عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان
زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان
زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من
ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من
خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من
من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من
همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من
گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من
گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من
بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من
ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من
خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من
من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من
همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من
گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من
گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من
بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ای لب لعلت شکرستان من
وی دهنت چشمه حیوان من
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بی لب خندان تو دایم چوآب
خون چکد از دیده گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم ومهر تو جان منست
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر بفراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار بفرمان من
گرچه فغان می نکنم آشکار
الحذر از ناله پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبه احزان من
وی دهنت چشمه حیوان من
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بی لب خندان تو دایم چوآب
خون چکد از دیده گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم ومهر تو جان منست
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر بفراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار بفرمان من
گرچه فغان می نکنم آشکار
الحذر از ناله پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبه احزان من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ای جمال تو رشک حورالعین
روح را کوی تست خلد برین
تا پدید آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمین
گرچه زلف تو داده یاری کفر
روی خوب تو کرده پشتی دین
وصل ما خود کی اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکین
دور خوبی چو روزگار گلست
تکیه بر نیکویی مکن چندین
در فراقت همی کنم بسخن
این دل بی قرار را تسکین
همچو خسرو که کرد روزی چند
بشکر دفع غصه شیرین
گر بگریم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزین
دل تهی می کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه یی رنگین
عاشق تو بخلق دل ندهد
میل نکند ملک بعجل سمین
چند گویی که هست جان و دلم
از جفای رقیب او غمگین
سر جور شکر فروشت نیست
ای مگس خیز و با شکر منشین
عشق در جان سیف فرغانیست
چون در اجزای خاک ماء معین
روح را کوی تست خلد برین
تا پدید آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمین
گرچه زلف تو داده یاری کفر
روی خوب تو کرده پشتی دین
وصل ما خود کی اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکین
دور خوبی چو روزگار گلست
تکیه بر نیکویی مکن چندین
در فراقت همی کنم بسخن
این دل بی قرار را تسکین
همچو خسرو که کرد روزی چند
بشکر دفع غصه شیرین
گر بگریم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزین
دل تهی می کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه یی رنگین
عاشق تو بخلق دل ندهد
میل نکند ملک بعجل سمین
چند گویی که هست جان و دلم
از جفای رقیب او غمگین
سر جور شکر فروشت نیست
ای مگس خیز و با شکر منشین
عشق در جان سیف فرغانیست
چون در اجزای خاک ماء معین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا کرد بیچاره در کار او
حدیثی ز لعل شکربار او
بکونین می ننگرم زآنکه کرد
مرا عشق او فارغ از کار او
بسوزد نقاب شب وروی روز
بیک پرتو از شمع رخسار او
بجان تا شکر می فروشد لبش
پر از نقد جانست بازار او
گل ار از لب او برد چاشنی
رطب بردهدبعد از آن خار او
نه در عشق خسرو بود مثل من
نه در حسن شیرین بود یار او
برو نرخ وصلش ز درویش پرس
که نبود توانگر خریداراو
چو ترسا چلیپا ز زلفش کند
میان بند روحست زنار او
درین محنت آبادبی عافیت
ز صحت بود رنج بیمار او
بدیوار او بر بسی سر زدیم
زما نقش نگرفت دیوار او
کمین چاکرش سیف فرغانیست
یکی عندلیبی ز گلزار او
از آن بی نشانی که مقصود تست
نشانی بیابی در اشعار او
حدیثی ز لعل شکربار او
بکونین می ننگرم زآنکه کرد
مرا عشق او فارغ از کار او
بسوزد نقاب شب وروی روز
بیک پرتو از شمع رخسار او
بجان تا شکر می فروشد لبش
پر از نقد جانست بازار او
گل ار از لب او برد چاشنی
رطب بردهدبعد از آن خار او
نه در عشق خسرو بود مثل من
نه در حسن شیرین بود یار او
برو نرخ وصلش ز درویش پرس
که نبود توانگر خریداراو
چو ترسا چلیپا ز زلفش کند
میان بند روحست زنار او
درین محنت آبادبی عافیت
ز صحت بود رنج بیمار او
بدیوار او بر بسی سر زدیم
زما نقش نگرفت دیوار او
کمین چاکرش سیف فرغانیست
یکی عندلیبی ز گلزار او
از آن بی نشانی که مقصود تست
نشانی بیابی در اشعار او
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ای زروی خوب تو پشت زمین آراسته
از رخ تو ملک چون دنیا بدین آراسته
تو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمان
ازمه و خورشید خود نبود چنین آراسته
ای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفت
چون تو در فردوس نبود حور عین آراسته
آیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظر
راست چون بستان بگل خود را ببین آراسته
از در دندان تو در خنده گوهر فشان
لعل تو دایم چو خاتم از نگین آراسته
گر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدی
برمثال موم رنگین انگبین آرا سته
ور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدق
سگ شود همچون پلنگ از پوستین آراسته
پشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تست
چون بمردان دلاور صف کین آراسته
زیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خود
کی بود دست کلیم ازآستین آراسته
تین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیک
باغ قرآن نبود از زیتون وتین آراسته
آفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماه
اختران را چهره زآن رو وجبین آراسته
زآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوز
روم گردد همچو بت رویان چین آراسته
زینت رویت شود افزون از آب شعر اگر
خوان سلطان گردد از نان جوین آراسته
مشک بویان چمن را چون رخت ای گلستان
رو کجا باشد بخال عنبرین آراسته
سیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان او
گل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته
از رخ تو ملک چون دنیا بدین آراسته
تو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمان
ازمه و خورشید خود نبود چنین آراسته
ای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفت
چون تو در فردوس نبود حور عین آراسته
آیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظر
راست چون بستان بگل خود را ببین آراسته
از در دندان تو در خنده گوهر فشان
لعل تو دایم چو خاتم از نگین آراسته
گر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدی
برمثال موم رنگین انگبین آرا سته
ور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدق
سگ شود همچون پلنگ از پوستین آراسته
پشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تست
چون بمردان دلاور صف کین آراسته
زیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خود
کی بود دست کلیم ازآستین آراسته
تین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیک
باغ قرآن نبود از زیتون وتین آراسته
آفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماه
اختران را چهره زآن رو وجبین آراسته
زآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوز
روم گردد همچو بت رویان چین آراسته
زینت رویت شود افزون از آب شعر اگر
خوان سلطان گردد از نان جوین آراسته
مشک بویان چمن را چون رخت ای گلستان
رو کجا باشد بخال عنبرین آراسته
سیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان او
گل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه
مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه
دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه
مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه
دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
در تن زنده یکی مرده بود زندانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنانست که درآب روان شیرینی
لب نانی که بآب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی
بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی
زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست
که خوش آمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت
که تو با من ترش و باد گران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زاده طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد بمرور ایام
که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنانست که درآب روان شیرینی
لب نانی که بآب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی
بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی
زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست
که خوش آمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت
که تو با من ترش و باد گران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زاده طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد بمرور ایام
که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دی بامداد آن صنم آفتاب روی
بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی
گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟
گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی
چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی
دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض
همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی
می کرد آب را تن و اندام او خجل
می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی
حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود
از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی
گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک
موی میانش گم شده اندر میان موی
میدان عیش خالی و من برده بهر لعب
چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی
او دید کآب دیده من گرم می رود
مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی
پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای
فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی
در بند وصل باش چو ناجسته یافتی
این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی
بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی
گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟
گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی
چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی
دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض
همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی
می کرد آب را تن و اندام او خجل
می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی
حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود
از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی
گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک
موی میانش گم شده اندر میان موی
میدان عیش خالی و من برده بهر لعب
چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی
او دید کآب دیده من گرم می رود
مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی
پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای
فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی
در بند وصل باش چو ناجسته یافتی
این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی
سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی
اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی
ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی
نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی
بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی
عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی
چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی
سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی
اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی
ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی
نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی
بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی
عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی
چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی