عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نه چون رخ رنگینت گل در چمنی باشد
نه چون بر سیمینت برگ سمنی باشد
روی تو و نام گل نی نی چه حدیثست این
لعل تو و یاد من این خود سخنی باشد
گفتیکه مرا خواهی غم میخورو جانمیگن
غم خوردن و جان کندن کار چو منی باشد
زان مهر که بنمودی یکذره نمیبینم
مهرتو بسان صبح خود دم زدنی باشد
گفتم بدهی بوسه آخر من مسکین را
گفتی که دهم آری تا کم دهنی باشد
دل گشت مرا دشمن خود را چه نگه دارم
زان خصم که او با من در پیرهنی باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
غمت جز در دل یکتا نگنجد
که رخت عشق در هر جا نگنجد
ندانم از چه خیزد اینهمه اشک
که چندین آب در دریا نگنجد
مرا گفتی که جز من یار داری
تو دانی کاین سخن در ما نگنجد
امید وصل چون در میم گنجد
که میم آنجا همی تنها نگنجد
لبت بی زر مرا بوسی دهد نی
در او این ناز نا زیبا نگنجد
بجانی میدهی بوسی و هم خشم؟
در این سودات این صفرا نگنجد
مرا گفتی که خود ناخوانده آیم
نه در طبع تو ای رعنا نگنجد؟
زمن جان خواستی بستان هم امروز
که در تاریخ ما فردا نگنجد
ازان کوچک دهانت در گمانم
که در وی بوسه گنجد یا نگنجد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رفت آن کز لبت مرا می بود
وز رخت بوسه ها پیاپی بود
یاد باد آنکه از رخ تو مرا
گل و نرگس شکفته در دی بود
سرو برطرف باغ پیش قدت
صد کمر بسته راست چون نی بود
لاله آتش زده میانه دل
گل زشرم تو غرقه درخوی بود
گفتی از من ببوسه قانع شود
از تو خود این توقعم کی بود
صبر روی از چه درکشید از من
که همه پشت گرمی از وی بود
صد حساب از تو برگفرت دلم
چون فذلک بدید لاشی بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
این چه رویست بدین زیبائی
وین چه عشقست بدین رسوائی
گفتی از دست غمم جان نبری
آنچنانست که میفرمائی
چون همه قصد بخون ریختنست
هان سر و طشت که را میبائی
نیک یاری تو ولی بدخوئی
سخت خوئی تو ولی رعنائی
دل گشائی چو قبا در پوشی
دل ببندی چو دهان بگشائی
هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیثست تو بیش ازمائی
تو بر آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمائی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور
به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت
گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی
عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید
به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید
از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم
شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید
دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم
که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید
زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من
که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
حال دل از آن بهانه جو می پرسم
بد حالی دل از آن نکو می پرسم
آشفتگیم به بین که دارم دل را
در دامن خویش و حال او میپرسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
از بیم جان گویم که دل دارد دلارایی دگر
من جای دیگر در بلا مسکین دلم جایی دگر
در جستجوی دلبری گویم سخن از هر دری
روی سخن با دیگری در سر تمنایی دگر
از گلستان کوی او دورم ز بیم خوی او
دارم خیال روی او هر دم بمأوایی دگر
هر دم ز آه متصل آشفته حال و تنگدل
زان آهوی مشگین خجل گردم به صحرایی دگر
هر چند می بندم دهان در کویش از آه و فغان
بی اختیار و ناگهان افتاده غوغایی دگر
چون گریه را پنهان کنم کز دیده ی تر دامنم
اتا دیده بر هم می زنم سر کرده دریایی دگر
عشق فغانی گر بسی ماند نهان بر هر کسی
زان به که گوید هر خسی آنجاست رسوایی دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
می رسد عشق و دل افسرده می آرد بجوش
آه ازین آتش که خون مرده می آرد بجوش
ما هلاک غمزه ی آن شوخ و او گرم شکار
باز خون صید پیکان خورده می آرد بجوش
می رود مستانه می گوید بسوز و دم مزن
این سخنها عاشق آزرده می آرد بجوش
تنگدل ماییم ورنه غنچه ی او را چه باک
زانکه جانهای بلب آورده می آرد بجوش
رفته بودم در عدم از یک اشارت باز خواند
آن مسیحا صد چنین دل مرده می آرد بجوش
آتشی هست اینکه می ریزد فغانی اشک گرم
وز جگر این قطره ی نشمرده می آرد بجوش
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۹
هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست
جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۰۸
من مستم و نامت به زبان می گویم
معذورم اگر من هذیان می گویم
دانم نرسم به گفت در وصل تو لیک
با عشق توَم خوش است از آن می گویم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۶۸
عشق تو به پیدا و نهانم کشتَه
سودای تو بی نام و نشانم کشتَه
برخیره نیم من اینچنین کشتهٔ تو
چیزی به تو دیده ام از آنم کشته
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۴
هنگام وداع آمد آن سرو بلند
گریان گریان که آخر این هجران چند
او از سخنان خوش مرا دل می برد
دل در تن از آرزوی او جان می کند
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۴۹
ای دوست من از هیچ مشوّش گردم
وز نیمهٔ نیم ذرّه دلخوش گردم
از آب لطیف تر مزاجی دارم
دریاب مرا وگرنه آتش گردم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۷
وا می شنوم زگفت از هر جا من
کز عشق فلانی شده ام شیدا من
برخیز و بیا و بی خصومت با من
بنشین و نگر که این تو کردی با من
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۷
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد
سررشتهٔ جانم همه آتش گردد
چون سوز رها کنم بمیرم حالی
می سوزم تا وقت دلم خوش گردد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۰
فریاد که آن سرو چمن می جنبد
وآن راحت جان انجمن می جنبد
او بخت من است از آنک خواب آلود است
غمگینم از آنک بخت من می جنبد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۶۸
بنگر تو بدان ماه فروز دل من
باور نکنی قصّهٔ سوز دل من
این واقعه را کسی تواند دانست
کاو خفته بود شبی به روز دل من