش طلب کس نشنیده است
هرگز ز زبان کرمت غیر نعم را
آنی که به فرمودهٔ رای تو زداید
زآئینه شب مصقل مه زنگ ظلم را
آنی که چو در وصف روان بخشی خلقت
بر صحنه کفم جلوه گری داد قلم را
بر جادهٔ مسطر اثر معجز آن خلق
چون قافلهٔ مور، روان ساخت قلم را
وارست ز غم دل به جناب تو چو پیوست
منشور نجات است به کف صید حرم را
در معرکهٔ رزم خدنگ تو به اعدا
داده است به انگشت نشان راه عدم را
در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل
از شان عسل یافت توان لذت سم را
در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز
باشد دهن خندهٔ گل باغ ارم را
هر بیش بر دست سخای تو بود کم
داده است به بیشی کرمت پایهٔ کم را
از پرتو مهر آنچه رسیده است به سایه
از سایهٔ دست تو رسد بخت دژم را
در حضرتت استاده به پا خیل ملائک
از دست ندادند ره و رسم خدم را
ز امینت دوران تو بر خاک نریزد
دست ستم حادثه تا خون بقم را
ای سنگ دل آسان نبود طوف حریمش
در ساحت کعبه نتوان دید صنم را
صد شکر که تا پیشهٔ خود ساخته طبعم
مداحی سلطان عرب، شاه عجم را
با معنی من نسبت فرهنگ فلاطون
چون نسبت صوری که به چاقیست ورم را
هر شبه که سر برزده از دقت طبعم
مالیده بسی گوش ادب جذر اصم را
مداح توام می رسد از طبع دقیقم
از ذیل قوافی بدر انداخته ذم را
ای ختم رسل لطف تو بس شاهد جویا
کز توبه کشیده است به سر جام ندم را
آنروز مقدر که ببازند فلکها
از باد فنا دیرک خرگاه و خیم را
خواهم ز تو ای فخر امم بازنگیری
زین بندهٔ عاصی نظر لطف و کرم را
باشد به سر روز ز خور تا کله نور
تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را
چون نقش قدم نقش جبین باد شب و روز
بر درگه اقبال تو اصناف امم را
دیگر ز تو امید من آنست که جاوید
فیض از تو رسد مرجع اصناف امم را
نواب نوازشخان آن کز اثر جود
دائم کف سائل شمرد دست کرم را
آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش
حالی شده این مطلع برجسته قلم را
نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را
گیرند فراتر ز همه پایهٔ هم را
آنی که سیاستگری شحنهٔ عدلت
از سین ستم اره کشد فرق ستم را
آنی تو که هرگز نخورد روی دل کس
در عهد تو از دست قضا سیلی غم را
آنی که به جرم دو زبانی ز سیاهی
انصاف تو پیوسته بگل رانده قلم را
امروز نباشد دگری جز تو مکرم
تکریم نشاید مگر ارباب کرم را
هر خامه که قاموس سخای تو نویسد
در معنی لاثبت کند لفظ نعم را
از عدل تو با یکدگر آمیزش اضداد
در هیچ تنی ره ندهد ضعف هرم را
امروز ز عدل تو زمانیست که عشاق
از چشم بتان چشم ندارند ستم را
در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت
آرام رگ خواب بود نبض سقم را
در دور تو کس نیست که سرمست غنا نیست
پیموده ز بس همت تو جام کرم را
زآغاز جهان چشم فلک دیده در این عهد
از معدلتت آشتی گرگ و غنم را
در دم شود از مرحمتت طالع مسعود
گر سایهٔ لطف تو فتد بخت دژم را
مشهور جهانی تو به شمشیر و سخاوت
حاتم شده گر شهرهٔ آفاق کرم را
در معرکهٔ لاف ستانده است به نیرو
مردانگیت نطع هژبران اجم را
گیرد غضبت پیه دو چشم عدو آنگاه
سازد بهمان بهر شگون چرب علم را
امروز درین کشور اگر هست رواجی
باشد ز دل و دست تو شمشیر و قلم را
از خجلت شمشیر تو پیش از دو نفس صبح
هرگز ننموده است علم تیغ دو دم را
نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پیوست
شرمندگی از خامهٔ تست اهل قلم را
در عین بکا خشک کند آتش قهرت
در دیدهٔ بدخواه تو چون آینه نم را
سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع
از جسم بداندیش تو تا مغز قلم را
خواهم که خدا روی به دولت بگشاید
زین درگه امید عرب را و عجم را
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۶ - در منقب امام مهدی (ع)
اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۷ - غزل
آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است
چون نکهت گل دست در آغوش بهار است
نبود چو حبابش هوس صدر نشینی
آن پاک گهر را که خبر از ته کار است
کس ره نبرد حال سیه روز غمت را
در خویش نهان گشته به رنگ شب تار است
از آتش عشق تو برون آمده بیغش
بر سینه زر داغ توام پاک عیار است
زد دست هوس غیر بر آن سلسلهٔ مو
غاف که سر زلف نکویان دم مار است
گر سیل سرشکم بود از جا عجبی نیست
اینجاست که از ضعف نگه بر مژه بار ا ست
هر قطرهٔ خون بسته ز دم سردی ایام
در پیکر صدچاک تو جویا چو انار است
چون نکهت گل دست در آغوش بهار است
نبود چو حبابش هوس صدر نشینی
آن پاک گهر را که خبر از ته کار است
کس ره نبرد حال سیه روز غمت را
در خویش نهان گشته به رنگ شب تار است
از آتش عشق تو برون آمده بیغش
بر سینه زر داغ توام پاک عیار است
زد دست هوس غیر بر آن سلسلهٔ مو
غاف که سر زلف نکویان دم مار است
گر سیل سرشکم بود از جا عجبی نیست
اینجاست که از ضعف نگه بر مژه بار ا ست
هر قطرهٔ خون بسته ز دم سردی ایام
در پیکر صدچاک تو جویا چو انار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۸ - غزل
رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۹ - قصیده
چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت حضرت امام موسی کاظم (ع)
ز دامنی که دم صبح بر جهان افشاند
جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
رعونت قد او دید شعله وز شرار
نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند
سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود
اگر گلی به سر تربتم توان افشاند
نسیم آه مرا لخت لخت دل به کنار
چو برگهای گل از باد مهرگان افشاند
فغان که شعلهٔ آهم جدا ز انجمنت
چو شمع، آتش دل بر سر زبان افشاند
رسیده است به جایی ترا لطافت حسن
که گرد نکهت گل از رخت توان افشاند
دلم که در شکن زلف یار خون شد و ریخت
ز شاخ سنبل تر گویی ارغوان افشاند
بیا که از شفق امشب به زور صدمهٔ عشق
ز بس طپید دلم خون بر آسمان افشاند
ز خون فشانی مژگان من تعجب چیست
هر آنچه در غمت اندوخت دل همان افشاند
چه رتبه است بهار فرنگ فرّ ترا
که دست رد به گل روضهٔ جنان افشاند
خوش آن دلی که چو گرم نیاز پاشی شد
ترا به گرد سر ناز نقد جان افشاند
دلی که در شکن طرهٔ تو رسوا شد
چه مایه آتش سوزان به دودمان افشاند
نگاه شوخ تو در هر گشودن چشمی
ختن ختن به زمین گرد سرمه دان افشاند
نفس چو از سفر چین زلف او برگشت
متاع فیض به دل بهر ارمغان افشاند
کدام دل که نه صید خدنگ ایما شد
دمی که ابروی او گوشهٔ کمان افشاند
ز ضبط ناله که کردم ز بیم غیر امشب
چو شمعم آتش سوزان در استخوان افشاند
همای همت هر کس بلند پرواز است
جهان فیض چو خورشید خاوران افشاند
عقاب فطرت دونان چو دیده از مژگان
فشاند اگر پر و بالی در آشیان افشاند
هر آنکه گشت دو دل همچو شیشهٔ ساعت
غبار تفرقه پیوسته در میان افشاند
گذشت یوسف عهد شباب و در پیری
ترا ز موی به رو گرد کاروان افشاند
بنای عزت خود را به سیل خواری داد
کسی که آب رخ خود برای نان افشاند
ز شعر فهم گزیری ندارد اهل سخن
نمی توان بلی اینقدر رایگان افشاند
وی از آن که عزیزان بری ز انصاف اند
همیشه دل سر نفرت ازین و آن افشاند
بجنبش سر تحسین و گوشهٔ ابرو
توان بر اهل سخن گنج شایگان افشاند
بقدردانی بلبل، نگر که مشت پری
هزار جان پی معشوق خرده دان افشاند
چو این قصیده به پیر خرد رسید از من
مرا به سر گل تحسین زمان زمان افشاند
زبان وصف سگالنده ام به فرق سخن
چه مایه گل که ز مدح خدایگان افشاند
امام دینی و دین موسی آنکه ابر کفش
گهر به جیب امید جهانیان افشاند
شها توئی که فلک با هزار عز و شرف
غبار راه تو بر فرق فرقدان افشاند
چو آن نسیم که ریزد به خاک خردهٔ گل
کف کریم تو دامان بحر و کان افشاند
عبیر بوی بهار و گلاب شادابی
نسیم خلق تو در جیب گلستان افشاند
به روی مهر مگر گردی از ره تو نشست
که نقد فیض به عالم جهان جهان افشاند
کدام روز که باطیلسان صبح فلک
نه از در حرمت گرد آستان افشاند
سموم قهر تو چون با هوای باغ آمیخت
ز لاله دامن آتش به بوستان افشاند
کلاه شادی مستان شود چنانکه بلند
سر عدو به هوا تیغت آنچنان افشاند
فکند تیغ تو از ضربتی هزاران سر
چو گلبنی که به یک جنبش خزان افشاند
همین زمین نه ز تو سبز شد که از انجم
بر آسمان کرمت ریزه های خوان افشاند
به کف چو خامه مرا مدح سنج رای تو شد
چو شمع روشنی دیده از بنان افشاند
چو برگ غنچه ز خوناب دل کند رنگین
به کام هر که به جز مدح او زبان افشاند
دمی که جویا خواهد گل مراد مرا
ز خاک درگه او بر سر آسمان افشاند
به خویش، عهد نمودم که بحر بحر گهر
ز دامن مژه خواهم بر بر آستان افشاند
همیشه تا که به آئین خویش خواهد چرخ
غم و نشاط به فرق جهانیان افشاند
خوشی نصیب دلم کن چنانکه نتواند
غبار غم به سرش دست آسمان افشاند
جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
رعونت قد او دید شعله وز شرار
نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند
سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود
اگر گلی به سر تربتم توان افشاند
نسیم آه مرا لخت لخت دل به کنار
چو برگهای گل از باد مهرگان افشاند
فغان که شعلهٔ آهم جدا ز انجمنت
چو شمع، آتش دل بر سر زبان افشاند
رسیده است به جایی ترا لطافت حسن
که گرد نکهت گل از رخت توان افشاند
دلم که در شکن زلف یار خون شد و ریخت
ز شاخ سنبل تر گویی ارغوان افشاند
بیا که از شفق امشب به زور صدمهٔ عشق
ز بس طپید دلم خون بر آسمان افشاند
ز خون فشانی مژگان من تعجب چیست
هر آنچه در غمت اندوخت دل همان افشاند
چه رتبه است بهار فرنگ فرّ ترا
که دست رد به گل روضهٔ جنان افشاند
خوش آن دلی که چو گرم نیاز پاشی شد
ترا به گرد سر ناز نقد جان افشاند
دلی که در شکن طرهٔ تو رسوا شد
چه مایه آتش سوزان به دودمان افشاند
نگاه شوخ تو در هر گشودن چشمی
ختن ختن به زمین گرد سرمه دان افشاند
نفس چو از سفر چین زلف او برگشت
متاع فیض به دل بهر ارمغان افشاند
کدام دل که نه صید خدنگ ایما شد
دمی که ابروی او گوشهٔ کمان افشاند
ز ضبط ناله که کردم ز بیم غیر امشب
چو شمعم آتش سوزان در استخوان افشاند
همای همت هر کس بلند پرواز است
جهان فیض چو خورشید خاوران افشاند
عقاب فطرت دونان چو دیده از مژگان
فشاند اگر پر و بالی در آشیان افشاند
هر آنکه گشت دو دل همچو شیشهٔ ساعت
غبار تفرقه پیوسته در میان افشاند
گذشت یوسف عهد شباب و در پیری
ترا ز موی به رو گرد کاروان افشاند
بنای عزت خود را به سیل خواری داد
کسی که آب رخ خود برای نان افشاند
ز شعر فهم گزیری ندارد اهل سخن
نمی توان بلی اینقدر رایگان افشاند
وی از آن که عزیزان بری ز انصاف اند
همیشه دل سر نفرت ازین و آن افشاند
بجنبش سر تحسین و گوشهٔ ابرو
توان بر اهل سخن گنج شایگان افشاند
بقدردانی بلبل، نگر که مشت پری
هزار جان پی معشوق خرده دان افشاند
چو این قصیده به پیر خرد رسید از من
مرا به سر گل تحسین زمان زمان افشاند
زبان وصف سگالنده ام به فرق سخن
چه مایه گل که ز مدح خدایگان افشاند
امام دینی و دین موسی آنکه ابر کفش
گهر به جیب امید جهانیان افشاند
شها توئی که فلک با هزار عز و شرف
غبار راه تو بر فرق فرقدان افشاند
چو آن نسیم که ریزد به خاک خردهٔ گل
کف کریم تو دامان بحر و کان افشاند
عبیر بوی بهار و گلاب شادابی
نسیم خلق تو در جیب گلستان افشاند
به روی مهر مگر گردی از ره تو نشست
که نقد فیض به عالم جهان جهان افشاند
کدام روز که باطیلسان صبح فلک
نه از در حرمت گرد آستان افشاند
سموم قهر تو چون با هوای باغ آمیخت
ز لاله دامن آتش به بوستان افشاند
کلاه شادی مستان شود چنانکه بلند
سر عدو به هوا تیغت آنچنان افشاند
فکند تیغ تو از ضربتی هزاران سر
چو گلبنی که به یک جنبش خزان افشاند
همین زمین نه ز تو سبز شد که از انجم
بر آسمان کرمت ریزه های خوان افشاند
به کف چو خامه مرا مدح سنج رای تو شد
چو شمع روشنی دیده از بنان افشاند
چو برگ غنچه ز خوناب دل کند رنگین
به کام هر که به جز مدح او زبان افشاند
دمی که جویا خواهد گل مراد مرا
ز خاک درگه او بر سر آسمان افشاند
به خویش، عهد نمودم که بحر بحر گهر
ز دامن مژه خواهم بر بر آستان افشاند
همیشه تا که به آئین خویش خواهد چرخ
غم و نشاط به فرق جهانیان افشاند
خوشی نصیب دلم کن چنانکه نتواند
غبار غم به سرش دست آسمان افشاند
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حضرت سیدة النساء العالمین فاطمه زهرا سلام الله علیها
خوبی تن ز فیض جان باشد
رونق خانه، میهمان باشد
قفل حیرت نهد نگه بر چشم
دزد این خانه پاسبان باشد
پیکرم را گداخت سوز درون
شمع راتب در استخوان باشد
هر که از خلق گوشه ای گیرد
خانه بر دوش چون کمان باشد
سینه شد پای تا سرم چو هدف
تا خدنگ ترا نشان باشد
می چکد خون ز چشم حیرانم
زخم نابسته خون چکان باشد
حسن، را تا ز ابرو و مژگان
تیر، پیوسته در کمان باشد
دل به پیکان او هماغوش است
همچو مغزی که توامان باشد
گرم رفتن بود ازان جان را
یکی از نامها روان باشد
تا خورد خون بکام خود، شب هجر
غنچه آسا دلم، دهان باشد
گر بود از غم تو چون سیماب
در تنم اضطراب جان باشد
ور نباشد ز پهلوی عشقت
درد هم بر دلم، گران باشد
ذکر هر کس حدیث عشق بود
شمع سان آتشین زبان باشد
قامت یار دلنشین من است
در دلم، جای راستان باشد
ان میان قصد طاقتم دارد
طاقتی کاش در میان باشد
چشم مخمور او در اول خط
فتنهٔ آخر الزمان باشد
شد شکسته خطش ز سایهٔ زلف
شاخ ن ورسته ناتوان باشد
بی تو خون چکیده از مژه ام
بادهٔ صاف ارغوان باشد
در حریم غمت کباب جگر
مزهٔ بزم بیدلان باشد
کار فرمای ابروت دم ناز
چشم مست تو دلستان باشد
بر دم تیغ ابروت انگشت
مژه را بهر امتحان باشد
ناله ام خلق را ز خویش برد
پیش آهنگ کاروان باشد
کف دریای اضطراب مرا
در بدن بی تو استخوان باشد
بی تکلف تن تو سیمین بر
خوشتر از صد هزار جان باشد
نو عروسیست مجلست کو را
پرتو شمع پرنیان باشد
کی بود کآن نگار سیمین تن
در برم تنگ تر ز جان باشد
بدنش را به جسم لاغر من
نسبت مغز و استخوان باشد
خودفروشی شعار اهل زمان
بهر رنگینی دکان باشد
غافل افتاده کاندرین سودا
سود سرمایهٔ زیان باشد
تنگ و تاریک از غبار ملال
سینه ام همچو سرمه دان باشد
چون دلم سرکند شکایت درد
همه تن غنچه سان زبان باشد
گشته عهدی که عاجز آزاری
بسکه آیین آسمان باشد
کاروان چون براه اندازد
مور را بیم رهزنان باشد
مینهم سر به درگهی که درو
آسمان فرش آستان باشد
می برم التجا به درگاهی
که مطاع پیمبران باشد
قرة العین مصطفی زهرا
که شفیع جهانیان باشد
در حمایت به خلق عرصهٔ حشر
مهربان تر ز مادران باشد
سایبان حریم منزلتش
آسمانی بر آسمان باشد
از چراغ وجود او دایم
روشن این تیره خاکدان باشد
در شفاعت به امت پدرش
بسکه دلسوز و مهربان باشد
سبزهٔ تربت مبارک او
سر به سر بوی مادران باشد
گرد نعلین زایر حرمش
نور چشم جهانیان باشد
فرق در عرش و کرسی قدرش
از زمین تا به آسمان باشد
پیکرم را ضعیف همچو کمان
پوستی گر بر استخوان باشد
تیر طعنم به جانب خصمش
تا بود جان به تن روان باشد
پدر نامدار توست آن کو
سبب خلقت جهان باشد
صاحب خانهٔ تو بعد رسول
بهترین جهانیان باشد
گرد راه دو نور دیدهٔ تو
قرة العین انس و جان باشد
دیگری در علو رتبهٔ جاه
چون تو حاشا که در جهان باشد
بر در مطبخ تو از انجم
آسمان ریزه چین خوان باشد
چون صدف در گلوی بدخواهت
قطرهٔ آب استخوان باشد
رونق خانه، میهمان باشد
قفل حیرت نهد نگه بر چشم
دزد این خانه پاسبان باشد
پیکرم را گداخت سوز درون
شمع راتب در استخوان باشد
هر که از خلق گوشه ای گیرد
خانه بر دوش چون کمان باشد
سینه شد پای تا سرم چو هدف
تا خدنگ ترا نشان باشد
می چکد خون ز چشم حیرانم
زخم نابسته خون چکان باشد
حسن، را تا ز ابرو و مژگان
تیر، پیوسته در کمان باشد
دل به پیکان او هماغوش است
همچو مغزی که توامان باشد
گرم رفتن بود ازان جان را
یکی از نامها روان باشد
تا خورد خون بکام خود، شب هجر
غنچه آسا دلم، دهان باشد
گر بود از غم تو چون سیماب
در تنم اضطراب جان باشد
ور نباشد ز پهلوی عشقت
درد هم بر دلم، گران باشد
ذکر هر کس حدیث عشق بود
شمع سان آتشین زبان باشد
قامت یار دلنشین من است
در دلم، جای راستان باشد
ان میان قصد طاقتم دارد
طاقتی کاش در میان باشد
چشم مخمور او در اول خط
فتنهٔ آخر الزمان باشد
شد شکسته خطش ز سایهٔ زلف
شاخ ن ورسته ناتوان باشد
بی تو خون چکیده از مژه ام
بادهٔ صاف ارغوان باشد
در حریم غمت کباب جگر
مزهٔ بزم بیدلان باشد
کار فرمای ابروت دم ناز
چشم مست تو دلستان باشد
بر دم تیغ ابروت انگشت
مژه را بهر امتحان باشد
ناله ام خلق را ز خویش برد
پیش آهنگ کاروان باشد
کف دریای اضطراب مرا
در بدن بی تو استخوان باشد
بی تکلف تن تو سیمین بر
خوشتر از صد هزار جان باشد
نو عروسیست مجلست کو را
پرتو شمع پرنیان باشد
کی بود کآن نگار سیمین تن
در برم تنگ تر ز جان باشد
بدنش را به جسم لاغر من
نسبت مغز و استخوان باشد
خودفروشی شعار اهل زمان
بهر رنگینی دکان باشد
غافل افتاده کاندرین سودا
سود سرمایهٔ زیان باشد
تنگ و تاریک از غبار ملال
سینه ام همچو سرمه دان باشد
چون دلم سرکند شکایت درد
همه تن غنچه سان زبان باشد
گشته عهدی که عاجز آزاری
بسکه آیین آسمان باشد
کاروان چون براه اندازد
مور را بیم رهزنان باشد
مینهم سر به درگهی که درو
آسمان فرش آستان باشد
می برم التجا به درگاهی
که مطاع پیمبران باشد
قرة العین مصطفی زهرا
که شفیع جهانیان باشد
در حمایت به خلق عرصهٔ حشر
مهربان تر ز مادران باشد
سایبان حریم منزلتش
آسمانی بر آسمان باشد
از چراغ وجود او دایم
روشن این تیره خاکدان باشد
در شفاعت به امت پدرش
بسکه دلسوز و مهربان باشد
سبزهٔ تربت مبارک او
سر به سر بوی مادران باشد
گرد نعلین زایر حرمش
نور چشم جهانیان باشد
فرق در عرش و کرسی قدرش
از زمین تا به آسمان باشد
پیکرم را ضعیف همچو کمان
پوستی گر بر استخوان باشد
تیر طعنم به جانب خصمش
تا بود جان به تن روان باشد
پدر نامدار توست آن کو
سبب خلقت جهان باشد
صاحب خانهٔ تو بعد رسول
بهترین جهانیان باشد
گرد راه دو نور دیدهٔ تو
قرة العین انس و جان باشد
دیگری در علو رتبهٔ جاه
چون تو حاشا که در جهان باشد
بر در مطبخ تو از انجم
آسمان ریزه چین خوان باشد
چون صدف در گلوی بدخواهت
قطرهٔ آب استخوان باشد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۳ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب
اشکم نه بی تو از مژهٔ تر فرو چکد
کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
ز اجزای نوشداروی جان پرور منست
آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت
نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر
اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
در کام خواهش دل بیداد عاشقم
زهراب غم به لذت شکر فروچکد
جوهر ز حدت سر مؤگان شوق او
گردیده آب از دم خنجر فروچکد
شبهای هجر دیدهٔ مشتاق گریه را
عمان چو قطره مژهٔ تر فروچکد
در انتظار دوست چو شمعی به راه باد
از دیده پیکرم چه عجب گر فروچکد
گیرم گر آب صاف به کف از کدورتم
آن شربت زلال مکدر فروچکد
بگدازد آن چنانکه گدازد ز شعله شمع
خون از رگم چو بر سر نشتر فروچکد
شبها چو گرمخوانی او آیدم به یاد
خونم ز دل به گرمی آذر فروچکد
خون نیاز ماست که گردیده مشک تر
از موی موی زلف معنبر فروچکد
در گلشنی که از گل رویت نیافت زیب
خوناب غم ز دیدهٔ عبهر فروچکد
از بیم تیغ بازی برق نگاه او
خون گشته دل ز چشم غضنفر فروچکد
طاووس وار می دمد از هر پرش گلی
گر باده ام به بال سمندر فروچکد
از شرم پرنیان صفا کآن لباس تست
گردیده آب کسوت گوهر فروچکد
دل با سرشکم از سر مژگان شب فراق
صد بار اگر چکید که دیگر فروچکد
صاف طهور کو که مرا از زبان کلک
رشحی به مدح ساقی کوثر فروچکد
شاهی که از مهابت دوران عدل او
از چشم باز خون کبوتر فروچکد
از شوق مدح او نفس عیسوی گداخت
تا روزی از زبان ثناگر فروچکد
تب لرز بیم او چو فتد چرخ را به تن
از آسمان عرق صفت اختر فروچکد
آب حیات دان عرقی را که از جبین
بر درگه وصی پیمبر فروچکد
شمشیر او که قطرهٔ آبی است فی المثل
در رزم چون به تارک کافر فروچکد
همچو سرشک شمع به پیرامن لگن
مغز سرش به دامن مغفر فروچکد
گر نیست موج چشمهٔ خورشید تیغ او
زو خون چو اختر از چه منور فروچکد
افتد گرش نظر به دم تیغ قهر او
دل خون شود ز چشم غضنفر فروچکد
احیای دین حق کند آبی که بر عدو
از ذوالفقار حیدر صفدر فروچکد
آب حیات حکم مصاف ار ترا زلب
در ساغر اطاعت چاکر فروچکد
در دم ز خون شرک به صفین کارزار
دریا ز تیغ مالک اشتر فروچکد
از بس ز بیم نهی تو بگداخت دور نیست
گر از لباس اهل دول زر فروچکد
باشد نهنگ بحر وغا قطره قطره اش
زان خوی کت از جبین تکاور فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فرو چکد
ایجاد دوزخی کند از نو چو از هراس
نام عدو به حشر ز دفتر فروچکد
چون شیر از انامل اعجاز مصطفی
خون عدو ز پنجهٔ حیدر فروچکد
آب حیات وصف توام از سر زبان
شبنم صفت ز برگ گل تر فروچکد
خوناب شوق مرقد پاک تو روز و شب
از موی موی این تن لاغر فروچکد
ز ابر کف عطای تواش سالها بس است
گر قطره ای به فرق ثناگر فروچکد
از بس ز شرم نعل سم تو سنت گداخت
آئینه پیش روی سکندر فروچکد
وصف کجا و فکر تهی کیسه ام کجا
نشگفت آب گشته دلم گر فروچکد
اول ز شرم مدح تو اندیشه خون شود
آنگاه از زبان ثناگر فروچکد
جویا محبت شه دنیا و دین مرا
از دل رودگر آب ز گوهر فروچکد
یارب به کام دشمن دین تو از نخست
زهر فنا ز ثدیهٔ مادر فروچکد
دایم ز ابر لطف تو باران عافیت
ما را به کشت زندگی اندر فروچکد
کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
ز اجزای نوشداروی جان پرور منست
آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت
نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر
اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
در کام خواهش دل بیداد عاشقم
زهراب غم به لذت شکر فروچکد
جوهر ز حدت سر مؤگان شوق او
گردیده آب از دم خنجر فروچکد
شبهای هجر دیدهٔ مشتاق گریه را
عمان چو قطره مژهٔ تر فروچکد
در انتظار دوست چو شمعی به راه باد
از دیده پیکرم چه عجب گر فروچکد
گیرم گر آب صاف به کف از کدورتم
آن شربت زلال مکدر فروچکد
بگدازد آن چنانکه گدازد ز شعله شمع
خون از رگم چو بر سر نشتر فروچکد
شبها چو گرمخوانی او آیدم به یاد
خونم ز دل به گرمی آذر فروچکد
خون نیاز ماست که گردیده مشک تر
از موی موی زلف معنبر فروچکد
در گلشنی که از گل رویت نیافت زیب
خوناب غم ز دیدهٔ عبهر فروچکد
از بیم تیغ بازی برق نگاه او
خون گشته دل ز چشم غضنفر فروچکد
طاووس وار می دمد از هر پرش گلی
گر باده ام به بال سمندر فروچکد
از شرم پرنیان صفا کآن لباس تست
گردیده آب کسوت گوهر فروچکد
دل با سرشکم از سر مژگان شب فراق
صد بار اگر چکید که دیگر فروچکد
صاف طهور کو که مرا از زبان کلک
رشحی به مدح ساقی کوثر فروچکد
شاهی که از مهابت دوران عدل او
از چشم باز خون کبوتر فروچکد
از شوق مدح او نفس عیسوی گداخت
تا روزی از زبان ثناگر فروچکد
تب لرز بیم او چو فتد چرخ را به تن
از آسمان عرق صفت اختر فروچکد
آب حیات دان عرقی را که از جبین
بر درگه وصی پیمبر فروچکد
شمشیر او که قطرهٔ آبی است فی المثل
در رزم چون به تارک کافر فروچکد
همچو سرشک شمع به پیرامن لگن
مغز سرش به دامن مغفر فروچکد
گر نیست موج چشمهٔ خورشید تیغ او
زو خون چو اختر از چه منور فروچکد
افتد گرش نظر به دم تیغ قهر او
دل خون شود ز چشم غضنفر فروچکد
احیای دین حق کند آبی که بر عدو
از ذوالفقار حیدر صفدر فروچکد
آب حیات حکم مصاف ار ترا زلب
در ساغر اطاعت چاکر فروچکد
در دم ز خون شرک به صفین کارزار
دریا ز تیغ مالک اشتر فروچکد
از بس ز بیم نهی تو بگداخت دور نیست
گر از لباس اهل دول زر فروچکد
باشد نهنگ بحر وغا قطره قطره اش
زان خوی کت از جبین تکاور فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فرو چکد
ایجاد دوزخی کند از نو چو از هراس
نام عدو به حشر ز دفتر فروچکد
چون شیر از انامل اعجاز مصطفی
خون عدو ز پنجهٔ حیدر فروچکد
آب حیات وصف توام از سر زبان
شبنم صفت ز برگ گل تر فروچکد
خوناب شوق مرقد پاک تو روز و شب
از موی موی این تن لاغر فروچکد
ز ابر کف عطای تواش سالها بس است
گر قطره ای به فرق ثناگر فروچکد
از بس ز شرم نعل سم تو سنت گداخت
آئینه پیش روی سکندر فروچکد
وصف کجا و فکر تهی کیسه ام کجا
نشگفت آب گشته دلم گر فروچکد
اول ز شرم مدح تو اندیشه خون شود
آنگاه از زبان ثناگر فروچکد
جویا محبت شه دنیا و دین مرا
از دل رودگر آب ز گوهر فروچکد
یارب به کام دشمن دین تو از نخست
زهر فنا ز ثدیهٔ مادر فروچکد
دایم ز ابر لطف تو باران عافیت
ما را به کشت زندگی اندر فروچکد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه و آله
شده است چشم تو همدست زلف در تسخیر
دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون
چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
طبیعتت بهوای بهار می ماند
هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد
دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد
خموش ماند ز حیرت چو بلبل تصویر
چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم
که نقش پا کندم کار حلقهٔ زنجیر
کند به پردهٔ چشمم همیشه دست خیال
شبیه روی تو با خامهٔ مژه، تصویر
ز هجر سلسلهٔ زلف او رسد شب و روز
به گوش من ز دل آواز نالهٔ زنجیر
خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر
کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر
ز خویشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد
قدم برون منه از خویش و گرد عالم گیر
بود چو مهر جهان زیردست مرتبه اش
اگر قلمرو دل را کسی کند تسخیر
خراب باد دلی کز غم تو بگریزد
که هست خانهٔ دل را شکستگی تعمیر
بریده باد خدایا دو دست بیدردی
که نیست ناخن او شمع داغ را گلگیر
جنون سرشته دلم پیش از دم ایجاد
چنان ز شوق تو دیوانه بود و بی تدبیر
که از فضای وجود و عدم برون می رفت
به دست عشق نمی بود اگر سر زنجیر
کسی که کشتهٔ بیداد اوست می داند
که همدم دم عیسی بود دم شمشیر
زتیره بختی اگر شکوه سر کنم ترسم
که همچو خامه بیالایدم زبان با قیر
زدرد عشق تو گر نکته ای کنم انشا
زبان خامه بنالد بحال من ز صریر
ببزم وصل تو از درد هجر می نالم
که موج اشک به پای نگاه شد زنجیر
ز آسمان بلا سنگ جور می بارد
سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگیر
مباد گرم تپیدن شوی ز بیتابی
برنگ شعله ز آسیب صرصر تقدیر
درآ چو شمع فروزان به پردهٔ فاننوس
به زیر دامن حفظ خدیو کشور گیر
امام دنیی و عقبی محمد باقر
که طفل مکتب تدبیر اوست عالم پیر
براه روشن دین تو هر که رهرو گشت
به رنگ آینه شد نقش پاش عکس پذیر
شود ز فیض صفات سحاب جود تو سبز
به رنگ شهپر طوطی زبانم از تقریر
زبیم هیبت امر تو زود برگردد
زند جلالت اگر بانگ نهی بر تقدیر
ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست
نویسی ار تو به ایام عمر کس توفیر
هلال سایهٔ نعل سمند برق تکت
بود غبار سم توسن تو مهر منیر
ز تیغ شعله نژاد تو گر سخن گویم
زبان زبانهٔ آتش شود گه تقریر
به پشت گرمی حفظ تو آهوان شب تار
روند بر اثر روشنی دیدهٔ شیر
بهار فیض شود گر کند هواداری
نسیم خلق خوش تو به غنچهٔ تصویر
قدم ز بیشه برون گر نهد پی نخجیر
کند مهابت عدل تو پی به ناخن شیر
زهی شجاعت و غیرت که فتح و نصرت را
اسیر کرده به زنجیر جوهر شمشیر
زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار
زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر
بسان موج بپیچد زبان طعن عدو
اگر ز جوهر شمشیر او کند تقریر
به رنگ برگ خزان دیدهٔ چنار به خاک
ز هیبتش فتد از شاخ دست پنجهٔ شیر
هزار پیکان از شست قدرتش در رزم
نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجیر
کجاست قوت پرواز روح خصم ترا
اگر نه بال و پر قوتش شود پر تیر
تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ
به دست مهر هلالی است در کفت شمشیر
به هر مصاف که سر خیل پر دلان باشی
نوای فتح تو گردد بلند از نی تیر
همای تیر تو هنگام رزم بنشیند
در استخوان عدویت چو شست در زهگیر
به روز معرکه رزقی نمی خورد جز گرز
چرا ز جان نشود خصم کینه جوی تو سیر
تو آفتابی و من شبنمم، وجود مرا
به پشت گرمی احسان زخاک ره برگیر
امیدم آنکه به کشت امید بدخواهت
به جای باران بارد شرر ز ابر مطیر
دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون
چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
طبیعتت بهوای بهار می ماند
هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد
دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد
خموش ماند ز حیرت چو بلبل تصویر
چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم
که نقش پا کندم کار حلقهٔ زنجیر
کند به پردهٔ چشمم همیشه دست خیال
شبیه روی تو با خامهٔ مژه، تصویر
ز هجر سلسلهٔ زلف او رسد شب و روز
به گوش من ز دل آواز نالهٔ زنجیر
خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر
کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر
ز خویشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد
قدم برون منه از خویش و گرد عالم گیر
بود چو مهر جهان زیردست مرتبه اش
اگر قلمرو دل را کسی کند تسخیر
خراب باد دلی کز غم تو بگریزد
که هست خانهٔ دل را شکستگی تعمیر
بریده باد خدایا دو دست بیدردی
که نیست ناخن او شمع داغ را گلگیر
جنون سرشته دلم پیش از دم ایجاد
چنان ز شوق تو دیوانه بود و بی تدبیر
که از فضای وجود و عدم برون می رفت
به دست عشق نمی بود اگر سر زنجیر
کسی که کشتهٔ بیداد اوست می داند
که همدم دم عیسی بود دم شمشیر
زتیره بختی اگر شکوه سر کنم ترسم
که همچو خامه بیالایدم زبان با قیر
زدرد عشق تو گر نکته ای کنم انشا
زبان خامه بنالد بحال من ز صریر
ببزم وصل تو از درد هجر می نالم
که موج اشک به پای نگاه شد زنجیر
ز آسمان بلا سنگ جور می بارد
سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگیر
مباد گرم تپیدن شوی ز بیتابی
برنگ شعله ز آسیب صرصر تقدیر
درآ چو شمع فروزان به پردهٔ فاننوس
به زیر دامن حفظ خدیو کشور گیر
امام دنیی و عقبی محمد باقر
که طفل مکتب تدبیر اوست عالم پیر
براه روشن دین تو هر که رهرو گشت
به رنگ آینه شد نقش پاش عکس پذیر
شود ز فیض صفات سحاب جود تو سبز
به رنگ شهپر طوطی زبانم از تقریر
زبیم هیبت امر تو زود برگردد
زند جلالت اگر بانگ نهی بر تقدیر
ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست
نویسی ار تو به ایام عمر کس توفیر
هلال سایهٔ نعل سمند برق تکت
بود غبار سم توسن تو مهر منیر
ز تیغ شعله نژاد تو گر سخن گویم
زبان زبانهٔ آتش شود گه تقریر
به پشت گرمی حفظ تو آهوان شب تار
روند بر اثر روشنی دیدهٔ شیر
بهار فیض شود گر کند هواداری
نسیم خلق خوش تو به غنچهٔ تصویر
قدم ز بیشه برون گر نهد پی نخجیر
کند مهابت عدل تو پی به ناخن شیر
زهی شجاعت و غیرت که فتح و نصرت را
اسیر کرده به زنجیر جوهر شمشیر
زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار
زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر
بسان موج بپیچد زبان طعن عدو
اگر ز جوهر شمشیر او کند تقریر
به رنگ برگ خزان دیدهٔ چنار به خاک
ز هیبتش فتد از شاخ دست پنجهٔ شیر
هزار پیکان از شست قدرتش در رزم
نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجیر
کجاست قوت پرواز روح خصم ترا
اگر نه بال و پر قوتش شود پر تیر
تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ
به دست مهر هلالی است در کفت شمشیر
به هر مصاف که سر خیل پر دلان باشی
نوای فتح تو گردد بلند از نی تیر
همای تیر تو هنگام رزم بنشیند
در استخوان عدویت چو شست در زهگیر
به روز معرکه رزقی نمی خورد جز گرز
چرا ز جان نشود خصم کینه جوی تو سیر
تو آفتابی و من شبنمم، وجود مرا
به پشت گرمی احسان زخاک ره برگیر
امیدم آنکه به کشت امید بدخواهت
به جای باران بارد شرر ز ابر مطیر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۳ - در منقبت حضرت امام محمد تقی (ع)
در برم حیرت روی تو ز بس دارد تنگ
مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود
ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
در بلا بودنت از بیم بلا به باشد
شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
آشنایی مکن ای موج به بحری که منم
مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ
خسرو عشق خدیوی است که شایستهٔ اوست
موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ
نکهت سنبل و گل گرد رهم می زیبد
چون به یاد رخ و زلفی روم از رنگ به رنگ
چون عرسی که به مشاطه کند بدخوئی
از حیا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ
نگهم رشتهٔ یاقوت ز رویش برگشت
چید از بس زگلستان جمالش گل رنگ
می چکد خون غم از دیدهٔ سیاره اگر
زهره تار نفسم را کند ابریشم چنگ
شکرین لعل تو گر عکس به جام اندازد
رگ تلخی به در آرد ز شراب گل رنگ
نفس از یاد خط سبز تو در سینه مرا
چون نسیمی است خرامان شده بر روی النگ
دل پر داغ اسیران تو در کلفت غم
خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ
خوش نماتر شده از وسمه خم ابرویش
جوهر افزوده برین تیغ زآلایش زنگ
ناله در سینه ام از بستن لب تنگ آمد
خیزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ
دشنه و تیغ بیار است ز ابرو و مژه
ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ
قد کشد شعلهٔ آهی شده از سینهٔ کوه
از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ
اضطرابم ز ره شوق به صحرا پی برد
که درو رم بود آرام شتاب است درنگ
شوق شد هادی راهم چه عجب در هر گام
پیش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ
چند در وصف گل و لاله و سنبل جویا
در زمین غزل از خون جگر ریزم رنگ
می زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر
گل مدح تقی آن پادشه هفت اورنگ
آن شهنشاه که از هیبت تیغ دو دمش
ز شب و روز فلک می رود از رنگ به رنگ
از نسیم دم تیغش گل زخمی که شکفت
تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ
سایه پرورد وقارش پرکاهی که بود
به گران باری او کوه نگردد هم سنگ
پردلان را بهخموشی چو کند امر سزد
گر ز باروت بریزد به گلو سرمه تفنگ
گر خورد آب از ابر کف با نیرویش
پنجهٔ گل به دل سنگ بیفشارد چنگ
کسوت فقر کند در بر نخوت منشان
عدل او داده سراپای مرقع به پلنگ
عجبی نیست برآرد به کف خصم تو رنگ
عکس او ریخته در ساغر آئینه شرنگ
زاغ از گلشن فیض تو چو طاووس بهشت
بستهٔ گل به سر و دوش کشد رنگارنگ
نو سوادی بود از مکتب رایت بینش
طفلی از مدرسهٔ فضل تو باشد فرهنگ
چون حصا ری که فتد کنگرش از صدمهٔ توپ
اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ
آن امامی تو که از منزلت قدر ترا
سزد از شهپر جبریل بود پر خدنگ
آن امیری تو که در مملکت چرخ زحل
از غلامان سیاه تو بود یک سرهنگ
آن حکیمی تو که از حکم قضا جریانت
بهم آمیخته چون شیر و شکر شهد و شرنگ
بر ضعیفان چون فتد سایهٔ دست تو سزد
کز پر خویش کشد تیغ به شهباز کلنگ
از خداوند دو عالم به دعا می خواهم
که دهد خصم ترا شیرهٔ جان طعم شرنگ
مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود
ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
در بلا بودنت از بیم بلا به باشد
شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
آشنایی مکن ای موج به بحری که منم
مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ
خسرو عشق خدیوی است که شایستهٔ اوست
موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ
نکهت سنبل و گل گرد رهم می زیبد
چون به یاد رخ و زلفی روم از رنگ به رنگ
چون عرسی که به مشاطه کند بدخوئی
از حیا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ
نگهم رشتهٔ یاقوت ز رویش برگشت
چید از بس زگلستان جمالش گل رنگ
می چکد خون غم از دیدهٔ سیاره اگر
زهره تار نفسم را کند ابریشم چنگ
شکرین لعل تو گر عکس به جام اندازد
رگ تلخی به در آرد ز شراب گل رنگ
نفس از یاد خط سبز تو در سینه مرا
چون نسیمی است خرامان شده بر روی النگ
دل پر داغ اسیران تو در کلفت غم
خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ
خوش نماتر شده از وسمه خم ابرویش
جوهر افزوده برین تیغ زآلایش زنگ
ناله در سینه ام از بستن لب تنگ آمد
خیزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ
دشنه و تیغ بیار است ز ابرو و مژه
ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ
قد کشد شعلهٔ آهی شده از سینهٔ کوه
از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ
اضطرابم ز ره شوق به صحرا پی برد
که درو رم بود آرام شتاب است درنگ
شوق شد هادی راهم چه عجب در هر گام
پیش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ
چند در وصف گل و لاله و سنبل جویا
در زمین غزل از خون جگر ریزم رنگ
می زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر
گل مدح تقی آن پادشه هفت اورنگ
آن شهنشاه که از هیبت تیغ دو دمش
ز شب و روز فلک می رود از رنگ به رنگ
از نسیم دم تیغش گل زخمی که شکفت
تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ
سایه پرورد وقارش پرکاهی که بود
به گران باری او کوه نگردد هم سنگ
پردلان را بهخموشی چو کند امر سزد
گر ز باروت بریزد به گلو سرمه تفنگ
گر خورد آب از ابر کف با نیرویش
پنجهٔ گل به دل سنگ بیفشارد چنگ
کسوت فقر کند در بر نخوت منشان
عدل او داده سراپای مرقع به پلنگ
عجبی نیست برآرد به کف خصم تو رنگ
عکس او ریخته در ساغر آئینه شرنگ
زاغ از گلشن فیض تو چو طاووس بهشت
بستهٔ گل به سر و دوش کشد رنگارنگ
نو سوادی بود از مکتب رایت بینش
طفلی از مدرسهٔ فضل تو باشد فرهنگ
چون حصا ری که فتد کنگرش از صدمهٔ توپ
اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ
آن امامی تو که از منزلت قدر ترا
سزد از شهپر جبریل بود پر خدنگ
آن امیری تو که در مملکت چرخ زحل
از غلامان سیاه تو بود یک سرهنگ
آن حکیمی تو که از حکم قضا جریانت
بهم آمیخته چون شیر و شکر شهد و شرنگ
بر ضعیفان چون فتد سایهٔ دست تو سزد
کز پر خویش کشد تیغ به شهباز کلنگ
از خداوند دو عالم به دعا می خواهم
که دهد خصم ترا شیرهٔ جان طعم شرنگ
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۶ - قصیده
ای ترا پروانه شد بر آتش رخسار گل
بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل
تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوی خموشی با دل افکار گل
هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش
ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل
می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه
داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل
ساغر عیشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بی خار گل
از پرپرویی دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بویی اگر یکبار گل
می دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف دیوانه سان در ساحت گلزار گل
بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوییا از رشتهٔ زنار گل
آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
می دهد اینجا گلاب از گرمی بازار گل
عاشقان را دیدهٔ خونبار سازد سرخروی
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل
صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختی گردید بی مقدار گل
گر همه درد است جام می سرت گردم بگیر
تا به کام دل توانم چید ازان رخسار گل
فی المثل گر شد غبار آلود آب جویبار
کی فتد از آب و رنگ خویش در گلزار گل
طالب آب حیاتی می به همواری بنوش
همچو آب جو که سوی خود کشد هموار گل
بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو می بندد میان و می گشاید بار گل
وصف گلشن گوی جویا کز زبان رنگ و بوی
می کند بی اختیار اوصاف خود تکرار گل
در چنین فصلی چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سینهٔ افگار گل
مژده می نوشان که از کیفیت آب و هوا
ساغر لبریز می گردید بر دستار گل
اهل صورت را برنگ، ارباب معنی را به بوی
دل به نیرنگی ز هر کس می برد عیار گل
سروقدان را هوای باغ خندان کرده است
با نسیم صبحدم می ریزد از اشجار گل
بی می از کیفیت گلزار نتوان بهره یافت
ساغر خالی بود در دیدهٔ هشیار گل
همچنان کز سینهٔ پرداغ خیزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ریشهٔ اشجار گل
هر سحر موج هوا می پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بیدار گل
شد هوا از بس نشاط انگیز پیر چرخ هم
زد ز خورشید برین بر گنبد دستار گل
بوی گل در ساحت گلشن عبیر افشان شده
یا فشانده گرد راه حیدر کرار گل
آنکه باد گلشن خلقش چو بر دریا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دریا بار گل
گر هواداری کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل
تا بمالد بر غبار راهش از روی نیاز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل
خارخار روضه ای دارم که در وی صبح و شام
هر طرف ریزد ز نقش جبههٔ زوار گل
همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسیم
در تمنای طواف مرقدش طیار گل
تا زبانی در خور توصیف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل
من کجا و حق مدحت سنجی ذاتش کجا
ار زبانم می کند زین جرأت استغفار گل
اینقدر دانم که بر فرق کمال خویش زد
آفرینش از وجود حیدر کرار گل
تا مگر روزی نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگی بر درهم و دینار گل
بر نسیمی کز غبار درگهش آرد به بام
می کند مشت زر خود هر سحر ایثا گل
در فضای گلشن خلقش ز بهر آشیان
آورد بلبل به جای خار در منقار گل
روز هیجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ریخت از باد بهاری یا به روی خار گل
دشمنانش را به تن زخم از دم شمشیر او
تازه می گردد چنان کز آب دریا بار گل
غازیان را در رکابش تیغها پرخون بود
یا زباد بهاری ریخت در انهار گل
روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ایثار گل
شام را بر سر گل سوری زد از جوش شفق
ریخت در جیب سحر را ثابت و سیار گل
من کیم جویا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پیش شعر رنگینم بود چون خار گل
در ثنا پیرائیش با این فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاریست از گفتار گل
از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وی شود طیار گل
تا بود در روزگار آئین نوروز و بهار
تا بروید خار بر دیوار و در گلزار گل
گلبن آرد در ریاض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل
این قصیده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشتهٔ افکار گل
بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل
تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوی خموشی با دل افکار گل
هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش
ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل
می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه
داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل
ساغر عیشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بی خار گل
از پرپرویی دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بویی اگر یکبار گل
می دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف دیوانه سان در ساحت گلزار گل
بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوییا از رشتهٔ زنار گل
آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
می دهد اینجا گلاب از گرمی بازار گل
عاشقان را دیدهٔ خونبار سازد سرخروی
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل
صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختی گردید بی مقدار گل
گر همه درد است جام می سرت گردم بگیر
تا به کام دل توانم چید ازان رخسار گل
فی المثل گر شد غبار آلود آب جویبار
کی فتد از آب و رنگ خویش در گلزار گل
طالب آب حیاتی می به همواری بنوش
همچو آب جو که سوی خود کشد هموار گل
بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو می بندد میان و می گشاید بار گل
وصف گلشن گوی جویا کز زبان رنگ و بوی
می کند بی اختیار اوصاف خود تکرار گل
در چنین فصلی چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سینهٔ افگار گل
مژده می نوشان که از کیفیت آب و هوا
ساغر لبریز می گردید بر دستار گل
اهل صورت را برنگ، ارباب معنی را به بوی
دل به نیرنگی ز هر کس می برد عیار گل
سروقدان را هوای باغ خندان کرده است
با نسیم صبحدم می ریزد از اشجار گل
بی می از کیفیت گلزار نتوان بهره یافت
ساغر خالی بود در دیدهٔ هشیار گل
همچنان کز سینهٔ پرداغ خیزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ریشهٔ اشجار گل
هر سحر موج هوا می پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بیدار گل
شد هوا از بس نشاط انگیز پیر چرخ هم
زد ز خورشید برین بر گنبد دستار گل
بوی گل در ساحت گلشن عبیر افشان شده
یا فشانده گرد راه حیدر کرار گل
آنکه باد گلشن خلقش چو بر دریا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دریا بار گل
گر هواداری کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل
تا بمالد بر غبار راهش از روی نیاز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل
خارخار روضه ای دارم که در وی صبح و شام
هر طرف ریزد ز نقش جبههٔ زوار گل
همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسیم
در تمنای طواف مرقدش طیار گل
تا زبانی در خور توصیف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل
من کجا و حق مدحت سنجی ذاتش کجا
ار زبانم می کند زین جرأت استغفار گل
اینقدر دانم که بر فرق کمال خویش زد
آفرینش از وجود حیدر کرار گل
تا مگر روزی نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگی بر درهم و دینار گل
بر نسیمی کز غبار درگهش آرد به بام
می کند مشت زر خود هر سحر ایثا گل
در فضای گلشن خلقش ز بهر آشیان
آورد بلبل به جای خار در منقار گل
روز هیجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ریخت از باد بهاری یا به روی خار گل
دشمنانش را به تن زخم از دم شمشیر او
تازه می گردد چنان کز آب دریا بار گل
غازیان را در رکابش تیغها پرخون بود
یا زباد بهاری ریخت در انهار گل
روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ایثار گل
شام را بر سر گل سوری زد از جوش شفق
ریخت در جیب سحر را ثابت و سیار گل
من کیم جویا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پیش شعر رنگینم بود چون خار گل
در ثنا پیرائیش با این فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاریست از گفتار گل
از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وی شود طیار گل
تا بود در روزگار آئین نوروز و بهار
تا بروید خار بر دیوار و در گلزار گل
گلبن آرد در ریاض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل
این قصیده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشتهٔ افکار گل
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق (ع)
ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم
گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد
به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم
شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون
درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
شراب وصل در کام دلم کی چاشنی بخشد
ز بس با شاهد یاد تو عمری شوق ورزیدم
نبود از عاشق و معشوق نامی در جهان پیدا
که من خون بودم و از چشم حسرت می تراویدم
چرا بر خود نبالم زین شرف کامشب چو ماه نو
سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسیدم
سراپایم چنان لبریز صهبای خیالش شد
که از هر قطره خون خود پریزادی تراشیدم
زمین باشد کفن از لجهٔ آزادی طبعم
فلک مشت غباری بر هوا از دشت تجریدم
به دامان نگاه آویختم خونین دل خود را
به این نیرنگ در چشم یقینش جلوه گردیدم
به فکر رنگ و بویی دسته بستم لاله و ریحان
به یاد زلف و رویی در گل و سنبل بغلطیدم
من و توصیف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود
من و تعریف زلف و رو ز طبع خویش رنجیدم
شهی را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش
به فرق عرش باشد سایه گستر نخل امیدم
امام دین و دنیا جعفر صادق که تا نامش
براندم بر زبان خود را برون زین خاکدان دیدم
نگویی همچو عیسی چار گامی بر فلک رفتم
که گلهای عرب از روضهٔ عرش برین چیدم
چو دیدم گوش برآواز مدح او ملائک را
در آن گلزار پر فیض این رباعی را سراییدم
گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد
به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم
شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون
درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
شراب وصل در کام دلم کی چاشنی بخشد
ز بس با شاهد یاد تو عمری شوق ورزیدم
نبود از عاشق و معشوق نامی در جهان پیدا
که من خون بودم و از چشم حسرت می تراویدم
چرا بر خود نبالم زین شرف کامشب چو ماه نو
سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسیدم
سراپایم چنان لبریز صهبای خیالش شد
که از هر قطره خون خود پریزادی تراشیدم
زمین باشد کفن از لجهٔ آزادی طبعم
فلک مشت غباری بر هوا از دشت تجریدم
به دامان نگاه آویختم خونین دل خود را
به این نیرنگ در چشم یقینش جلوه گردیدم
به فکر رنگ و بویی دسته بستم لاله و ریحان
به یاد زلف و رویی در گل و سنبل بغلطیدم
من و توصیف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود
من و تعریف زلف و رو ز طبع خویش رنجیدم
شهی را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش
به فرق عرش باشد سایه گستر نخل امیدم
امام دین و دنیا جعفر صادق که تا نامش
براندم بر زبان خود را برون زین خاکدان دیدم
نگویی همچو عیسی چار گامی بر فلک رفتم
که گلهای عرب از روضهٔ عرش برین چیدم
چو دیدم گوش برآواز مدح او ملائک را
در آن گلزار پر فیض این رباعی را سراییدم