عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۴ - آگاه شدن کوش از آمدن ایرانیان، و گرد آوردن سپاه
چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد ز ایران سپاهی بزرگ
پراندیشه گشت و سپه را بخواند
سران را به دیوان بخشش نشاند
ز ماچین و مکران و تبّت سپاه
بیامد که بر باد بربست راه
ز خرگاه و خیمه چنان گشت چین
که پنهان شد از زیرِ دیبا زمین
از ایشان گزین کرد، پس هفت بار
شمرده به دیوان او صد هزار
همه رزم دیده همه شیر دل
از انبوه ایشان ستاره خجل
بر ایشان برافگند گنجی درم
ز خمدان برون رفت روز دهم
بغرّید کوس و برآمد درفش
جهان شد ز گرد سواران بنفش
به هنگام برگشتن آفتاب
به لشکرگه آمد دلی پُر شتاب
سران سپه را همه پیش خواند
ز دشمن بسی داستانها براند
که ایرانیان مرمرا هر زمان
کنند آزمون، لشکر آید دمان
از آن نیکویها که کردم ز پیش
بجای سپاه بداندیش خویش
که لشکر شکستم بدان سان دوبار
نرفت از پس دشمنان یک سوار
نه آهنگ کردم به ایران زمین
نه لشکر فرستادم از بهر کین
چنین تا بداندیش گستاخ گشت
همان نیز با برگ و با شاخ گشت
من اندیشه کردم که گر با سپاه
درآیم به ایران چنین کینه خواه
سپاه من از دست بی بر کنند
ز خون یلان رنگ کشور کنند
ز یک گوشه آباد کردم جهان
دگر گوشه ویران شود ناگهان
کنون پیش تا دزد گیرم به دست
مرا دزد بگرفت و سختم ببست
من از کین ضحاک جوشم همی
همی هر زمان بر خروشم همی
بدین بار سوگند خوردم بدرد
به روز سپید و شب لاجورد
که ویران کنم مرز بدخواه خویش
بخواهم از او کینه ی شاه خویش
ز تختش برآرم، درآرم به دار
نمانم زایرنیان یک سوار
که از ابلهی مرد و از بیهشی
زبونی شمارد همی خامشی
بزرگان بر او آفرین خواندند
ورا شاه ترکان و چین خواندند
همی گفت هر کس که با برز تو
بلرزد زمین از سر گرز تو
توانی کزاین گفته افزون کنی
که آهنگ تخت فریدون کنی
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
پراگنده گشتند از آن جا سپاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۵ - نخستین روز جنگ و پیروزی کوش
به خواب اندر آمد سر هر گروه
یکی تا سپیده برآمد ز جای
غو کوس برخاست و آواز نای
سپاه و سپهبد برآمد ز جای
همی رفت تا نزد قارن رسید
برابرش لشکر گهی برکشید
طلایه همان گه به هم باز خورد
ده و گیر برخاست با دار و بُرد
برآن سان برآویخت هر دو گروه
که از رخم ایشان بلرزید کوه
سپاه فریدون فزون از هزار
نبودند و شد کشته صد نامدار
دگر خسته از رزم بگریختند
فزون از زمانی نیاویختند
که لشکر فزون آمد از ده هزار
زره دار با تیر زهر آبدار
سه فرسنگ بر پی همی تاختند
گهی تیر و گه نیزه انداختند
وز آن رزم پیروز گشتند باز
بگفتند با شاه گردنفراز
که با دشمنان چون برآویختیم
به خون گرد تیره برآمیختیم
بکُشتیم بهری و بهری گریخت
بدان سان که از تنش جوشن بریخت
ز شادی دل کوش پرواز کرد
برایشان درِ آفرین باز کرد
وزآن روی دلخسته لختی سپاه
کشیدند سوی سپهبد به راه
که ما با طلایه برابر شدیم
سوی دشنه و تیغ و خنجر شدیم
درنگی نبودیم بیش اندکی
که ده بود از ایشان وز ما یکی
چو کُشته شد از ما صد و ده سوار
جز از بازگشتن نبُد روی کار
سپهدار دلتنگ شد زآن سخن
بجوشید مغزش ز کین کهن
به فالش بد آمد که دشمن نخست
به خون دلیران چنان دست شست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۶ - نیرنگ قارن و شکست سپاه کوش
بفرمود تا رفت نستوه پیش
بدو گفت کای مهتر خوب کیش
برو شش هزار از سپه برگزین
سواران و اسب افگنان گاه کین
نگه کن که کاری توان ساختن
که از چینیان کین توان آختن
کمر بست نستوه و لشکر براند
از ایشان یکی نیمه با خود نماند
دگر نیمه مر سرکشی را سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
برو روی بنمای تا چینیان
بتازند و آرندت اندر میان
به رزم اندرون سستی آغاز کن
گریزِ بهنگام را ساز کن
طلایه چو بر پی بیامد دمان
چنان دان که بروی سرآمد زمان
ز من برگذر تا گشایم کمین
تو بر گرد شمشیر و برنه به کین
بگفت و کمین کرد جایی که شیر
برآن دشت گشتن نیارد دلیر
سپه شان به پیش طلایه رسید
چو آتش طلایه یکی بردمید
ز ترکان خروش آمد و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سپاه فریدون چو زخم درشت
بدیدند، یکسر بدادند پشت
گریزان وزآن پس دلیران چین
چنین تا گذشتند نیز از کمین
سرافراز نستوه با آن سپاه
کمین برگشادند و بستند راه
سپاهِ گریزان ز پس کرد روی
بان دشت، خون اندر آمد به جوی
چو شیران آشفته بر کوفتند
گهی سینه و گاه سر کوفتند
شد از کُشته توده در آن یک زمان
تو گفتی شرنگ آمد از آسمان
دلیران ایران، چو تیره شبان
بیابند گرگان رمه ی بی شبان،
برآن دشمنان برگشادند دست
چو شیران زوش و چو پیلان مست
چو یک بهره کشتند از ایشان به تیغ
دگر بهره جستند راه گریغ
همی تاخت نستوه بر پی دوان
خوی و خون شد از باد پایان روان
چنین تا به لشکر گه چین رسید
ز خون رنگ گفتی به پروین رسید
فزون کشته بود از یلان سه هزار
همه دشت پر جوشن آبدار
سوی قارن آمد چنان تافته
به پیروزی و کام دل یافته
ببوسید یال و برش پهلوان
بیامد بجای نیایش نوان
همی گفت کای پاک نیکی شناس
بدین آرزو از تو دارم سپاس
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۷ - آگاه شدن کوش از آمدن قارن
دگر روز برداشت لشکر ز جای
جهان پر شد از ناله ی کوس و نای
دو لشکر برابر فرود آمدند
ز بیشه به هامون و رود آمدند
فرستاد کارآگهی شاه چین
بدان تا ببیند سواران کین
همه تا چه مایه سپاه آمده ست
سپهبد کرامی به راه آمده ست
بیامد سلیح و سپه دید و اسب
شتابان بشد همچو آدرگشسب
سپاه است، گفتا چو دریای چین
گرازان به رزم و شتابان به کین
زمین از گرانی و ساز یلان
بلرزید همچون دل بددلان
چنان بارگی برخروشد همی
که از گردشان مه بپوشد همی
سپهدارشان قارن تیره کیش
برادر مرآن را که آن بار پیش
تو او را چنان گرز بر سرزدی
همه لشکرش را بهم بر زدی
بدو گفت کوش این فرومایه مرد
بتر زآن خورد کآن برادرش خَورد
نه قارن بدو هیچ پیغام کرد
نه کوش اندر آن رزم آرام کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۸ - جنگ دیگر ایرانیان با کوش، و کشته شدن شاه تبت به دست نستوه
سپیده چو بگشاد چون باز پر
بگسترد بر دشت خورشید فرّ
غولشکری خاست از هر دو جای
خروش آمد از کوس و آواز نای
درفش دلیران چو پرواز کرد
سپهدار قارن سپه ساز کرد
فرستاد نستوه را سوی راست
سپاهی جهانگیر چونان که خواست
تَلیمان یل را سوی میسره
فرستاد با او سپاهی سره
به قلب اندرون خویشتن جای داد
درفش از پس پشت و پیشش قباد
وزآن روی چون، چشم بگشاد کوش
سپه دید و گیتی گرفته خروش
برآشفت و لشکر برآراست نیز
تو گفتی که بگرفت مغزش ستیز
کرو خان که بُد شاه بر قندهار
یکی لشکر آرای کرد استوار
بدو داد با لشکرش میمنه
بشد با سپه، دور گشت از بنه
همان میسره مر قرا را سپرد
که شاهی تبّت ز شاهان ببرد
به قلب اندرون جای خود کرد کوش
چو رعد از دو لشکر برآمد خروش
که مرّیخ گفتی بنالد همی
زمین سوی گردون بنالد همی
ده و دار و گیر آمد از هر دو روی
روان شد برآن دشت، خون همچو جوی
ز بس جوشن کشتگان بر زمین
به هر جای کوهی نمود آهنین
ز شمشیر خونبار و زخم سنان
ندانست بد دل رکیب از عنان
درخش سنان و چرنگ کمان
همی هوش برد از دل بدگمان
چنین تا جهانجوی نستوه گرد
بکردار آتش یکی حمله برد
بزد بر قرا خویشتن را چو کوه
پس پشت او از دلیران گروه
قرا با سپاهِ تَبَت پیش رفت
صد و سی هزار از یلان بیش رفت
برآویختند آن دو لشکر بهم
زمانه شد از زخم ایشان دژم
دمان شد یکی باد و گردی سپاه
برآمد که خورشید گم کرد راه
همی تاخت نستوه گرزی به دست
کرا یافت زنده ز دستش نجست
چنین تا بر شاه تبّت رسید
خروشید چون شیر کاو را بدید
یکی سفته زوبین زد او را درشت
ز سینه سنانش برون شد ز پشت
چو دیدند ترکان تبّت که شاه
ز زین اندر آمد به خاک سیاه
چو او کشته شد، بازگشتند تیز
گرفتند از آن زخم راه گریز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۹ - جنگ کردن قارن با کوش، و پیروزی ایرانیان
چو از قلب، قارن بدید آن شکست
یکی اسب آسوده را برنشست
به قلب سپه برزد و حمله برد
سواری به هر زخم بشکست خرد
پذیره شدش کوش با لشکری
که خود لشکری بود از آن هر سری
یکایک سواران و ترکان چین
هم از پیش قارن شدندی کمین
تکان را همی هر گهی تاختی
روانش به زخمی بپرداختی
چنین تا ز ترکان فراوان سران
بکشت آن نبرده به زخم گران
وزان جای با گرز کوش سترگ
در ایرانیان اوفتاده چو گرگ
رمان لشکر از پیش او چون رمه
کجا گرگ بیند به روز دمه
دو لشکر ز ترکان چنان شد دژم
که گردون تو گفتی ببارید غم
چو شد زرد رنگِ رخ آفتاب
زمین را ز خون خوردن آمد شتاب
بهم باز خوردند دو رزمساز
یکی قارن و کوش گردنفراز
برآویختند آن دو جنگی بهم
شده خشک کام و شده تیز دم
سپهدار قارن چون بشناختش
چو آتش همی گرد بر تاختش
مر او را ندانست دارای چین
چو دید آن دلیری و مردی و کین
به دل گفت مانا که این قارن است
که گاه ستیزه کُه آهن است
برآویخت با او به تیغ و سنان
یکی بر سر و گاه بر بر زنان
چو قارن بدید آن دلیری ز کوش
شگفت آمدش زآن سواری و جوش
هم اندر زمان کوش چون پیل مست
درآمد یکی سفته زوبین به دست
بزد، پهلوان داشت پیشش سپر
نیامد بجز بر سپر کارگر
سپهدار زوبین بیرون کشید
بزد، سینه ی باره در خون کشید
به راه جگرش اندر آمد به ران
ز دست دلاور برون شد عنان
بیفتاد ز اسب اندر آمد به سر
بجَست از زمین شاه پرخاشخر
پیاده چنان پیش قارن دوید
که گفتی زمین را بخواهد درید
برآویخت با او پیاده بهم
خروشان و جوشان چو شیر دژم
سواران چین همچو آذرگشسب
رسیدند پیشش کشیدند اسب
شتابان به اسب اندر آورد پای
برآشفت آن شیر مردم ربای
بزد ران و مانند پرّنده باز
بر قارن آمد برآویخت باز
چو دید آن ستیزه ز دارای چین
بدو گفت گم بادی از پُشت زین
به گیتی ندیدم چو تو شوخ مرد
چو بازی نمایدت دشت نبرد
نزیبد تو را شهریاری و گاه
نه فرمان و گنج و نگین و کلاه
فریدون فرّخ سزاوارتر
که او چون سروش است و تو دیو نور
بگفت این و بر وی چنان حمله کرد
که بر روی گیتی برافشاند گرد
دلیران ایران پسِ پشت اوی
خروشان ز ترکان نهادند روی
بیکباره از بن بکندندشان
به لشکرگه اندر فگندندشان
چو نیرو گرفتند ایرانیان
برون شد سپاه تبت زآن میان
گریزان بگشتند از آن رستخیز
که پیروزی است ار بدانی گریز
شب آمد سپهدار پیروز و شاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
به لشکرگه آمد به خوردن نشست
ز پیروزی و باده گشتند مست
فزون کشته بود اندر آن کارزار
ز چینی و مکرانیان سی هزار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۰ - گریختن کوش و پناه بردن به شهر خمدان
شهنشاه چین با سپاهش نژند
فرود آمد از پشت اسب سمند
سران سپه را همه کشته دید
سپاه تبت پاک برگشته دید
شکسته دلِ لشکر خویشتن
ز بس کُشته و خسته زآن انجمن
دلیری و نیروی ایرانیان
شده هر سواری چو شیر ژیان
چو از بازگشتن ندید ایچ رای
بماندند خرگاه و خیمه به جای
سپه برگرفت و بُنه برنهاد
همی رفت تا شهر خمدان چو باد
چو روز آمد و قارن آگاه شد
به لشکرگه کوشِ بدخواه شد
بفرمود تا از پسش سی هزار
برفتند از ایران گزیده سوار
سپه رفت و کرد آن نبرده درنگ
ببخشید ایشان که بودند به جنگ
ز خرگاه وز خیمه و چارپای
که ماندند گردان چینی به جای
سوم روز بازآمدند آن سپاه
گرفته فراوان اسیران به راه
ز کوش آگهی داد خسرو پرست
که در شهر خمدان شد و در ببست
سپهدار از دادگر یاد کرد
اسیران چین را تن آزاد کرد
یکی را بفرمود کشتن ز کین
همه بازگشتند شادان به چین
به روز چهارم سپه برگرفت
در و دشت و کهسار لشکر گرفت
به فرسنگ خمدان فرود آمدند
در آن بیشه و دشت و رود آمدند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۱ - محاصره ی طولانی شهر خمدان
چو دارای چین دید کآمد سپاه
همه خیمه ها دید بی راه و راه
ببخشید دروازه ها بر سران
سرا را ذبس داد بس بیکران
بیاراست باره به مردانِ مَرد
به هر برج عرّاده برپای کرد
ز بس منجنیق و کمانهای چرخ
ز بیمش نهان کشته گردنده چرخ
به گِردش یکی کنده بودی بزرگ
که نتوان بریدنش پیل سترگ
ره از شهر ببرید و در بست آب
سپاهی و شهری یله کرد خواب
سپهبد دگر روز بر گرد شهر
برآمد بدید آن گزاینده زهر
دژم گشت و در کارش اندیشه کرد
پس آهنگ آن مایه ور بیشه کرد
بیاورد چندان درخت بلند
که پیل از کشیدن همی شد نژند
به هر جای بر منجنیقی نهاد
به سنگ گران دست را برگشاد
کمانور ببارید تیر از دو روی
سپرور پیاده شده رزمجوی
دو ماه این چنین رزم، پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
گشادن نشایست خمدان به جنگ
جهان بر دل سروران گشته تنگ
دگر باره گردان به جنگ آمدند
بسی خسته ی تیر و سنگ آمدند
همی رزم کردند روزی دوبار
به سنگ و به پیکان زهر آبدار
دگر چاره ماه اندر این شد درنگ
نشد باره ویران به تیر و به سنگ
سپهدار قارن ز چاره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
خزان آمد و روزگار دمه
ز چاره بماندند گردان همه
بسی کشته آمد ز هر دو سپاه
بسی خسته بر سنگ و گشته تباه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۲ - پیشنهاد قارن به کوش برای جنگ تن به تن
یکی روز قارن دژمناک بود
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۳ - جنگ تن به تن قارن و کوش و گرفتار شدن کوش
سپیده چو بر چرخ پرواز کرد
درِ روشنی بر جهان باز کرد
بیاورد گنجور ساز نبرد
برِ کوش بنهاد و برگشت مرد
همان گه بپوشید دارای چین
سلیحی سگالیده از بهر کین
ز تبّت یکی آبداده زره
بپوشید و برزد به بندش گره
که بر وی نکردی سلیح ایچ کار
نه شمشیر و نه تیر جوشن گذار
یکی خود چینی به سر برنهاد
کمر بر میان بست و دل برگشاد
برافگند بر بور برگستوان
برون رفت با لشکری از گوان
سواری هزار از پسِ پشت او
یکی هندوی تیغ در مشت او
ز کنده گذر کرد و آمد به دشت
به ناورد روی زمین برنوشت
به قارن فرستاد پیغام زود
که خورشید بر چرخ بالا نمود
زمانی ست تا من به ناوردگاه
همی چشم دارم که آیی به راه
بخندید قارن ز پیغام او
تو گفتی همی دید فرجام او
همی گفت گیتی سرآید همی
که کوش این دلیری نماید همی
بدین پیشدستی بترساندم
کز این سان به ناوردگه خواندم
کمر خواست و ساز یلی پهوان
برافگند بر خنگ برگستوان
سواری هزار از میان سپاه
گزین کرد و آمد به آوردگاه
قباد سپهدار و نستوه پشت
یکی نیزه چون مارپیچان به مُشت
قباد دلاور همی لابه کرد
که بگذار تا من شوم همنبرد
مگر زو بخواهم همی کین خویش
رسانم به کام این جهان بین خویش
بدو گفت قارن که این خود مگوی
که کمتر کنی نزد ما آبروی
یکی آن که با او نداری تو پای
چو با گرز و کین اندر آید ز جای
و دیگر که ما خواستیم این نبرد
تو گرد در بیوفایی مگرد
نه با تو نبرد آزماید یکی
بدین دشت گیرد درنگ اندکی
بهانه کند بازگردد به شهر
نماند به ما جز غم و رنج بهر
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
سوی لشکر چینیان شد چو دود
برون رفت کوش از میان سپاه
بیامد بر قارن رزمخواه
ببستند پیمان که از لشکری
نیاید کسی پیش این داوری
وزآن پس به شمشیر بردند دست
دو شیر شکاری، دو پیلان مست
همی حمله کردند چون باد و گرد
بنالید از ایشان زمین نبرد
ز بانگ دلیران و از زخم تیغ
ز سینه همی جست راه گریغ
چو شد تیغ رخنه، بینداختند
به نیزه نبردی دگر ساختند
سنانها شکستند بر یکدگر
نیامد همی زخمشان کارگر
به هر بند و چاره پسودند دست
سنان یکی دیگری را نخست
چنان خسته گشتند یکبارگی
که بیهوش گشتند بر بارگی
زمانی ز هم بازگشتند و چشم
کشیدند بر یکدیگر بر ز خشم
چو آسوده گشتند، جوشان شدند
چو شیران جنگی خروشان شدند
دگر باره بر هم گشادند دست
سر از زخم گرز گران کرده مست
چنان شد که بگسست خونشان ز رگ
نه در مرد زور و نه در باره تگ
بدان سستی آویخته شاه چین
چو باد اندر آمد سری پر ز کین
بزد گرز و قارن سپر پیش داشت
که زور از هماورد خود بیش داشت
چو دارای چین از وی اندر گذشت
خروشید قارن برآن پهن دشت
برآورد گرز و برافراخت یال
هماورد او سر بدزدید و یال
بزد بر سر اسب گرز گران
بیفتاد و در زیر او ماند ران
سپهبد هم از باد گرزی دگر
بزد بر سر کوش پرخاشخر
سراسیمه شد، هوش از او دور گشت
ز زخم گران شاه رنجور گشت
سپهبد به اسب اندر آمد چو باد
بینداخت گرز و بدو بر فتاد
چو دیدند از آن سان سواران چین
یکی حمله کردند با درد و کین
وز این روی نستوه و فرّخ قباد
برانگیختند اسب مانند باد
بدان چینیان خویشتن بر زدند
همه زخم بر سینه و سر زدند
چنین تا لب کنده هفتاد مرد
بکشتند و برخاست گرد نبرد
قباد آمد و هر دو دستش ببست
بر اسبش فگندند مانند مست
مبادا که شاه آزماید نبرد
مگر بخت گویدش کو راه برد
چو پیروز برگشت سالار گو
از ایران سپه پاک برخاست غو
که پیروز بادا فریدون به جنگ
تن دشمنانش ز خون لاله رنگ
هم اندر زمان کوش را بند کرد
زمانه دل خویش را پند کرد
به بندی ببستش که یک پاره بود
نه هرگز گشادنش را چاره بود
نگهبان او کرد مردی هزار
ز لشکر گزیده دلیران کار
چنین است فرجام کار جهان
چو نوش آشکارا، شرنگ از نهان
یکی را برآرد به چرخ از مغاک
همو بازگرداندش زیر خاک
از او گرچه برداشتی بهر خویش
به تو بر گمارد همان زهر خویش
اگر دل به کامت بیاراید اوی
چنان دان که رویت بگزاید اوی
تو گر هوشیاری در او دل مبند
که راهش تباه است و کارش گزند
جهان پهلوان قارن شاه گیر
بیامد بجای نیایش چو تیر
همی گفت کای برتر از برتران
به فرمان تو باد و کوه گران
تو دادی مرا زور و این دسترس
تو پیروز کردی، ننازم به کس
چو برگشت از جایگاه نماز
ز لشکر دلیران گردنفراز
بیاورد و رامشگران را بنیز
بخواند و بخورد و ببخشید چیز
بدان شادمانی شبش روز کرد
که یزدانش از بخت پیروز کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۴ - آمادگی چینیان برای ادامه ی جنگ
چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه
خروش آمد از کوی و بازارگاه
سپاهی و شهری برآمد بهم
گروهی ز شادی، گروهی ز غم
خروشی برآمد ز ایوان کوش
که زارا، یلا، شاه پولادپوش
بتانش همه پرده برداشتند
غریو از بر چرخ بگذاشتند
ز خوبان همه شهر غلغل گرفت
گل تازه و مشک و سنبل گرفت
سپاهی و شهری شدند انجمن
جوانان و پیران همه رایزن
که ما از پس شاه چین چون کنیم
وگر دیده و دل پُر از خون کنیم
ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس
نگهداشت باید شب و روز و بس
که مُردن به شهر از برِ شاه خویش
به از زنده در دستبدخواه خویش
ز بهر زن و بچّه و جان و چیز
بکوشیم چندان که نیروست تیز
برآن بر نهادند مردم دو بهر
که رزم آورند و بدارند شهر
به دروازه ها بخش کردند باز
سپاهی و شهری که بُد رزمساز
به دروازه ها لشکر انبوه شد
ز جوشن سر باره چون کوه شد
سری را سپردند از آن هر دری
درفشی برافراخت هر سروری
همه باره شد سرخ و زرد و بنفش
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۵ - پیام قارن به چینیان و زنهار دادن به آنان
دگر روز قارن فرستاده ای
جوانی سخنگوی و آزاده ای
بدیشان فرستاد و شد سوی در
که و مه ز باره برآورد سر
سخنگوی گفت: ای گرانمایگان
دلیران چین و گرانسایگان
شما را که هستید پیر و جوان
درود از زبان جهان پهلوان
همی گوید آن شیر کشور گشای
که شاه جهان را چنان بود رای
که کشور بشوید ز بیداد کوش
بدان گه که برخاست از در خروش
ز چین بود فرزانه پنجاه مرد
به درگاه شاه آمده پُر ز درد
همی ناله آمد ز برنا و پیر
فزون بود یک هفته بر در نفیر
همه کارِ بیداد او خواندند
همی خاک بر درگه افشاندند
همه جامه کرده کبود و سیاه
دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه
فریدون نه بر خوی ضحاک بود
که او نام بیداد نتوان شنود
فرستاد ما را از ایران زمین
که بیداد او باز دارم ز چین
مرا رزم با این ستمکاره بود
که بیدادگر بود و خونخواره بود
به بیدادگر بند شاید همی
از این پس چرا رزم باید همی
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
هم این جا مرا بودن آهنگ نیست
چو بیدادی کوش برداشتم
یکی آرزوی دگر داشتم
که ریشی که او کرد، مرهم کنم
دل مردم شهر بی غم کنم
کنون مردم لشکری سربسر
مرا چون برادر شدند و پدر
چو خواهند کایدر بداریمشان
سر از چرخ برتر برآریمشان
وزایشان کسی گر شود نزد شاه
منم پیش شاهش نماینده راه
کنم پایمردیش در پیش تخت
همی تا نماید بدو روی بخت
وگر شهری و مرد دهقان نژاد
ز بیدادگر تا نیارند یاد
به زنهار یزدان و شاه منند
اگر دشمن ار نیکخواه منند
یکایک شوید از پی کار خویش
همه بر سر کشت و بازار خویش
که ما بر همه پاسبانی کنیم
به داد و دهش مهربانی کنیم
فزونی دهیم از دگر شهرها
بسازیم تریاک آن زهرها
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۷ - پیشنهاد پنهانی تسلیم شهر، و تصرف آن به دست ایرانیان
نهانی فرستاده ای تاختند
ز هرگونه گفتارها ساختند
که گر پهلوان کینه ماند بجای
به سوگند پیمان کند با خدای
که ما را نیازارد از هیچ روی
نه یاد آورد جنگ و نه گفت و گوی
شب تیره او را سپاریم شهر
که بر ما زمانه پراگند بهر
همانگاه قارن بدو داد دست
به سوگند، شمشیر و لشکر ببست
که کس را نیارد زمانی به روی
جز آن را که گردد سرش جنگجوی
فرستاده گفت ای جهان پهلوان
کنون رازها را گشادن توان
مر این شهر ما را فراوان دَرَست
برآن هر دری بر یکی مهتر است
مر او را سپاه است پنجه هزار
دلیران چین و سُواران ار
نهانی به بالا دری دیگر است
که از ماست آن کاو بدان در سر است
شب تیره با لشکری رزمساز
بیا تا گشاییم دروازه باز
به خانه درآیید بی داوری
تو دانی همی کوش با لشکری
دل پهلوان گشت از آن مرد شاد
نهانی ورا جامه و زر بداد
بدو گفت چون اندر آیم به شهر
ببخشمت یک مرده از گنج بهر
فرستاد با او یکی نامور
بدان تا نماید به دروازه در
شب آمد برافگند برگستوان
کمر بست با صد هزاران گوان
بیامد بدان در که چینی نمود
در شهر بگشاد چینی چو دود
سپاه اندر آورد و آوای نای
چنان شد که کیوان یله کرد جای
تبیره زنان زخم برداشتند
خروشیدن از ابر بگذاشتند
شب تیره و نیزه و تیغ و گبر
خروش دلیران رسیده به ابر
سپاهی چو بشنید از آن سان خروش
رمید از تنش توش، وز مغز هوش
سراسیمه از جای بر جَست مرد
بدانست کایدر زمانه چه کرد
گروهی نهان شد به خانه درون
گروهی همی تاخت تا پیش خون
چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش
نمود او به چرخ روان سنگ خویش
سپه دیده بگشاد و لشکر بدید
چو از باد لاله فرو پژمرید
همه تیغ و جوشن فرو ریختند
زبانها به لابه برانگیختند
سپهدار قارن ببخشودشان
از این بیش کُشتن نفرمودشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۸ - فرستادن کوش و گنجهای او بنزد فریدون
وز آن جا بشد تا به ایوان کوش
سپاه از پس و پیش پولادپوش
فرود آمد و گنجها مُهر کرد
نگهبان بر او کرد مردان مرد
در آن شهر ماهی درنگ آمدش
همه گنج شاهان به چنگ آمدش
شتر خواست از در ده و دو هزار
سراسر درآوردشان زیر بار
همه گوهر و زرّشان بار کرد
همه جامه ی چین و دینار کرد
ز تخت و ز تاج و ز طوق و کمر
برآراسته کاروانی دگر
ز خوبان چینی چهاران هزار
که با یاره بودند و با گوشوار
از ایوان کوش آمدندی برون
زجان ار فریب و لبان از فسون
همان ده هزاران غلامان خرد
که هر یک زخورشید خوبی ببرد
زنان شبستان همه با خروش
به ایران فرستاد همراه کوش
به دست تلیمان فرخ نژاد
سپه سی هزار از یلانش بداد
بدین آگهی نیز نامه نبشت
به نزد فریدون، چراغ بهشت
همه سرگذشت اندر او یاد کرد
تلیمان روان گشت مانند گرد
هرآن کاو به صد سال گرد آورید
تلیمان به یکبار زی شه کشید
خردمند اگر گیردی پند از این
نکردی نهان گنج، زیر زمین
اگر دستگاهی تو داری به دست
که شادان و ایمن توانی نشست
ز کوش و فریدون تو را به کام به
وز ایشان بدان سر تو را نام به
که گنج است خرسندی ای نیکمرد
که آهنگ او هیچ دشمن نکرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۹ - گردیدن قارن به گرد چین و سپردن چین به نستوه
برآمد یکی گِرد چین با سپاه
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۰ - رسیدن کوش بنزد فریدون و بند کردن او در دماوند
سوی شهر ایران شد او با سپاه
سپاهش همه یافته دستگاه
تلیمان چو با کوش و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
از آن شاد شد شاه گردنفراز
شتابان درآمد به جای نماز
به یزدان بر از دل ستایش گرفت
به پیروزگر بر نیایش گرفت
همی گفت کای برتر از راستی
بدین آرزو دل تو آراستی
به گیتی ز تو کام یابم همی
ز کام تو هم نام یابم همی
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که دارنده و رهنمایم توی
تلیمان چو مر کوش را برد پیش
فریدون نگه کرد از اندازه بیش
بدان سرکشان گفت کاین زشتروی
شگفت آمدی گر بُدی نیکخوی
چو دیدارش اندر خور خوی بود
ستمکاره بود و بلاجوی بود
به پایش یکی بند برساختند
به سوی دماوند پرداختند
ببستندش آن جا به بند گران
بر آیین ضحاک و آن دیگران
وز آن خواسته هرچه شایسته بود
به گنج جهاندار بایسته بود
پرستنده یکسر سوی گنج بُرد
یکایک به گنجور خسرو سپرد
دگر هرچه زآن خواسته ماند باز
به درویش بخشید و مرد نیاز
غلامان و از خوبرویان کوش
ببخشید بر مهتران شاه زوش
شبستان او را به موبد سپرد
بزرگان و آن کس که بودند خرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۱ - بازگشت قارن بنزد فریدون
وز آن پس به سه ساله قارن رسید
بیامد فریدون کی را بدید
زمین بوس کرد و ستایش نمود
فریدون بر او آفرین بر فزود
فراوانش بستود و دادش امید
همین داشتم از تو، گفتا امید
به کامم رسانیدی ای پهلوان
که بادی همه ساله روشنروان
به خوردن نشست آن سَرِ سروران
چهل روز با رنجدیده سران
سپاهش بدو داد با کشورش
بشد با سپه، شادمان لشکرش
فریدون همی بود با ایمنی
ببست از جهان راه اهریمنی
تن کوش بیدادگر بسته ماند
چهل سال جان و دلش خسته ماند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۲ - جنگهای ایرانیان با سیاهان بجه و نوبی در کشور باختر
چنین تا نفیر آمد از باختر
که ویران شد آن بوم و بر سر بسر
سیاهان به تاراج دادند پاک
برآمد به خورشید از آن مرز خاک
کسی کاو ز تیغ سیاهان بجست
برفتند، وز هم بدادند دست
سیاهان که از بجّه و نوبه بود
برآورد از آن مرز یکباره دود
یکایک بنزدیک مصر آمدند
همه شهرها را بهم بر زدند
سپاهی فرستاد و باز آمدند
به تن خسته و دل گداز آمدند
سپاهی دگر خسرو دادگر
فرستاد و رنجش نیامد به بر
به تیغ سیاهان همه کشته شد
دل خسته از رزم برگشته شد
فزون کرد لشکر جهاندار شاه
درنگی نبودند با او سپاه
شکسته دگرباره گشتند باز
دریده درفش و پراگنده ساز
از آن کار درماند پیروزه شاه
ز هر سو بفرمود خواندن سپاه
از ایران، وز روم، وز ترک و چین
سپاهی گزین کرد شاه زمین
نریمانِ گرشاسب و قارن بهم
سپه برکشیدند هنگام نم
چو پیش سیاهان کشیدند صف
چو پیلان به لبها برآورده کف
همی کُشته آمد ز هر دو گروه
شده دشت، هامون و هامون چو کوه
چو پیوسته شد جنگشان چار ماه
ستوه آمد از گرز ایشان سیاه
سوی بجّه و نوبه گشتند باز
دل از داغ دو پهلوان درگداز
سپاه نریمان و قارن بهم
کشیده ز رنج سیاهان ستم
به درگاه از آن پس رسیدند باز
بگفتند با خسرو سرفراز
ز رنجی کز آن لشکر زشتروی
کشیدند گردان پرخاشجوی
دلیری و آرامشان روز جنگ
بدان زخم شمشیر کردن درنگ
چه مایه به تن رنج برداشتیم
کزآن مرزشان روی برگاشتیم
فریدون برایشان بخواند آفرین
وز آن شادمان گشت شاه زمین
زمین بجه هر که او داندش
جهاندیده مازندران خواندش
چو خواهی که رزم سیاهان تمام
بدانی، تو را ره نمایم به نام
ز مسعودی این داستان بازجوی
که او رنج دیده ست از این گفت و گوی
بدان هر که این کارنامه نهاد
ز شاهان ایران سخن کرد یاد
فریدون فرستاد از آن پس سری
بدو داد از ایرانیان لشکری
بدان تا نگهدارد آن مرز و بوم
ز بیداد و تیغ سیاهان شوم
چو شد کشور آباد از آن نیکرای
همه مردمِ رفته آمد به جای
دگر باره نوبی چو مور و ملخ
بیامد گرفت آن همه کوه و شخ
سپاه فریدون از آن سان گریخت
که از بیم در راه ترکش بریخت
سیاهان به تاراج بردند دست
همه مرز یکباره کردند پست
دگر باره شد کشور باختر
بدان سان که نه باغ ماندش نه بر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۳ - رای زدن فریدون با فرزانگان در کار سیاهان
فریدون فرزانه هر چندگاه
چو در کار آن مرز کردی نگاه
ز راه خدایی ندیدی روا
که باشد چنان بوم و بر بینوا
گنهکار پنداشتی خویشتن
که باشد پراگنده آن مرد و زن
چو آباد کردی به گنج و سپاه
دگر باره ویران شدی از سیاه
بدین سان همی بود تا سالیان
ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان
فریدون در آن کار درماند و گفت
ز فرزانه این کار نتوان نهفت
جهاندیدگان را همه پیش خواند
ز کار سیاهان فراوان براند
که در کار این دیو چهره سپاه
بماندم، ندانم همی هیچ راه
شما هر کسی راه خویش آورید
ز دانش یکی بهره پیش آورید
بزرگان نهادند سر بر زمین
که ای نامور شاه با داد و دین
تو از ما و فرزانه داناتری
به کردارها بر تواناتری
تو شاهی و ما پیش تختت رهی
کمر بسته تا خود چه فرمان دهی
فریدون چنین گفت با مهتران
که گر من فرستم سپاهی گران
بدان کشور اندر نمانده ست ورز
که آباد جایی نمانده ست ورز
سپه چون فراوان نیابد خورش
ز پیگار و کوشش بتابد سرش
چو کمتر فرستم سپه را ز جای
همی با سیاهان ندارند پای
چه چاره سگالیم تا این گزند
شود دور از این مردم مستمند
سرافراز مردی و پهلونژاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
اگر چاره خواهی که آید درست
ستمکاره مردی ببایدت جُست
به زهره دلیر و به تن زورمند
نهادش درست و نژادش بلند
یکی سهمگن مرد پرخاشخر
به چهره ز هر دیو چهری بتر
سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ
همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ
به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر
که از بهر شاهی ببندد کمر
شب و روز تدبیر شاهان کند
همی رزم و رای سیاهان کند
ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم
برآرد دمار از سیاهان شوم
نهد تخت و بنشیند او با سپاه
همی دارد آن پادشاهی نگاه
نه چون مهتری باشد آن سرسری
که برگردد از رزم و از داوری
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۴ - آزاد ساختن کوش برای جنگ با سیاهان
زمانی فروماند از اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی