عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
آهی که غم ز دل نبرد ناکشیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
چندین جمال هست نهان در جلال دوست
خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست
پیوند نابریده میسر نمی شود
موقوف انقطاع بود اتصال دوست
در پرده آب کرد دل کاینات را
ای وای اگر ز پرده برآید جمال دوست
اوج وصال در خور پرواز ما نبود
بی بال و پر شدیم به امید بال دوست
پیوسته با محیط بود جویبار موج
دل را که منع می کند از اتصال دوست؟
بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای است
آیینه ای که آب نشد از مثال دوست
چون طفل روزه دار، سراپای دیده ایم
تا از کدام ابر برآید هلال دوست
معنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظ
پروای دوست نیست مرا از خیال دوست
موج و حباب تیره کند بحر صاف را
حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست
گردد ز خشکی و تری شاخ مختلف
عام است ورنه فیض نسیم وصال دوست
از ناله و فغان نشود طبع من ملول
جمع است خاطرم ز دل بی ملال دوست
در نوبهار حشر نیاید برون ز خاک
هر دانه دلی که نشد پایمال دوست
بگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباخت
در جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
هر ذره ای نو ای اناالشمس می زند
در خانه ام ز روشنی بی زوال دوست
ظرف حباب در خور بحر محیط زیست
صائب مرا بس است امید وصال دوست
خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست
پیوند نابریده میسر نمی شود
موقوف انقطاع بود اتصال دوست
در پرده آب کرد دل کاینات را
ای وای اگر ز پرده برآید جمال دوست
اوج وصال در خور پرواز ما نبود
بی بال و پر شدیم به امید بال دوست
پیوسته با محیط بود جویبار موج
دل را که منع می کند از اتصال دوست؟
بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای است
آیینه ای که آب نشد از مثال دوست
چون طفل روزه دار، سراپای دیده ایم
تا از کدام ابر برآید هلال دوست
معنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظ
پروای دوست نیست مرا از خیال دوست
موج و حباب تیره کند بحر صاف را
حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست
گردد ز خشکی و تری شاخ مختلف
عام است ورنه فیض نسیم وصال دوست
از ناله و فغان نشود طبع من ملول
جمع است خاطرم ز دل بی ملال دوست
در نوبهار حشر نیاید برون ز خاک
هر دانه دلی که نشد پایمال دوست
بگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباخت
در جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
هر ذره ای نو ای اناالشمس می زند
در خانه ام ز روشنی بی زوال دوست
ظرف حباب در خور بحر محیط زیست
صائب مرا بس است امید وصال دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوست
گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست
عارف ز جام مهر خموشی نیافته است
کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
در جستجوی ماه برآید به بام دوست
دشمن به بیقراری من رحم می کند
در خاطرم عبور کند چون خرام دوست
گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم
من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟
هر چند ناقص است شود کار او تمام
افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست
در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست
ما را بس است مستی ذکر مدام دوست
از داغ غربتش جگر سنگ خون شود
آشفته خاطری که نداند مقام دوست
خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر
خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست
ناکامی است قسمت خودکام، زینهار
بر کام خود مباش که باشی به کام دوست
صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش
خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست
گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست
عارف ز جام مهر خموشی نیافته است
کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
در جستجوی ماه برآید به بام دوست
دشمن به بیقراری من رحم می کند
در خاطرم عبور کند چون خرام دوست
گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم
من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟
هر چند ناقص است شود کار او تمام
افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست
در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست
ما را بس است مستی ذکر مدام دوست
از داغ غربتش جگر سنگ خون شود
آشفته خاطری که نداند مقام دوست
خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر
خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست
ناکامی است قسمت خودکام، زینهار
بر کام خود مباش که باشی به کام دوست
صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش
خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟
می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوست
هر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی است
از فیض آفتاب ثریا فشان دوست
نتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفت
لب بسته ایم یکقلم از داستان دوست
از گیرودار سبحه و زنار فارغ است
دستی که ماند در ته رطل گران دوست
من کیستم که روی نتابم ازین مصاف؟
گردون زره شده است ز زخم سنان دوست
باید به زخم چنگل شهباز تن دهد
چون بهله هر که دست کند در میان دوست
یک موی در میان من و او نمانده است
پیچیده ام چو تاب به موی میان دوست
سنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟
از دیر و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟
عاشق به کعبه حاجت خود را نمی برد
خاک مرا عشق بود آستان دوست
بر هر که دست می زنم از دست رفته است
در حیرتم که از که بپرسم نشان دوست؟
صائب زبان بگز که درین انجمن کلیم
تا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست
می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوست
هر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی است
از فیض آفتاب ثریا فشان دوست
نتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفت
لب بسته ایم یکقلم از داستان دوست
از گیرودار سبحه و زنار فارغ است
دستی که ماند در ته رطل گران دوست
من کیستم که روی نتابم ازین مصاف؟
گردون زره شده است ز زخم سنان دوست
باید به زخم چنگل شهباز تن دهد
چون بهله هر که دست کند در میان دوست
یک موی در میان من و او نمانده است
پیچیده ام چو تاب به موی میان دوست
سنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟
از دیر و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟
عاشق به کعبه حاجت خود را نمی برد
خاک مرا عشق بود آستان دوست
بر هر که دست می زنم از دست رفته است
در حیرتم که از که بپرسم نشان دوست؟
صائب زبان بگز که درین انجمن کلیم
تا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوست
آیینه دار راز نهان است روی دوست
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست
محو کدام آیینه سیما شود کسی؟
آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوست
رهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشق
برداشته است دست اشارت به سوی دوست
در پرده سوخت شهپر مرغ نگاه را
آه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوست
درد طلب کجاست، که هر ذره خاک من
چون مور پر برآورد از جستجوی دوست
هر چند دوست را سر ما نیست از غرور
ما هم ز انفعال نداریم روی دوست
اوراق دل ز منت شیرازه فارغ است
تا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوست
از سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهان
صائب برون نمی رود از خاک کوی دوست
آیینه دار راز نهان است روی دوست
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست
محو کدام آیینه سیما شود کسی؟
آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوست
رهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشق
برداشته است دست اشارت به سوی دوست
در پرده سوخت شهپر مرغ نگاه را
آه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوست
درد طلب کجاست، که هر ذره خاک من
چون مور پر برآورد از جستجوی دوست
هر چند دوست را سر ما نیست از غرور
ما هم ز انفعال نداریم روی دوست
اوراق دل ز منت شیرازه فارغ است
تا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوست
از سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهان
صائب برون نمی رود از خاک کوی دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
از شش جهت به کعبه مقصد سبیل هست
در هر زمین که جاده نباشد دلیل هست
دل را ز دوستان گرانجان نگاه دار
بر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هست
بی شمع آه، راه طلب طی نمی شود
چون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هست
در خون دل مضایقه با غم نمی کنیم
دایم درین پیاله شراب سبیل هست
غیر از دل گرامی ارباب عشق نیست
گر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هست
در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است
ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست
افکار مولوی و سنایی است، بی سخن
گر زان که فکر صائب ما را عدیل هست
در هر زمین که جاده نباشد دلیل هست
دل را ز دوستان گرانجان نگاه دار
بر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هست
بی شمع آه، راه طلب طی نمی شود
چون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هست
در خون دل مضایقه با غم نمی کنیم
دایم درین پیاله شراب سبیل هست
غیر از دل گرامی ارباب عشق نیست
گر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هست
در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است
ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست
افکار مولوی و سنایی است، بی سخن
گر زان که فکر صائب ما را عدیل هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
نابسته رخنه نظر از هر عیان که هست
از پرده جلوه گر نشود هر نهان که هست
هر مو زبان نکته سرایی نمی شود
تا ترک گفتگو نکند این زبان که هست
چندین هزار جامه بدل کرد هر حباب
دریای بیکران حقیقت همان که هست
باور که می کند، که ازان گنج سر به مهر
آفاق پر گهر شد و او همچنان که هست
از سرنوشت هر دو جهان سربرآورد
خود را اگر کسی بشناسد چنان که هست
سنگ نشان به کعبه رسانید حاج را
حق را نیافتی تو به چندین نشان که هست
کار جهان چنان که تو خواهی اگر شود
ایمان نیاوری به خدای جهان که هست
صائب چسان به حمد تو رطب اللسان شود؟
ای عاجز از ثنای تو هر نکته دان که هست
از پرده جلوه گر نشود هر نهان که هست
هر مو زبان نکته سرایی نمی شود
تا ترک گفتگو نکند این زبان که هست
چندین هزار جامه بدل کرد هر حباب
دریای بیکران حقیقت همان که هست
باور که می کند، که ازان گنج سر به مهر
آفاق پر گهر شد و او همچنان که هست
از سرنوشت هر دو جهان سربرآورد
خود را اگر کسی بشناسد چنان که هست
سنگ نشان به کعبه رسانید حاج را
حق را نیافتی تو به چندین نشان که هست
کار جهان چنان که تو خواهی اگر شود
ایمان نیاوری به خدای جهان که هست
صائب چسان به حمد تو رطب اللسان شود؟
ای عاجز از ثنای تو هر نکته دان که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
در حفظ جسم این همه فکر محال چیست؟
غیر از شکست، عاقبت این سفال چیست؟
عمر دوباره مهر ز صبح از زوال یافت
لرزیدن تو این همه بهر زوال چیست؟
آیینه بی مثال نماند چو باصفاست
ای جان، پی خرابی جسم این ملال چیست؟
در زیر آسمان چه بود جز مثال چند؟
در پرده های خواب بغیر از خیال چیست؟
انگار عید آمد و نوروز هم رسید
جز طی عمر در گره ماه و سال چیست؟
عزم درست، کار پر و بال می کند
ای مرغ پر شکسته تمنای بال چیست؟
آب گهر برای گهر ترجمان بس است
گر در تو هست حالتی، اظهار حال چیست؟
آن شاخ گل اگر نگذشته است از چمن
بر جبهه گل این عرق انفعال چیست؟
از قیل و قال چون نشود کس ز اهل حال
صائب بگو که حاصل این قیل و قال چیست؟
غیر از شکست، عاقبت این سفال چیست؟
عمر دوباره مهر ز صبح از زوال یافت
لرزیدن تو این همه بهر زوال چیست؟
آیینه بی مثال نماند چو باصفاست
ای جان، پی خرابی جسم این ملال چیست؟
در زیر آسمان چه بود جز مثال چند؟
در پرده های خواب بغیر از خیال چیست؟
انگار عید آمد و نوروز هم رسید
جز طی عمر در گره ماه و سال چیست؟
عزم درست، کار پر و بال می کند
ای مرغ پر شکسته تمنای بال چیست؟
آب گهر برای گهر ترجمان بس است
گر در تو هست حالتی، اظهار حال چیست؟
آن شاخ گل اگر نگذشته است از چمن
بر جبهه گل این عرق انفعال چیست؟
از قیل و قال چون نشود کس ز اهل حال
صائب بگو که حاصل این قیل و قال چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
ای بوالفضول شکوه ز جور زمانه چیست؟
ای اسب خام، سرکشی از تازیانه چیست؟
چون هر چه می رسد به تو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست؟
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
دلبستگی به خار و خس آشیانه چیست؟
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست؟
خاک مراد نیست به جز آستان عشق
رفتن به طوف کعبه ازین آستانه چیست؟
چون در میان کنار گرفتن میسرست
از حسرت کنار، غم بیکرانه چیست؟
بس نیست رطل خواب گران، مستی ترا؟
دیگر می صبوح و شراب شبانه چیست؟
دام است ریشه دانه این پر فریب را
از خرمن سپهر تمنای دانه چیست؟
پهلو به خاک تیره نهادی و از غرور
نشناختی چو تیر هوایی نشانه چیست
چشم تو فارغ است ز عرض نیاز ما
در خواب ناز رفته چه داند فسانه چیست؟
صائب مجو کدورت خاطر ز عارفان
غیر از صفای وقت در آیینه خانه چیست؟
ای اسب خام، سرکشی از تازیانه چیست؟
چون هر چه می رسد به تو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست؟
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
دلبستگی به خار و خس آشیانه چیست؟
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست؟
خاک مراد نیست به جز آستان عشق
رفتن به طوف کعبه ازین آستانه چیست؟
چون در میان کنار گرفتن میسرست
از حسرت کنار، غم بیکرانه چیست؟
بس نیست رطل خواب گران، مستی ترا؟
دیگر می صبوح و شراب شبانه چیست؟
دام است ریشه دانه این پر فریب را
از خرمن سپهر تمنای دانه چیست؟
پهلو به خاک تیره نهادی و از غرور
نشناختی چو تیر هوایی نشانه چیست
چشم تو فارغ است ز عرض نیاز ما
در خواب ناز رفته چه داند فسانه چیست؟
صائب مجو کدورت خاطر ز عارفان
غیر از صفای وقت در آیینه خانه چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
این آهوی رمیده ز مردم، نگاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
خلقند جمله آلت شطرنج، زنده کیست؟
هر کس که هست باخته اینجا برنده کیست؟
از حیرت است در جگر سنگ پای من
هر دم مرا به عالم دیگر برنده کیست؟
در غور قطره ای نتواند رسید فکر
در بحر بیکنار حقیقت رسنده کیست؟
بر سنگ خاره نیست روان حکم آدمی
از سنگ، آبهای روان را کشنده کیست؟
این رهروان که روی زمین را گرفته اند
خرج رهند، راه به منزل برنده کیست؟
از حیرتند سنگ نشان سالکان راه
غیر از دل گداخته اینجا رونده کیست؟
از همت است هر که به هر جا رسیده است
بی بال پر به عالم بالا پرنده کیست؟
گر آفتاب عشق کشد روی در نقاب
این میوه های خام جهان را پزنده کیست؟
خالیست دست هر که به این نشأه آمده است
دست تهی است بهر گرفتن، دهنده کیست؟
فریاد چون سپند به جایی نمی رسد
از بحر آتشین حوادث، جهنده کیست؟
این سرو قامتان که درین سبز گلشنند
تیغ کشیده اند سراسر، کشنده کیست؟
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب به داد لفظ و معانی رسنده کیست؟
هر کس که هست باخته اینجا برنده کیست؟
از حیرت است در جگر سنگ پای من
هر دم مرا به عالم دیگر برنده کیست؟
در غور قطره ای نتواند رسید فکر
در بحر بیکنار حقیقت رسنده کیست؟
بر سنگ خاره نیست روان حکم آدمی
از سنگ، آبهای روان را کشنده کیست؟
این رهروان که روی زمین را گرفته اند
خرج رهند، راه به منزل برنده کیست؟
از حیرتند سنگ نشان سالکان راه
غیر از دل گداخته اینجا رونده کیست؟
از همت است هر که به هر جا رسیده است
بی بال پر به عالم بالا پرنده کیست؟
گر آفتاب عشق کشد روی در نقاب
این میوه های خام جهان را پزنده کیست؟
خالیست دست هر که به این نشأه آمده است
دست تهی است بهر گرفتن، دهنده کیست؟
فریاد چون سپند به جایی نمی رسد
از بحر آتشین حوادث، جهنده کیست؟
این سرو قامتان که درین سبز گلشنند
تیغ کشیده اند سراسر، کشنده کیست؟
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب به داد لفظ و معانی رسنده کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
از ششدر جهات، امید نجات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
این بنای عالم خاک از شکست نیست
پستی عمارتی است که آن را نشست نیست
از برگریز مردم بی برگ ایمنند
رنگ شکسته را خطری از شکست نیست
پرواز می کند به پر و بال آفتاب
گلهای اعتبار جهان رنگ بست نیست
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
پست است بر تو طارم گردون ز سرکشی
گر سر به جیب خودکشی این سقف پست نیست
نتوان عنان عمر به تعبیر تن گرفت
سیلاب را ملاحظه از کوچه بست نیست
چشمش بود چو جام به دست سبو مدام
صائب کسی که مست شراب الست نیست
پستی عمارتی است که آن را نشست نیست
از برگریز مردم بی برگ ایمنند
رنگ شکسته را خطری از شکست نیست
پرواز می کند به پر و بال آفتاب
گلهای اعتبار جهان رنگ بست نیست
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
پست است بر تو طارم گردون ز سرکشی
گر سر به جیب خودکشی این سقف پست نیست
نتوان عنان عمر به تعبیر تن گرفت
سیلاب را ملاحظه از کوچه بست نیست
چشمش بود چو جام به دست سبو مدام
صائب کسی که مست شراب الست نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
می سنگ اگر زند به ایاغم شگفت نیست
گر بوی گل خورد به دماغم شگفت نیست
سودای زلف ریشه به مغزم دوانده است
خون مشک اگر شود به دماغم شگفت نیست
پروانه داغ گرمی هنگامه من است
دامن اگر زند به چراغم شگفت نیست
از کاوکاو ناخن الماس اگر جهد
برق از سیاه خانه داغم شگفت نیست
با عندلیب هم سبق ناله بوده ام
دلتنگ اگر ز صحبت زاغم شگفت نیست
صائب ز سوز سینه آتش فشان اگر
آتش چکد ز پنبه داغم شگفت نیست
گر بوی گل خورد به دماغم شگفت نیست
سودای زلف ریشه به مغزم دوانده است
خون مشک اگر شود به دماغم شگفت نیست
پروانه داغ گرمی هنگامه من است
دامن اگر زند به چراغم شگفت نیست
از کاوکاو ناخن الماس اگر جهد
برق از سیاه خانه داغم شگفت نیست
با عندلیب هم سبق ناله بوده ام
دلتنگ اگر ز صحبت زاغم شگفت نیست
صائب ز سوز سینه آتش فشان اگر
آتش چکد ز پنبه داغم شگفت نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست