عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تو ز آه من ار هراسانی
چون دلم میبری به آسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که به ترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار به من برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گر چه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم، قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر ز دور میرانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر به پیشان جهی به پیشانی
گفتهای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمیخوانی
چون دلم میبری به آسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که به ترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار به من برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گر چه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم، قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر ز دور میرانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر به پیشان جهی به پیشانی
گفتهای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمیخوانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی
مرا از عشوه هر روزی به فردا میدهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی
مرا از عشوه هر روزی به فردا میدهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
هرگزت عادت نبود این بیوفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد میبینم که رنجی مینمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بیتو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد میبینم که رنجی مینمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بیتو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمامی سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باش
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست
میرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باش
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست
میرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش باشد میان لاله زاران
بر غم دشمنان با دوستداران
گرامی دار مرغان چمن را
الا ای باغبان در نو بهاران
نفیر عاشقان در کوی جانان
صفیر بلبلان بر شاخساران
بنالم هر شبی در آرزویش
چو کبکان دری بر کوهساران
قیامت آنزمان باشد بتحقیق
که از یاران جدا مانند یاران
مرا در حلقهٔ رندان درآرید
که میپرهیزم از پرهیزگاران
ز زلف بیقرار و چشم مستش
نمیماند قرار هوشیاران
خوش آمد قامتش در چشم خواجو
صنوبر خوش بود بر جویباران
بر غم دشمنان با دوستداران
گرامی دار مرغان چمن را
الا ای باغبان در نو بهاران
نفیر عاشقان در کوی جانان
صفیر بلبلان بر شاخساران
بنالم هر شبی در آرزویش
چو کبکان دری بر کوهساران
قیامت آنزمان باشد بتحقیق
که از یاران جدا مانند یاران
مرا در حلقهٔ رندان درآرید
که میپرهیزم از پرهیزگاران
ز زلف بیقرار و چشم مستش
نمیماند قرار هوشیاران
خوش آمد قامتش در چشم خواجو
صنوبر خوش بود بر جویباران
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بندهام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من میگسستی
ز نوش لب چو مرهم میندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنتهای من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
ز جانت بندهام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من میگسستی
ز نوش لب چو مرهم میندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنتهای من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟
تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادی
حیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان میگزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟
تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادی
حیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان میگزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خستهاند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتادهام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خستهاند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتادهام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۷
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۶۳