عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ترجمانِ فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی‌های سال‌های دهه‌ی ۶۰ علی‌رضا اسپهبد

صحنه چه می‌تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟

این‌جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می‌باید
زیبا باشد.

در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،

در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست،

دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی‌ست از اعجازش،

خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه‌اِزای سیرخواری شکمباره‌یی.

هنر شهادتی‌ست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می‌کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.

نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در کوچه‌ی آشتی‌کُنان
پیش می‌آید و پیش می‌آید
به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی‌پروای تو
که راه بر او بربسته‌ای انگاری.

در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری،
بی‌آنکه به‌راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری.

یکی بیش نیست
گرچه صفی بی‌انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه‌های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می‌کاهد در تو
بی‌اینکه تو خود دریابی
انگاری.

چهره‌درچهره بازش نمی‌شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می‌گویی:
ــ سخت آشنا می‌نماید
دیروز است انگاری.

۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ترانه‌ی اندوهبارِ سه حماسه
برای عمران صلاحی

«ــ مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه‌یی اندیشد.»

اینو یکی می‌گُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.

«ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»

اینو یکی می‌گُف
که سرِ سه‌راهی وایساده بود.

«ــ عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت می‌دارد.»

والاّهِه اینم یکی دیگه می‌گُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود.

۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
شبانه
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو می‌گفت؟

از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه می‌کرد؟

از آتش‌فشانِ پیشین
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما می‌گفت؟

به توفیدنِ دیگرباره‌ی دریا
چند گاه باقی‌ست؟

کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدم‌هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟

به زایشِ دیگرباره‌ی امید
چند گاه باقی‌ست؟

۲۰ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
يک مايه در دو مقام
به لئوناردو آلیشان

۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.



کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.



سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:

نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟

و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟


۲
غریوی رعدآسا
از اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:
غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش
از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ...

غریوی
بی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمان
بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.

به یکی «نه»
غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:
به یکی «آری» اما
ــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی
خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام و بارو گریخته‌ــ:
و بیگارِ دلتنگی را
به مشغله‌ی جنون‌اش
میخ‌کوب می‌کنی.

۹ مردادِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.



آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
حوای دیگر
می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را سُفته‌ام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:
بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراه‌دربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی. ــ

غضروف‌پاره‌ی جُداسری.



می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌ام
غَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــ
مهری بی‌داعیه به راهت آورد
گرفت‌ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردن‌فراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.



می‌شناسی، می‌دانم همانم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...



جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پاییزِ سن‌هوزه
برای منیژه قوامی

[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]

گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ هم‌سنگیِ کفه‌ها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُک‌پای
از دروازه‌ی پاییز
می‌گذرد.



پگاه
چون چشم می‌گشایم
عطرِ شکوفه‌های چترِ بی‌ادعای لیموی تُرش
یورتِ هم‌سایگان را
به‌ناز
با هم پیوسته است.

آنگاه در می‌یابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
می‌باید
بَدرِ تمام
بوده باشد!



کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه می‌نگرم،
چشم بر هم می‌نهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومت‌ناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایه‌ی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومی‌برم.

احساسِ عمیقِ مشارکت.

۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سن‌هوزه

احمد شاملو : در آستانه
حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی...
به واحد اسکندری

حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی،
نادَرکجایی و بی‌درزمانی.

و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:

«ــ من هم اینجا هستم!»

پچپچه‌یی که غلتاغلت تکرار می‌شود
تا دوردست‌های لامکانی.



کشفِ سحابی‌ مرموزِ هم‌داستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.

۱ مهرِ ۱۳۷۰

احمد شاملو : در آستانه
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.



بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.



دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : در آستانه
خلاصه‌ی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه‌ی راهم کند.

با اذانِ بی‌هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه‌پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.

۴ آبانِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : در آستانه
ما نیز...
به محمدجواد گلبن
ما نیز روزگاری
لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک
هم در این‌جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصارِ اندوه

تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.



ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک‌پای یا گران‌بار
آزاد یا گرفتار.



ما نیز
روزگاری
آری.

آری
ما نیز
روزگاری...

۲۲ مهرِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : در آستانه
قناری گفت...
به هوشنگ گلشیری

قناری گفت: ــ کُره‌ی ما
کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دانِ چینی.


ماهی‌ سُرخِ سفره‌ی هفت‌سین‌اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من
سیاره‌ی بی‌همتایی که در آن
مرگ
مائده می‌آفریند.

کوسه گفت: ــ زمین
سفره‌ی برکت‌خیزِ اقیانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.

۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
نه عادلانه نه زيبا بود...
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.

۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
آن روی ديگرت...
آن روی دیگرت
زشتی‌ هلاکت‌باری‌ست
ای نیمرخِ حیات‌بخشِ ژانوس!

۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
سِفْرِ شُهود
زمین را انعطافی نبود
سیاره‌یی آتی بود
لُکِّه سنگی بود
آونگ
که هنوز مدار نمی‌شناخت زمین،
و سرگذشتِ سُرخش
تنها
التهابی درک‌ناشده بود
فراپیشِ زمان.

سنگ‌پاره‌یی بی‌تمیز که در خُشکای خمیره‌اش هنوز
«خود» را خبر از «خویشتن» نبود،
که هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی،
نه انجیربُنی که برگش
درزِ گندم را
شرم آموزد
از آن پس که بشکافد
از آن پس که سنگ‌پاره واشِکافد
و زمین به اُلگوی ما شیار و تخمه شود:
سیّاره‌یی به عشوه گریزان
بر مدارِ خشک و خیس‌اش
نا‌ آگاه از میلاد و
بی‌خبر از مرگ.

چه به یکدیگر ماننده! شگفتا، چه به یکدیگر ماننده!



حضوری مشکوک در درون و
حضوری مشکوک در برون
مرزی مشکوک میانِ برون و درون ــ

عشق را چگونه بازشناختی؟

کجا پنهان بود حضورِ چنین آگاهت
بر آن توده‌ی بی‌ادراک
در آن رُستاقِ کوتاهنوز؟

خفته‌ی بیدارِ کدام بستر بودی
کدام بسترِ ناگشوده؟
نوزاده‌ی بالغِ کدام مادر بودی
کدام دوشیزه‌ْمادرِ نابِسوده؟

سنگ
از تو
خاکِ بُستانی شدن چگونه آموخت؟

خاک
از تو
شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟

بذر
از شیار
امانِ محبت جُستن
جهان را
مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارتِ شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافتِ آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلوه‌ی هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زندگی گشودن
مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن...
این همه را
از کجا آموختی؟



آن پاره‌سنگِ بی‌نشان بودم من در آن التهابِ نخستین
آن پاره‌ْسکونِ خاموش بودم من در آن ملالِ بی‌خویشتنی
آن بوده‌ی بی‌مکان بودم من
آن باشنده‌ی بی‌زمان. ــ

به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسمِ اعظم
به کدام لمسِ سرانگشتِ جادوی؟

از کجا دریافتی درختِ اسفندگان
بهاران را با احساسِ سبزِ تو سلام می‌گوید
و ببرِ بیشه
غرورش را در آیینه‌ی احساسِ تو می‌آراید؟

از کجا دانستی؟



هنوز این آن پرسشِ سوزان است،
و چراغِ کهکشان را
به پُفی چه دردناک خاموش می‌کند اندوهِ این ندانستن:
برگِ بی‌ظرافتِ آن باغِ هرگزتاهنوز
عشق را
ناشناخته
بَرابَرْنهادِ آزرم
چگونه کرد؟

(هنوز
این
آن پرسشِ سوزان است.)

۷ دیِ ۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
بوسه
لب را با لب
در این سکوت
در این خاموشی‌ گویا
گویاتر از هرآنچه شگفت‌انگیزتر کرامتِ آدمی به شمار است
در رشته‌ی بی‌انتهای معجزتی که اوست...

در این اعترافِ خاموش،
در این «همان»
که توانَد در میان نهاد
با لبی
لبی
بی‌وساطتِ آنچه شنودن را باید...

آن احساسِ عمیقِ امان، در این پیرانه‌سر
که هنوز
پرواز در تداوم است
هم ازآنگونه کز آغاز:
رابطه‌یی معجزآیت
از یقینی که در آن آشیان گذشت
در پایانِ این بهاران
تا گمانی که به خاطری گذرد
در آغازِ یکی خزان.

۱۵ خردادِ ۱۳۷۴

احمد شاملو : در آستانه
طرحِ بارانی
به جمشید لطفی

منطقِ لطیفِ شادی
چیزی به دُمبِ سکوتِ سیاسنگینِ فضا آویخت
تا لحظه‌ی‌ انفجارِ کبریتِ خفه در صندوقِ افق
خاموشی شود
و عبورِ فصیحِ موکبِ رگبار
بیاغازد.

برق و
ناوکِ پُرانکسارِ پولادِ سپید و
طبله‌طبله
غَلتِ بی‌کوکِ طبلِ رعد
بر بسترِ تشنه‌ی خاک.

خاک و
پای‌کوبانِ فصیحِ نوباوگانِ شادِ باران
در بارانی‌های خیسِ خویش.
آنگاه
جهان به‌تمامی:
زمین و زمان به‌تمامی و
آسمان به‌تمامی.

و آنگاه
سکوتِ مقدسِ خورشیدِ بشسته‌روی
بر سجاده‌ی خاک،
و درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین
در قربانگاهِ بی‌داعیه‌ی فلق.
درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین و
نزولِ لَختالَختِ تاریکی
چون خواب،
چونان لغزشِ خاکستری‌ خوابی بی‌گاه
بر خاک.

۲۸ فروردینِ ۱۳۷۶

احمد شاملو : در آستانه
قصه‌ی مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتابِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.



شبای درازِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر:

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی‌شه
عیشِ دومادی نمی‌شه.
خنده‌ی لب پِشکِ خَره
خنده‌ی دل تاجِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلی به دِله...»

حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!



حسین‌قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم
مرده‌ی خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»

ننه‌چاهه گُف: «ــ حسین‌قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌یی که لب تَر بکنن
چی‌چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی‌طاهارت بگیرن؟
ظهر که می‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،

سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این‌جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»

دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه
گرچه یه خورده لَق می‌گه.



حسین‌قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: «ــ باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می‌بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»

حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می‌پاشه
آبش می‌ره تو پِی‌گا
به‌کُل می‌رُمبه از جا.»

دید که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.



حسین‌قلی اوهون‌اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی‌بائونه‌ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بکنم.»

بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسین‌قلی، فدات شَم،
وصله‌ی کفشِ پات شَم
می‌بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه‌هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه.



حسین‌قلی، زار و زبون
وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون
لبش نبود خنده می‌خواس
شادی پاینده می‌خواس.

پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ‌پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیلِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چی‌چی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،

تا نخوری ندانی
حلوای تَن‌تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی‌پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه‌ْقاضی،

خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیش‌منی
با هف‌تا کفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب نه علف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ‌چی جز این دیده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس:
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه‌ها
مثِ پیره‌زن وختِ دعا.

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟

راهِ درازِ بی‌حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفره‌ی بی‌نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه‌ی خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه‌ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»



حسین‌قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون
خَسّه خَسّه پا می‌کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط‌م یه دریا مونده بود.

«ــ ببین، دریای لَم‌لَم
فدای هیکلت شَم
نمی‌شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا کنیم به جونت.»

«ــ دلت خوشِه حسین‌قلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
کو عقلت کو شعورِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساطِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
یه دریاس و کناره‌ش.
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»



حسین‌قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حالِ سگ.
دید سرِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن
می‌خونن و بشکن می‌زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می‌خندید؟
پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
خنده زدن لب نمی‌خواد
داریه و دُمبَک نمی‌خواد:
یه دل می‌خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»

تابستانِ ۱۳۳۸