عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۳
تا کی از سرکشی وفا نکنی
با من خسته جز جفا نکنی
این چه بد عادتی و بد مهریست
کانچه گویی بدان وفا نکنی
چند تیر جفا زنی بر من
به غلط خود یکی خطا نکنی
هرگز از روی دوستی و کرم
با من خسته دل صفا نکنی
چند بیگانگی کنی با من
تا کیم با خود آشنا نکنی
ای طبیب آخر از برای خدا
درد ما را چرا دوا نکنی
چه شود گر تو نیز همچو فلک
به حقارت نظر به ما نکنی
حیف باشد که در چنین دولت
کام بیچارگان روا نکنی
پادشاه جهان حسن تویی
تا به کی رحم بر گدا نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
دلبرا با ما تو لطف بی نهایت می کنی
از درم بازآ اگر با ما عنایت می کنی
ای امید دوستان هجر تو ما را دشمنست
دشمن ما را چرا آخر حمایت می کنی
دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا
بعد از آن از من به صد دستان شکایت می کنی
گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من
بی خبر ز آنم بتا کز من روایت می کنی
ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار
جان ز غم دادی و پنداری کفایت می کنی
ای صبا جان جهان یک سر معطّر می شود
چون ز زلف مشکبوی او حکایت می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
تا کی ای دلبر تو با ما بی وفایی می کنی
با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی
روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین
کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی
حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس
چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی
من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر
شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی
می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین
هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی
ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی
در سر کوی وصال او گدایی می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
بشست از دیده شرم و از حیا روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۴
در ره عشق تو جانی می دهم در جست و جوی
بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی
هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق
بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی
دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست
از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی
این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف
رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی
همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل
در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی
تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار
دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی
ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا
در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۵
شده ام خاک سر کوی تو ای سرو سهی
چه شود گر قدمی بر سر خاکم بنهی
ای صدت بسته بی دل به کمند سر زلف
ای هزاران چو من خسته سرگشته رهی
حلقه دام بلاییست سر زلفینش
ای دل غمزده مشکل تو ز دامش برهی
یا بده کام من خسته دل سرگردان
یا بکش یکسره تا از غم [ما] باز رهی
روز محشر چو سر از خاک لحد بردارم
دامنت گیرم اگر کام دل ما ندهی
من اگر بد کنم و دوست مکافات کند
پس چه باشد به جهان فرق بزرگی و کِهی
چون سر زلف بتان جان دلم شوریدست
ای دل غمزده از جور جهان چون برهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۸
گذشت حسن نگارم ز حد زیبایی
نماند در دل تنگم از آن شکیبایی
بتیست گل رخ مه روی لیک بدمهرست
به سان ماه، رخش شب رویست هر جایی
چو سرو بر لب جویست رسته بر دل ما
نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی
ستمگرا مکن این جور بر من مهجور
که نیستم پس از این بر جفا توانایی
ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان
خراب گشت تو را واجبست دارایی
به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم
نظر به جانب این خسته کن خدارایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۶
مائیم و سر کوی تو جانا و گدایی
زان روی که درد دل ما را تو دوایی
جانی و جهان ای بت منظور خدا را
زین بیش مکن از من دلخسته جدایی
با این همه خوبی و لطافت که تو داری
عیبت همه اینست که بی مهر و وفایی
هرچند که از شدّت ایام زبونم
باشد که به فریاد رسد لطف خدایی
هرچند تو را وعده کج هست نگارا
باشد که چو سرو از در ما راست درآیی
آخر تو بدین قامت و بالای صنوبر
تا چند دل از خلق جهانی بربایی
حدّیست جفا را و ز حد رفت خدا را
بر جان من خسته جفا چند نمایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۱
جفا تا کی کنی بر ما نگویی
به خون دیده رویم چند شویی
به جان آمد دل من از جفایت
مکن زین بیش با ما تندخویی
مکن زین بیش خواری بر عزیزان
که در عالم نماند جز نکویی
چو جان و دل بدادم در غم تو
بگو تا از من مسکین چه جویی
دلا بنشین و کنج عافیت گیر
به کوی بی وفایان چند پویی
ندارد با من او یاری ندارد
جهان با درد بی درمان چه گویی
بجز صبرت نباشد هیچ تدبیر
که با درد و غمش سنگ و سبویی
چو رفتت آبرو در عشق بازی
مکن با طبع و خویش سخت رویی
به جان تو که بوی مهرت آید
اگر یک روز خاک ما ببویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۲
چرا به ترک جفا دلبرا نمی گویی
چرا رخ دلم از خون دیده می شویی
به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر
تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی
مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم
بگو که از من خسته جگر چه می جویی
بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت
تو در سراب دو چشمم چو سرو می پویی
دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش
به سر دوان شده و بی قرار چون گویی
رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن
رقیب بیهده گو را بگو چه می گویی
مرا سریست فدای ره وفا کردم
نگار من تو چرا این چنین جفاجویی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ای که از عدل تو در ملک جهان
در میان میش و گرگ است آشتی
این روا باشد که در ملک دلم
شحنه جور و جفا بگماشتی
خود نمی گویی که از درج وصال
مهر مهر من چرا برداشتی
شاد و خندان با وصال دیگری
در غم هجران مرا بگذاشتی
عاقبت به زین توقع داشتم
آنچنان کاوّل مرا می داشتی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳
یارب تو روا مدار دل تنگ مرا
مپسند در این روز بدین ننگ مرا
ای چرخ کبود حرفه اینت بترست
اسب همه رهوار و خر لنگ مرا
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
مسکین دل من که بوته تیر بلاست
زنهار مزن ز غم بر او کاین نه رواست
تا چند بلا و ستم چرخ کشد
آری چه کنم چون همه تقدیر خداست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چرخ از حسد رای بلندم پستست
وز جرعه همّتم جهانی مستست
لیکن چه کنم چاره که این چرخ بلند
دست من بیچاره چنین در بستست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
از جور زمانه بر دلم بار بسیست
یارم نه به دست لیکن اغیار بسیست
بجریست دلم ولیک با این همه سوز
از جور فلک ملول از دست خسیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
از شام سر زلف تو صبحم شامست
پختم هوس لب تو لیکن خامست
چشمت نظری نکرد در حال جهان
بیچاره به هرزه در جهان بدنامست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
فریاد ز دست جور این چرخ بلند
کاو گلبن امّید من از بیخ بکند
دل زار و تنم نزار و چشمم پر خون
از غصّه روزگار یارب مپسند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
فریاد ز دست جور این چرخ کبود
کاو لحظه به لحظه درد دل را بفزود
از چرخ فلک هرآنچه آمد دیدیم
آن نیز ببینیم چه افتاد و چه بود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا چرخ دگر روی به کار که نهد
وین دولت و بخت در کنار که نهد
بر گردشش اعتماد چندانی نیست
تا خار جفا به ره گذار که نهد