عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو
بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران
تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم
نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم
چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی
« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم
چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم
خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم
گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم
چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم
گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ای چشم من از رخ تو روشن
چشمی بکرشمه بر من افگن
اکنون که بدیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت
دارم ز تو من درین نشیمن
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو بنیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بدو زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم برنداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ای از چو تو شیرین لبی صد شور در هر انجمن
آن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتن
گردن کشان حسن را در زر پای تست سر
ای پست پیش قامتت بالای سرو ونارون
چون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسر
گر باد بوی زلف تو بردی سوی خاک ختن
اندر میان عاشقان صد کشته وخسته بود
چشم ترا در هر نظر زلف ترا در هر شکن
گر برفروزی روی خود ور بر فشانی موی خود
هم مشک پاشی بر هوا هم لاله پوشی بر سمن
بر نیکوان سلطان تویی سلطان نیکویان تویی
خود خسرو خوبان تویی ای دلبر شیرین سخن
قند ونبات اندر دهان آب حیات اندر لبان
مه داری اندر برقع وگل داری اندر پیرهن
با روی همچون گلستان هر گل ازو صد بوستان
شاید که عار آید ترا از لاله و از یاسمن
نشد سیف فرغانی خموش اندر صفات حسن تو
بلبل کجا گوید سخن چون گل نباشد در چمن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان
زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من
ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من
خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من
من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من
همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من
گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من
گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من
بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ای لب لعلت شکرستان من
وی دهنت چشمه حیوان من
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بی لب خندان تو دایم چوآب
خون چکد از دیده گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم ومهر تو جان منست
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر بفراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار بفرمان من
گرچه فغان می نکنم آشکار
الحذر از ناله پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبه احزان من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ای جمال تو رشک حورالعین
روح را کوی تست خلد برین
تا پدید آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمین
گرچه زلف تو داده یاری کفر
روی خوب تو کرده پشتی دین
وصل ما خود کی اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکین
دور خوبی چو روزگار گلست
تکیه بر نیکویی مکن چندین
در فراقت همی کنم بسخن
این دل بی قرار را تسکین
همچو خسرو که کرد روزی چند
بشکر دفع غصه شیرین
گر بگریم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزین
دل تهی می کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه یی رنگین
عاشق تو بخلق دل ندهد
میل نکند ملک بعجل سمین
چند گویی که هست جان و دلم
از جفای رقیب او غمگین
سر جور شکر فروشت نیست
ای مگس خیز و با شکر منشین
عشق در جان سیف فرغانیست
چون در اجزای خاک ماء معین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا کرد بیچاره در کار او
حدیثی ز لعل شکربار او
بکونین می ننگرم زآنکه کرد
مرا عشق او فارغ از کار او
بسوزد نقاب شب وروی روز
بیک پرتو از شمع رخسار او
بجان تا شکر می فروشد لبش
پر از نقد جانست بازار او
گل ار از لب او برد چاشنی
رطب بردهدبعد از آن خار او
نه در عشق خسرو بود مثل من
نه در حسن شیرین بود یار او
برو نرخ وصلش ز درویش پرس
که نبود توانگر خریداراو
چو ترسا چلیپا ز زلفش کند
میان بند روحست زنار او
درین محنت آبادبی عافیت
ز صحت بود رنج بیمار او
بدیوار او بر بسی سر زدیم
زما نقش نگرفت دیوار او
کمین چاکرش سیف فرغانیست
یکی عندلیبی ز گلزار او
از آن بی نشانی که مقصود تست
نشانی بیابی در اشعار او
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ای زروی خوب تو پشت زمین آراسته
از رخ تو ملک چون دنیا بدین آراسته
تو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمان
ازمه و خورشید خود نبود چنین آراسته
ای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفت
چون تو در فردوس نبود حور عین آراسته
آیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظر
راست چون بستان بگل خود را ببین آراسته
از در دندان تو در خنده گوهر فشان
لعل تو دایم چو خاتم از نگین آراسته
گر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدی
برمثال موم رنگین انگبین آرا سته
ور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدق
سگ شود همچون پلنگ از پوستین آراسته
پشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تست
چون بمردان دلاور صف کین آراسته
زیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خود
کی بود دست کلیم ازآستین آراسته
تین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیک
باغ قرآن نبود از زیتون وتین آراسته
آفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماه
اختران را چهره زآن رو وجبین آراسته
زآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوز
روم گردد همچو بت رویان چین آراسته
زینت رویت شود افزون از آب شعر اگر
خوان سلطان گردد از نان جوین آراسته
مشک بویان چمن را چون رخت ای گلستان
رو کجا باشد بخال عنبرین آراسته
سیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان او
گل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه
مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه
دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی