عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای
نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی
صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست
تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای
کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد
محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای
بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش
چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای
اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست
قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای
دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات
ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای
عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت
آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای
نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد
صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای
گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل
در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای
بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است
گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای
ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای
در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای
ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست
لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای
اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای
بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای
چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای
خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بی‌پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای
عیش و غم آن به‌ که از تمییز آن‌کس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای
هیچکس ‌در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون ‌دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای
قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش
بی‌قدم زین انجمن چون شمع‌ کم‌کم رفته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی
ریگ روان ‌کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام
کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود
بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری
درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان
دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی
به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج ‌گریه‌ام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی‌ کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی‌ که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین‌، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی
نمی‌دانم چه ‌گم‌ کردم درین صحرا من بیدل
دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
مکش رنج تأمل‌ گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی
جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد
ندارد این ‌کتان جز خاک حسرت تاری و پودی
خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد
بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی
درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم
عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی
خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم
که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی‌ گل اندودی
شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد
که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی
از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم
همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی
به هر سو بنگری دود کباب یاس می‌آید
به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی
تو هم‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی
مکن طعن برهمن‌ گر کند از سنگ معبودی
علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد
چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی
به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل
چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳
نفس در طلب سوختی دل ندیدی
به لیلی چه دادی‌ که محمل ندیدی
به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت
به زیر قدم بود منزل ندیدی
تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر
برون‌گرد ماندی و ساحل ندیدی
به قطع مرور زمان تعین
نفس بود شمشیر قاتل ندیدی
نشد مانع عمر قید تعلق
تو رفتار این پای در گل ندیدی
طرب داشت از قید پرواز رستن
تو کیفیت رقص بسمل ندیدی
حساب تو با کبریا راست ناید
زمین را به‌ گردون مقابل ندیدی
بغیر از تک و تاز گرد خیالت
کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی
ز اسباب خوردی فریب تجرد
تماشای بیرون محفل ندیدی
تمیز تو شد دور باش حقیقت
که حق دیدی و غیر باطل ندیدی
از این علم و فضلی‌ که غیرت ندارد
چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
ای سعی نگون‌، زین دشت‌، در سر چه هوا داری
کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم
تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا
عریانی دیگر نیست‌ گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن
بیرنگ نمی‌آید از آینه‌ ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت
آخر به چه روی است این‌ کز پشت برون آری
آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد
بی‌چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها
سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان‌ کردن
تشویش‌ کمی‌ها هم‌ کم نیست ز بسیاری
فریاد ز افلاسم‌ کاری نگشود آخر
بی‌ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام
چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست
دل این همه سنگین نیست وقتست‌ که برداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
چو قارون ته خاک اگر رفته باشی
به آرایش‌گنج و زر رفته باشی
چه‌کارست امل پیشه را با قیامت
به هر جا رسی پیشتر رفته‌باشی
براین انجمن وا نگردید چشمت
یقین شدکه جای دگر رفته باشی
رم فرصت اینجا نفس می‌شمارد
چو عمرآمدن‌کو، مگر رفته باشی
چو شمعت به‌پیش ایستاده‌ست رفتن
ز پا گر نشستی به سر رفته باشی
شراری‌است آیینه‌پرداز هستی
نظر تا کنی از نظر رفته باشی
غبار تو خواهد جنون‌ کردن آخر
در آن ره‌ که با کروفر رفته باشی
دراین بزم تاکی فروزد چراغت
اگر شب نرفتی سحر رفته باشی
جهان بیش و کم مجمع امتیاز است
تو پر بی تمیزی به در رفته باشی
چه عزت چه خواری اقامت محال است
به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی
هوا مخملی ‌گر همه آفتابی
وگر سایه‌ای بی سحر رفته باشی
سلامت در این‌ کوچه وقتی‌ست بیدل
که از آمدن بیشتر رفته باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
ز خیال خویش بگذر چه مجاز، ‌کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی
نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
توکه می‌روی نظرکن به‌کجا رسیده باشی
چه تپیدن است ای اشک به توام نه این‌گمان بود
که زسعی آب‌ گشتن به حیا رسیده باشی
به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی
تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید
من و یک جبین نیازی‌ که تو وارسیده باشی
به بساط بی‌نیازی غم نارسیدنم نیست
من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی
ثمر بهار رنگی به‌ کمال خود نظر کن
چمنی ‌گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی
سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است
به ‌تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی
به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل
که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی
سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی
از شعاع مهر یکسر خاکساری می‌چکد
بر جبین چرخ هم خطی‌ست با افتادگی
سجده را در خاک راهش ‌گر عروج آبروست
می‌شود چون دانه‌ام آخر عصا افتادگی
نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن
با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی
استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد
عضو عضوت می‌زند موج زپا افتادگی
بی ‌عرق یک ‌سجده از پیشانی من‌ گل نکرد
می‌کند بر عجز حالم گریه‌ها افتادگی
چون غبار رفته از خود دست و پایی می‌زنم
تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی
آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است
آب می‌گردد چو شبنم ازحیا افتادگی
تا به ‌چشم نقش پایی راه عبرت ‌واکنم
پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی
با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم
همچو زلف یار می‌نازد به ما افتادگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای
تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده‌ کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس به‌کسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه‌ کرده‌ایم بی‌رقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بسته‌ام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجه‌کن قدمی
نی‌ام به مشق خیالت‌کم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکسته‌ام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامت‌کیست
ز خود برآمدنی می‌زند به دل علمی
کجا روم‌که برآرم سراز خط تسلیم
به‌ کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشسته‌ام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمی‌توان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی‌، در خورد و خواب نیمی
قانع به‌جام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لاله‌ام درین باغ‌ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعوی‌کمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نی‌ام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل‌ کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر برده‌ست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
شرر کاغذی‌، آرایش دکان نکنی
صفحه آتش نزنی‌، فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین می‌باشد
آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ
تا ز خمیازهٔ امواج ‌گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد
نیست نقد تو از آن ‌کیسه‌ که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی
آه از آن داغ ‌که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است
خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا
تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است‌ که در انجمن حیرت حسن
گل‌ کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد
تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت ‌که به انداز زمینگیریها
پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت ‌کنج قناعت بخشند
همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی
ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی
خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف
جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی
هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهی‌ست غبار قدم آبله پایی
عبرت‌آباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی
فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر
می‌کند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد
ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید
تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم
صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی
شعله‌ای خواست به مهمانی خاشاک اجازت
گفت‌: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی
می‌کشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر
دارم از گرد رهت آینهٔ بی‌سروپایی
چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت
محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی
بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
نی این بزم شکسته‌ست نفس در لب نایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه می‌جویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنه‌کوردلی از عصا چه می‌جویی
جز این‌که خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی
به سینه تانفسی هست‌دل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی
ز حرص‌، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه می‌جویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه می‌جویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
از مرگ نترسم که مددکار من است
در روز پسین مونس و غمخوار من است
اجداد مرا برده به سر منزل خاک
این مرکب خوشخرام رهوار من است