عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
به سیر باغ اگر آن شعله بالا بلند آید
مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
نوبهار آمد تماشای گل و سنبل کنید
نور چشم خود چو شبنم طرف روی گل کنید
بر در گلزار گلچینان هجوم آورده اند
خار دیوار چمن گل کرده فکر مل کنید
روی باغ از سبزه و سنبل مزلف کشته است
وقت آن آمد فراموش از خط و کاکل کنید
بید مجنون مو پریشان کرده چون دیوانگان
زلف لیلی را به دل چون طره سنبل کنید
ارغوان زاریست مژگانهای من ای عاشقان
سوی من بیند و سیر کشور کابل کنید
ناله عاشق نسیم صبح باغ دلگشاست
در چمن ای غنچه ها دل پرستی بلبل کنید
قامت پیران بود سد ره موج خطر
خواب آسایش به زیر سایه این پل کنید
تا نگردد باغبانان را خبر ای سیدا
سیر باغ آرزو پنهان چو بوی گل کنید
نور چشم خود چو شبنم طرف روی گل کنید
بر در گلزار گلچینان هجوم آورده اند
خار دیوار چمن گل کرده فکر مل کنید
روی باغ از سبزه و سنبل مزلف کشته است
وقت آن آمد فراموش از خط و کاکل کنید
بید مجنون مو پریشان کرده چون دیوانگان
زلف لیلی را به دل چون طره سنبل کنید
ارغوان زاریست مژگانهای من ای عاشقان
سوی من بیند و سیر کشور کابل کنید
ناله عاشق نسیم صبح باغ دلگشاست
در چمن ای غنچه ها دل پرستی بلبل کنید
قامت پیران بود سد ره موج خطر
خواب آسایش به زیر سایه این پل کنید
تا نگردد باغبانان را خبر ای سیدا
سیر باغ آرزو پنهان چو بوی گل کنید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رخ تو رونق گل در نقاب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
سبزه خط بخشد از لعل لب او جان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
پریده رنگ ز گلها و لاله بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دلبر سوداگرم از شهر کابل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چهره افروخته همچون گل باغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
برده در پیری دل از دستم جوان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چون غنچه گر به جیب تأمل فرو روی
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
رسید امروز ایام گل و شد باغ بزم آرا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۶ - قصیده نوروزی
نوبهار آمد گلستان از پی نشو و نماست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مثنوی از برای گرمای تابستان گفته
دم صبح کز تابش آفتاب
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۰
چو غنچه تا به تبسم کشادهای لبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۱
تا به می خوردن به گلشن آن گل رعنا نشست
غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست
قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست
سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست
یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست
از سر کوی که آن مه با قد دلجو گذشت
از لب بام فلک غوغای های و هو گذشت
شور و محشر شد عیان هر جانب آن بدخو گذشت
رسته خیز انگیخت از چین جبین هر سو گذشت
نوبهار آمیخت با خاک زمین هر جا نشست
داشتم در کنج عزلت مدتی چشم پرآب
رقص می رفتم به روی آب مانند حباب
با من بی کس شبی از آسمان آمد خطاب
رسم و آئین غریبی یاد گیر از آفتاب
صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست
ای نگاهت دلربایان جهان را دلرباست
قامت رعنای تو بالا بلندان را بلاست
چون تو آشوب زمان و آفت دوران کجاست
تا ز جا برخاستی سر فتنه ای بر پای خاست
تا نشستی در دل من آتشی از پا نشست
ای خطت باشد به چشم سیدا فصل ربیع
قامتت باشد به محشر خاکساران را شفیع
می کنی از یک نگاه گرم شیران را مطیع
آهوی چشم تو را برگرد سر گردد بدیع
کو به زیر تیغ بیداد تو بی پروا نشست
غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست
قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست
سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست
یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست
از سر کوی که آن مه با قد دلجو گذشت
از لب بام فلک غوغای های و هو گذشت
شور و محشر شد عیان هر جانب آن بدخو گذشت
رسته خیز انگیخت از چین جبین هر سو گذشت
نوبهار آمیخت با خاک زمین هر جا نشست
داشتم در کنج عزلت مدتی چشم پرآب
رقص می رفتم به روی آب مانند حباب
با من بی کس شبی از آسمان آمد خطاب
رسم و آئین غریبی یاد گیر از آفتاب
صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست
ای نگاهت دلربایان جهان را دلرباست
قامت رعنای تو بالا بلندان را بلاست
چون تو آشوب زمان و آفت دوران کجاست
تا ز جا برخاستی سر فتنه ای بر پای خاست
تا نشستی در دل من آتشی از پا نشست
ای خطت باشد به چشم سیدا فصل ربیع
قامتت باشد به محشر خاکساران را شفیع
می کنی از یک نگاه گرم شیران را مطیع
آهوی چشم تو را برگرد سر گردد بدیع
کو به زیر تیغ بیداد تو بی پروا نشست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۴
به بزم غیر تا سرو تو خود را جلوه گر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۷
عید شد آمد به رقص از جوش می دستارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۹ - چلپک فروش