عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
آسمان از شور دلهای کباب آسوده است
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
صبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشد
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
دل نسوزد عشق را بر گریه های آتشین
آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است
عشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیست
از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است
با تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کار
از پریدن حلقه چشم رکاب آسوده است
از خیال آسوده گردد دیده ارباب فکر
دیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است
کهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیست
از غم شیرازه کردن این کتاب آسوده است
هر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفت
این هوا را بین که در قصر حباب آسوده است
در شبستانی که من محو تجلی گشته ام
نبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده است
کار خار پا کند زر در کف دریا دلان
چون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده است
نیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضی
این غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
از کواکب آسمان روی حجاب آلوده است
از شفق آفاق لبهای شراب آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار عاشقان لطف عتاب آلوده است
گل که دامان خود از شبنم نمازی کرده است
در حریم شرم، دامان شراب آلوده است
می زند از شادمانی، جوش می خون در دلم
تا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟
در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایم
تیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده است
هیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیست
از یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده است
در ره خوابیده مطلب، که بیداری است خواب
هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است
دود خط در پرده فانوس گردد جلوه گر
بس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده است
دستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوست
دولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده است
مستی فردای ما، امروز می بخشد خمار
برق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده است
خنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشت
مست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده است
هر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن است
عیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده است
می رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیب
آتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده است
رنگ آن سیب زنخدان اندکی گردیده است
شمع خامش، شیشه خالی، جام عشرت سرنگون
عرصه بزم تو، میدان شبیخون دیده است
چشمه سوزن محیط بحر نتواند شدن
در دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟
نیست شیرین استخوان ما چو گوهر بی سبب
قطره ما سالها تلخی ز دریا دیده است
حسن هر خاری درین گلزار بر جای خودست
چون ز مژگان مو به چشم افتد بلای دیده است
مگذر از چشم تر ما این چنین دامن کشان
شبنم ما پنجه خورشید را تابیده است
کلک صائب تا رقم پرداز شد، دست صبا
داستان زلف را بر یکدگر پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است
دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است
حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است
زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است
کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است
از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
چهره اش خندان و خط مشکبو پیچیده است
نامه وا کرده است اما گفتگو پیچیده است
دل ز کافر نعمتی دارد تلاش وصل یار
ورنه چندین بوسه در پیغام او پیچیده است
چون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کرد
پرده شرمی که یار ما به رو پیچیده است
از نگاه گرم، آن موی میان از نازکی
بارها بر روی آتش همچو مو پیچیده است
از کمند سایه چون آهوی مشکین می رمد
هر که را از زلف او در مغز بو پیچیده است
می شود کان بدخشان خاک راه از سایه اش
بس که خون خلق بر دامان او پیچیده است
اختیار ما بود با گریه بی اختیار
باده پر زور ما دست سبو پیچیده است
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
سینه ما را چه ناصح در رفو پیچیده است؟
چون گهر از عالم بالاست آب روی خلق
زاهد خشک از چه چندین در وضو پیچیده است؟
در خور جولان ندارد عرصه ای، از زهد نیست
این که دست ما عنان آرزو پیچیده است
پیش چشم هر که چون صائب مآل اندیش شد
در خزان چندین بهار تازه رو پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است
فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است
می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود
شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است
ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟
بر سر خود سایه بال هما را دیده است
از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟
شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است
شعله جواله را طعن گرانجانی زند
هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است
دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف
چشم ما چین جبین بوریا را را دیده است
صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد
رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
رتبه آزادگی در بندگی پوشیده است
پله معراج در افکندگی پوشیده است
ابر رحمت را کند اشک ندامت مایه (دار)
آبروی عفو در شرمندگی پوشیده است
نیل چشم زخم می باید دل آزاده (را)
خط آزادی به داغ بندگی پوشیده است
چهره ماه از طمع داغ کلف دارد مدام
روسیاهی جمله در گیرندگی پوشیده است
برق را هر چند نتوان کرد پنهان زیر ابر
در سواد چشم او بازندگی پوشیده است
بوسه در لعل لب سیراب آن جان جهان
همچو جان بخشی در آب زندگی پوشیده است
دیدن داغ عزیزان لازم پایندگی است
روی این ظلمت به آب زندگی پوشیده است
در کمینگاه خموشی می توان دریافتن
آنچه از آفات در گویندگی پوشیده است
بی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمر
خضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده است
دولت و پایندگی با هم نمی گردند جمع
بر سکندر چشمه سار (زندگی) پوشیده است
روی خود را بعد مردن صائب از شرم گناه
در نقاب خاک از شرمندگی پوشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
بحث با جاهل نه کارم مردم فرزانه است
هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است
از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن
شمع در فانوس از گستاخی پروانه است
بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق
پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
ز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقی
کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس
بلبل بی درد ما در فکر آب و دانه است
ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
بوسه گاه جان ما آخر لب پیمانه است
خاک ما چون درد می در گوشه میخانه است
جوش دل می آورد ما خاکساران را به وجد
مطرب ما چون خم می از درون خانه است
زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت
چشم بند کودکان شیرینی افسانه است
پامنه بیرون ز حد خود، سعادتمند باش
نیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه است
وادی مجنون ندارد سخت جانی همچو من
سنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه است
فیض بردن در رکاب نعمت آوردن بود
چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!
در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
کم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بود
آشنا در عهد ما چون معنی بیگانه است
حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است
خویش را بشناس تا در مغز داری نور عقل
پی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه است
از بساط آفرینش، دیده بیدار را
هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است
نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی
آن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه است
شعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنان
شهپر توفیق صائب همت مردانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
گردش گردون به چشمم گردش پیمانه است
عالم از کیفیت حسن تو یک میخانه است
گرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهد
خط مشکینی که بر دور لب پیمانه است
گریه کردن را دلی می باید از گل شادتر
شاهد این حرف رنگین، گریه مستانه است
ذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشد
سنگ طفلان کهربای مردم دیوانه است
عالمی را نقطه خال لبش بیهوش کرد
نقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه است
بالش بخت مرا ریحان تر در کار نست
خواب مخمل بی نیاز از منت افسانه است
صائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟
آشنارویی که دارم معنی بیگانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
شمع را بالین پر، بال و پر پروانه است
بستر آسودگی خاکستر پروانه است
از سپرداری است عاجز گر چه دست رعشه دار
شمع را دست حمایت شهپر پروانه است
گرم برخور با هواداران که حسن شمع را
نیل چشم زخم از خاکستر پروانه است
این ز آتش می گریزد وان بر آتش می زند
شیر با آن زهره داغ جوهر پروانه است
می کند خورشید تابان ذره را اکسیر عشق
گریه شمع از فروغ منظر پروانه است
نیست فکر عاشق سرگشته آن بی باک را
ورنه شمع از هر شراری رهبر پروانه است
پایه عشق گرانقدرست بالاتر ز حسن
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
نیست از سو محبت بلبلان را بهره ای
این شراب آتشین در ساغر پروانه است
نیست پروا عاشقان را از نگاه تلخ یار
دود خشک شمع، ریحان تر پروانه است
حسن، فیض آب خضر از عشق صائب می برد
بخت سبز شمع از چشم تر پروانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است