عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
یک جهان بر هم زدم کز جمله بگزیدم ترا
من چه می‌کردم به عالم گر نمی‌دیدم ترا
با همه مشکل‌پسندی‌های طبع نازکم
حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم ترا!
یک بساط دهر شد زیر و زبر در انتخاب
زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم ترا
من ز خود گم می‌شدم چون می‌شنیدم نام تو
خویش را گم کرده‌تر می‌خواستم دیدم ترا
کی قبول من شدی فیّاض در ردّ و قبول
تا به میزان «رهی» صد ره نسنجیدم ترا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خوی کرده و نشانده بر آتش گلاب را
آه این چه آتش است که می‌سوزد آب را
از دیدن تو دیده فرو بسته‌ام ولی
دل در کمین نشسته هزار اضطراب را
سیراب میتوان شدن اکنون که تیغ تو
قیمت به خون تشنه رساندست آب را
گفتی که روی خوب چو دیدی ندیده کن
نادیده کس چه‌گونه کند آفتاب را!
چون خواب خوش کنیم که شب در کمین ماست!
چشمی که در خیال زند راه خواب را
ما را دگر چه بر سر آتش نشانده‌ای
باری به غمزه گو که نسوزد کباب را
فیّاض قدرتیست که شیرین‌تر آیدم
هر چند تلخ‌تر دهد آن لب جواب را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمی‌ماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه می‌پرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چارة غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی بر آتش می‌زند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر بر پا می‌نهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کرده‌اند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیّا می‌کند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بی‌زبانی می‌کنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیه‌پوشی مرا
دیده‌ام تا حلقه‌های زلف چین بر چین او
می‌شود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بنشین که بی‌رخ تو ندارم قرار و تاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
رنگ شکسته کم نکند قدر آفتاب
از بس خجل شود ز نسیم تو، دور نیست
گر در دماغِ غنچه شود بوی گل گلاب!
ترسم ز چشم فتنه گزندی به او رسد
طفل نگاه خیره و روی تو بی‌نقاب
ترسم که رنگ بر رخ تو شرم بشکند
زلفت فکنده است کتانی به ماهتاب
فیّاض بر رخش نظری چون کنم ز دور
صد غوطه می‌خورد نگهم در خوی حجاب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تنم از رنج و بلا مایه‌ده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چاره‌گر آید خوبست
ای که از یوسف گم‌گشته نشان می‌طلبی
گذرش بر در محنت‌کدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا می‌طلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مگر از عشق نگاری به دلش تأثیرست
که گل عارض او دست زد تغییرست
ای بت از قامت خم‌دیدة عاشق حذری
این کمانی‌ست که آه سحر او را تیرست
رام شد تا دل دیوانه به او، دانستم
که سر زلف تو از سلسلة زنجیرست
عاشقان خم ابروش خطرها دارند
راه این قافله دایم به دم شمشیرست
غیر فیّاض کس از وی نکند سر بیرون
خواب بختم که پریشان شدة تعبیرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ناز آتش، غمزه آتش، خویِ سرکش آتش است
پای تا سر آتش است آن مه ولی خوش آتش است
آن شکارافکن دگر آتش به صحرا می‌زند
برز بر خود آتش و در زیرش ابرش آتش است
مرغ تیرش بال و پر ترسم بسوزد از غضب
تا نگاهش بر کمان افتاده ترکش آتش است
کم بود آشفتگان را یک نفس بی‌هم قرار
حسرت زلف تو در جان مشوّش آتش است
نالة من می‌تواند چرخ را از پا فکند
آه سرد من برین سقف منقّش آتش است
عشق در هر سر که افتاد کار خود را می‌کند
هیزم از خارست از چوب گل آتش آتش است
بسکه بی‌آن آتشین رخ ناخوشی‌ها دیده است
آنچه اکنون می‌کند فیّاض را خوش آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کمان آهِ که یارب کشیده تا گوش است؟
که طرّة تو به آن پردلی زره‌پوش است
بیا که بر تن عشّاق پیرهن نگذاشت
قبای ناز که با قامت تو همدوش است
تو ای نسیم، گلابی به روی بلبل زن
که ناله در سر منقار مست و مدهوش است
عرق به روی تو می‌غلطد و نمی‌داند
که خون شبنم و گل چون زرشک در جوش است
گرفته باز قبا تنگ در برش فیّاض
نصیب ما و تو خمیازه‌های آغوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلب‌های عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه جگر ماست که آتش شرر اوست
مژگان تر ماست که صد ابر تر اوست
زلف تو که چون راهزنان گوشه گرفتست
هر فتنه که در شهر شود زیر سر اوست
بلبل به قفس داشتن امروز روا نیست
صد گل به چمن گوش بر آواز پر اوست
آن بت که نه در دارد و نه خانه کدامست؟
کاین نالة بیچارة ما دربدر اوست
در عشق ز بس نالة فیّاض ضعیف است
از سینه سوی لب ره دور سفر اوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ببرید زلف گر چه به پای تو سر نهاد
سر باخت هر که از حد خود پا به در نهاد
بی‌جرم اگر زدی سر زلف اعتراض نیست
هر کس که گشت عاشق روی تو سر نهاد
چشم از رخ تو برنتوانیم داشتن
زلف کج تو بند به پای نظر نهاد
چندان که نارساست، به دل‌ها رساترست
در صید دل کمند تو رسم دگر نهاد
فیّاض مشکل است که از سر به در رود
این عادی بدی که ترا هست در نهاد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سخن ز تنگیت اندر دهن نمی‌گنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمی‌گنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمی‌گنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
فروغ حسن تو در انجمن نمی‌گنجد
کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا
ز دوستی تو خون در بدن نمی‌گنجد
به آرزوی تو فیّاض اگر به خاک رود
بدین غلوی هوس در کفن نمی‌گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت می‌دزدم
ز بی‌آبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریه‌ام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض
وگرنه می‌تواند دل ز لعلش کام بردارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گره‌بند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده می‌دزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه می‌پیچم که بوی موی او دارد
نمی‌بیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینه‌ای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟
کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
عشق ظاهر نمی‌توانم کرد
کشف این سرّ نمی‌توانم کرد
چه دهی توبه‌ام دگر زاهد
من که آخر نمی‌توانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمی‌توانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمی‌توانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمی‌توانم کرد
ساده دل‌تر از آب و آینه‌ام
حفظ ظاهر نمی‌توانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمی‌توانم کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد می‌خورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ می‌‌کند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمی‌شود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه می‌کشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دانشم حاشا که ابرِ آفتاب من شود
من از آن عارف‌ترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ‌ کافر بین، که می‌گوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی می‌توانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بی‌عشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
چندان که از تو جور و جفا کم نمی‌شود
از ما نصیب مهر و وفا کم نمی‌شود
چون نخل شعله ریشه در آتش دوانده‌ایم
ما را بهار نشو و نما کم نمی‌شود
با آنکه گریه هستی ما را به آب داد
یک دم غبار خاطر ما کم نمی‌شود
اسباب حسن یار چنان در فزونیند
کز پای ناز رنگ حنا کم نمی‌شود
در کشوری که بارش مژگان‌ تر بود
در چار فصل، فیضِ هوا کم نمی‌شود
هر چند دیدمت به تو مشتاق‌تر شدم
این درد جان فزا به دوا کم نمی‌شود
فیّاض ضبط دل چه کنی کاین سفال را
هر چند بشکنند صدا کم نمی‌شود