عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
گرچه کار دلم از صبر بسامان نشود
هم صبوری که کس از صبر پشیمان نشود
جان ثابت قدم آنست که در راه وفا
خاک ره گردد و یکذره پریشان نشود
آنکه صد سال پرستنده بود لعبت چین
کافرم گر بهوای تو مسلمان نشود
تا تو راهی ننهی پیش من ایکعبه وصل
مشکل کار من از سعی خود آسان نشود
اهلی آسوده ز نومیدی خود باش که عشق
کیمیایی است که بی مایه حرمان نشود
هم صبوری که کس از صبر پشیمان نشود
جان ثابت قدم آنست که در راه وفا
خاک ره گردد و یکذره پریشان نشود
آنکه صد سال پرستنده بود لعبت چین
کافرم گر بهوای تو مسلمان نشود
تا تو راهی ننهی پیش من ایکعبه وصل
مشکل کار من از سعی خود آسان نشود
اهلی آسوده ز نومیدی خود باش که عشق
کیمیایی است که بی مایه حرمان نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
منت قتل از رقیبم باز می باید کشید
بخت بدبین کز اجل هم ناز میباید کشید
شمع من چون نیست غیر از سوختن انجام وصل
دامن از وصل تو هم ز آغاز میباید کشید
یا سر خود در ره دلدار میباید نهاد
یا قدم از راه یاری باز میباید کشید
چشم او تا یک نظر بر حال مسکینان کند
صد جفا زان نرگس غماز میباید کشید
بخت اگر یارست اهلی غم نگردد گرد دل
بار غم از طالع نا ساز میباید کشید
بخت بدبین کز اجل هم ناز میباید کشید
شمع من چون نیست غیر از سوختن انجام وصل
دامن از وصل تو هم ز آغاز میباید کشید
یا سر خود در ره دلدار میباید نهاد
یا قدم از راه یاری باز میباید کشید
چشم او تا یک نظر بر حال مسکینان کند
صد جفا زان نرگس غماز میباید کشید
بخت اگر یارست اهلی غم نگردد گرد دل
بار غم از طالع نا ساز میباید کشید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
باز از فریب وعده دلم را شکیب داد
صد بارش آزمودم و بازم فریب داد
زیب جمال او نه که مشاطه داده است
خورشید را که زینت و آیین و زیب داد؟
در رشک آن سرم که بفتراک خویش بست
کو را هزار بوسه به ران و رکیب داد
بخت از لبش دهد همه را بیحساب بخش
مارا که نیست وعده بروز حسیب داد
شادم بوصل و هجر که کشتی بخت هم
در موج عشق تن بفراز و نشیب داد
من خود سگ که ام که بر آن کوی بگذرم
جایی که شیر را سگ کویش نهیب داد
از خنده گر نداد شکیب دل آن پری
اهلی ز گریه داد دل آن ناشکیب داد
صد بارش آزمودم و بازم فریب داد
زیب جمال او نه که مشاطه داده است
خورشید را که زینت و آیین و زیب داد؟
در رشک آن سرم که بفتراک خویش بست
کو را هزار بوسه به ران و رکیب داد
بخت از لبش دهد همه را بیحساب بخش
مارا که نیست وعده بروز حسیب داد
شادم بوصل و هجر که کشتی بخت هم
در موج عشق تن بفراز و نشیب داد
من خود سگ که ام که بر آن کوی بگذرم
جایی که شیر را سگ کویش نهیب داد
از خنده گر نداد شکیب دل آن پری
اهلی ز گریه داد دل آن ناشکیب داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر گرد بلایی که خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
گرچه با روی نکو خوی نکو می باید
عاشقان را ز بتان تندی خو می باید
چند کوشیم و نبخشد لب او آب حیات
کوشش ما چکند بخشش از او می باید
نه که هر سرو قدی دل برد از دست کسی
سرو سیمین بدنی غالیه مو می باید
گوشه چشم من ای سرو سهی مایل توست
منزل سرو سهی بر لب جو می باید
تا تو در معرکه یی در پی چوگان بازی
سر ما در پی چوگانت چو گو می باید
احتراز تو ز من چیست بگفتار رقیب
احتراز از سخن بیهده گو می باید
اهلی از لعل تو گر میطلبد آب حیات
تا بود زنده چو خضرش تک و پو می باید
عاشقان را ز بتان تندی خو می باید
چند کوشیم و نبخشد لب او آب حیات
کوشش ما چکند بخشش از او می باید
نه که هر سرو قدی دل برد از دست کسی
سرو سیمین بدنی غالیه مو می باید
گوشه چشم من ای سرو سهی مایل توست
منزل سرو سهی بر لب جو می باید
تا تو در معرکه یی در پی چوگان بازی
سر ما در پی چوگانت چو گو می باید
احتراز تو ز من چیست بگفتار رقیب
احتراز از سخن بیهده گو می باید
اهلی از لعل تو گر میطلبد آب حیات
تا بود زنده چو خضرش تک و پو می باید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
از تماشای تو کس منع دل ما نکند
صورت خوب که بیند؟ که تماشا نکند
پیش ما دار فنا مرتبه معراج است
جز شهید غمت این مرتبه پیدا نکند
پر مکن عیب سیه رویی خورشید پرست
که ترا غیرت این آینه رسوا نکند
با وجود تو بمحراب کسی سر چه نهد
جای آنست که سر پیش تو بالا نکند
شمع رخسار تو در سوختن خسته دلان
آفتابی است که یکذره محابا نکند
در صوفی بگشایند بآن شرط ولی
که در عربده بر درد کشان وا نکند
باده اهلی بکسی پیر خرابات دهد
که بنوشد می و بنشیند و غوغا نکند
صورت خوب که بیند؟ که تماشا نکند
پیش ما دار فنا مرتبه معراج است
جز شهید غمت این مرتبه پیدا نکند
پر مکن عیب سیه رویی خورشید پرست
که ترا غیرت این آینه رسوا نکند
با وجود تو بمحراب کسی سر چه نهد
جای آنست که سر پیش تو بالا نکند
شمع رخسار تو در سوختن خسته دلان
آفتابی است که یکذره محابا نکند
در صوفی بگشایند بآن شرط ولی
که در عربده بر درد کشان وا نکند
باده اهلی بکسی پیر خرابات دهد
که بنوشد می و بنشیند و غوغا نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
بی تو چو شمع کرده ام گریه و خنده کار خود
خنده بروز دل کنم گریه بروزگار خود
ای چو غزال مشگبو صید تو صد هزار دل
من چه سگم که آهویی چون تو کنم شکار خود
در دل پر غبار من گر گذری بهل که من
پاک کنم ز دود دل سینه بی قرار خود
بی تو بهیچ صحبتی نیست سکون دل مرا
هم تو بگو که چون کنم با دل بی قرار خود
اهلی اگرچه سالها داشت امید وصل تو
شاد ندید یکنفس جان امیدوار خود
خنده بروز دل کنم گریه بروزگار خود
ای چو غزال مشگبو صید تو صد هزار دل
من چه سگم که آهویی چون تو کنم شکار خود
در دل پر غبار من گر گذری بهل که من
پاک کنم ز دود دل سینه بی قرار خود
بی تو بهیچ صحبتی نیست سکون دل مرا
هم تو بگو که چون کنم با دل بی قرار خود
اهلی اگرچه سالها داشت امید وصل تو
شاد ندید یکنفس جان امیدوار خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
جز در حرم کوی تو دل خانه نگیرد
مرغ دل ما انس به بیگانه نگیرد
من عاشقم از می زدنم عیب نشاید
صاحب خرد این نکته بدیوانه نگیرد
از دانه اشکی که فشانم بسوی صید
کس مرغ بهشتی بچنین دانه نگیرد
در عشق بتان شرح بلا غایت خامی است
دل سوخته هنگامه بر افسانه نگیرد
هر کی که چشد چاشنی درد محبت
درمان نبود تاره میخانه نگیرد
از پرتو خورشید فلک بیش برد فیض
درویش اگر رخنه ویرانه نگیرد
اهلی اگر آن شمع بپروانه زد آتش
باشد که در او آتش پروانه نگیرد
مرغ دل ما انس به بیگانه نگیرد
من عاشقم از می زدنم عیب نشاید
صاحب خرد این نکته بدیوانه نگیرد
از دانه اشکی که فشانم بسوی صید
کس مرغ بهشتی بچنین دانه نگیرد
در عشق بتان شرح بلا غایت خامی است
دل سوخته هنگامه بر افسانه نگیرد
هر کی که چشد چاشنی درد محبت
درمان نبود تاره میخانه نگیرد
از پرتو خورشید فلک بیش برد فیض
درویش اگر رخنه ویرانه نگیرد
اهلی اگر آن شمع بپروانه زد آتش
باشد که در او آتش پروانه نگیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
دو دیده در ره آن مه که کی سواره در آید
کجا بطالع من هرگز این ستاره بر آید
اگر براه امیدش هزار سال نشینم
هزار ساله مرادم بیک نظاره بر آید
وگرچه در دل من دوزخی است زآتش عشق
بسوزم و نگذارم که یک شراره بر آید
ز بسکه سینه خراشم ز خار خار فراقش
به ناخنم چو گل از تن هزار پاره بر آید
زمین معرکه پیدا نمی شود ز حریفان
مگر که ماه من از گوشه یی سواره بر اید
دل رقیب ندارد فروغ نور محبت
چگونه آتش موسی ز سنگ خاره بر آید
مترس اهلی از افغان شیخ و یارب صوفی
مهل که ناله رند شرابخواره بر آید
کجا بطالع من هرگز این ستاره بر آید
اگر براه امیدش هزار سال نشینم
هزار ساله مرادم بیک نظاره بر آید
وگرچه در دل من دوزخی است زآتش عشق
بسوزم و نگذارم که یک شراره بر آید
ز بسکه سینه خراشم ز خار خار فراقش
به ناخنم چو گل از تن هزار پاره بر آید
زمین معرکه پیدا نمی شود ز حریفان
مگر که ماه من از گوشه یی سواره بر اید
دل رقیب ندارد فروغ نور محبت
چگونه آتش موسی ز سنگ خاره بر آید
مترس اهلی از افغان شیخ و یارب صوفی
مهل که ناله رند شرابخواره بر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
حدیث ما و تو هر بوالهوس نمیداند
زبان عاشق و معشوق کس نمیداند
من از حدیث تو مستم رقیب از شکرت
سخن سرایی طوطی مگس نمیداند
دل ترا چه غم از من که مرغ آزادست
بلای عشق و جفای قفس نمیداند
چنان گرفت دلم بی تو خو به تنهایی
که غیر ناله خود همنفس نمیداند
گذشت ناله اهلی ز عرش رحمی کن
که جز وصال تو فریاد رس نمیداند
زبان عاشق و معشوق کس نمیداند
من از حدیث تو مستم رقیب از شکرت
سخن سرایی طوطی مگس نمیداند
دل ترا چه غم از من که مرغ آزادست
بلای عشق و جفای قفس نمیداند
چنان گرفت دلم بی تو خو به تنهایی
که غیر ناله خود همنفس نمیداند
گذشت ناله اهلی ز عرش رحمی کن
که جز وصال تو فریاد رس نمیداند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
هر کس که طاق ابروی او سجده گه کند
رویش ز قبله گردد اگر روبه مه کند
آن بت کسی که منکر من از نگاه اوست
دین و دلش ز دست برد تا نگه کند
گر شد گناه سجده همچون تو آدمی
حقا که گر فرشته بود این گنه کند
چشمت سواد دیده ما ساخت توتیا
اینها بود که خانه مردم سیه کند
بوسی طمع کند بکنایت ز لعل تو
اهلی که چون لبان تو را دیده وه کند
رویش ز قبله گردد اگر روبه مه کند
آن بت کسی که منکر من از نگاه اوست
دین و دلش ز دست برد تا نگه کند
گر شد گناه سجده همچون تو آدمی
حقا که گر فرشته بود این گنه کند
چشمت سواد دیده ما ساخت توتیا
اینها بود که خانه مردم سیه کند
بوسی طمع کند بکنایت ز لعل تو
اهلی که چون لبان تو را دیده وه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
حسن کس از دلم آن شکل و شمایل نبرد
مرهم درد توام وصل کس از دل نبرد
هیچ دل جان نبرد از غم عشق تو برون
هیچکس کشتی ازین ورطه بساحل نبرد
دل هر کس که قبول تو نشد مقبل نیست
حسن مقبول تو غیر از دل قابل نبرد
عشرت همنفسان ناله من ماتم کرد
هیچ عاقل من دیوانه به محفل نبرد
بار در کعبه دل یافت بخدمت اهلی
هرکه خدمت نکند بار بمنزل نبرد
مرهم درد توام وصل کس از دل نبرد
هیچ دل جان نبرد از غم عشق تو برون
هیچکس کشتی ازین ورطه بساحل نبرد
دل هر کس که قبول تو نشد مقبل نیست
حسن مقبول تو غیر از دل قابل نبرد
عشرت همنفسان ناله من ماتم کرد
هیچ عاقل من دیوانه به محفل نبرد
بار در کعبه دل یافت بخدمت اهلی
هرکه خدمت نکند بار بمنزل نبرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرچه اشک من خبر از بیگناهی میدهد
چشم او فتوی بخون از دل سیاهی میدهد
دل گواهی میدهد کان غمزه ریزد خون من
کی برم جان از کفش چون دل گواهی میدهد
مزد شب بیداری بلبل نگر کش هر سحر
گل بدست خود شراب صبحگاهی میدهد
خضر اگر بخشش کند یکجرعه بخشد تشنه را
وقت ساقی خوش که می چندانکه خواهی میدهد
هر که در بحر غم از بی لنگری طوفان کند
کشتی دل را بگرداب تباهی میدهد
اهلی از سنگین دلی آن بت نبخشد کام کس
کام ما گر میدهد لطف الهی میدهد
چشم او فتوی بخون از دل سیاهی میدهد
دل گواهی میدهد کان غمزه ریزد خون من
کی برم جان از کفش چون دل گواهی میدهد
مزد شب بیداری بلبل نگر کش هر سحر
گل بدست خود شراب صبحگاهی میدهد
خضر اگر بخشش کند یکجرعه بخشد تشنه را
وقت ساقی خوش که می چندانکه خواهی میدهد
هر که در بحر غم از بی لنگری طوفان کند
کشتی دل را بگرداب تباهی میدهد
اهلی از سنگین دلی آن بت نبخشد کام کس
کام ما گر میدهد لطف الهی میدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
لبت از روزه چرا خشک چو عناب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی
حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود
گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را
نرگس مست صبوحی زده در خواب شود
چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب
چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود
خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ
گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود
سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم
که بخاک سر کویت همه سیماب شود
بر در میکده آن به که نشیند اهلی
تا بکی معتکف گوشه محراب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی
حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود
گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را
نرگس مست صبوحی زده در خواب شود
چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب
چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود
خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ
گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود
سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم
که بخاک سر کویت همه سیماب شود
بر در میکده آن به که نشیند اهلی
تا بکی معتکف گوشه محراب شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای شاه حسن آنکه ترا تخت و تاج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
جام جم از حقیقت لعلت خبر نداشت
عشقم نشان بجوهر جام زجاج داد
جانم نماند هیچ تو دانی و تن دگر
تا کی توانم از ده ویران خراج داد
من خسته حریصم و جویم شراب وصل
دلبر طبیب حاذق و صبرم علاج داد
ساقی بیا که رونق ازین بزم رفته بود
اهلی دگر بگوهر نظمش رواج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
جام جم از حقیقت لعلت خبر نداشت
عشقم نشان بجوهر جام زجاج داد
جانم نماند هیچ تو دانی و تن دگر
تا کی توانم از ده ویران خراج داد
من خسته حریصم و جویم شراب وصل
دلبر طبیب حاذق و صبرم علاج داد
ساقی بیا که رونق ازین بزم رفته بود
اهلی دگر بگوهر نظمش رواج داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نسیم باد بهارم بهوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
رقیب از رشک من هر لحظه در خارها دارد
که آن یوسف رخ از شوخی بمن آزارها دارد
مرا چون بید بنماید بغیر و زیر لب خندد
من از آن خنده میابم که با من کارها دارد
بهرجاییکه بنشیند چو خیزد دامن افشاند
که میداند ز مژگانم بدامن خارها دارد
نگویم با پری ماند پری را من کجا دیدم
همی بینم که نقشی بر در و دیوارها دارد
سگ کوی بتان باشد خورد سنگ جفا اهلی
نه از بیگانه بلک از خویشتن آزارها دارد
که آن یوسف رخ از شوخی بمن آزارها دارد
مرا چون بید بنماید بغیر و زیر لب خندد
من از آن خنده میابم که با من کارها دارد
بهرجاییکه بنشیند چو خیزد دامن افشاند
که میداند ز مژگانم بدامن خارها دارد
نگویم با پری ماند پری را من کجا دیدم
همی بینم که نقشی بر در و دیوارها دارد
سگ کوی بتان باشد خورد سنگ جفا اهلی
نه از بیگانه بلک از خویشتن آزارها دارد