عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱ - شکوه از حسود
ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیده ی اعما
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بیآزرم
چه گوی بازم با روزگار بیپروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب
به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال، جسم محنتکش
ندیم من به شب وروز، چشم خونپالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برونزحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیده ی اعما
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بیآزرم
چه گوی بازم با روزگار بیپروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب
به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال، جسم محنتکش
ندیم من به شب وروز، چشم خونپالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برونزحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - بهاریه
رسید موکب نوروز و چشمفتنه غنود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر
به کام من بر یک چند گشت گیهان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر
نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشتهای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگار
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنهایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیموار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گلها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزهدار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانهای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید
وین جلوهها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گلهای رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشتهای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگار
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنهایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیموار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گلها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزهدار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانهای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید
وین جلوهها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گلهای رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه
بگریست ابر تیره به دشت اندر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد، چون کله دارا
ابر سیه، چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
اینیک طرازکلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل، زشرم همیخندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر
برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر
گوئی به روز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه، دل کافر
حیدر امیر بدر و شه صفین
دست خدا و بازوی پیغمبر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد، چون کله دارا
ابر سیه، چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
اینیک طرازکلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل، زشرم همیخندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر
برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر
گوئی به روز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه، دل کافر
حیدر امیر بدر و شه صفین
دست خدا و بازوی پیغمبر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - شکوه از بخت
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای میخوانم
چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غمفزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسختتر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای میخوانم
چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غمفزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسختتر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - پیری
زد پنجه وپنج پنجهام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمکزن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک بههزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک لحظه ز تاختن، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبینتن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذیفن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره خران چمون و خرگردن
یوحا صفتان که لقمهای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده شوم به بلدهای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن
ور نام پسر نهی حبیبالله
تصحیف شود خبیث و اهربمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن
در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشکمغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ننهد به روستم بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشتهام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بیپیر مباد کشور دارا
بیپیر مباد ملکت بهمن
خوبست که خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمکزن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک بههزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک لحظه ز تاختن، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبینتن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذیفن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره خران چمون و خرگردن
یوحا صفتان که لقمهای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده شوم به بلدهای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن
ور نام پسر نهی حبیبالله
تصحیف شود خبیث و اهربمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن
در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشکمغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ننهد به روستم بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشتهام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بیپیر مباد کشور دارا
بیپیر مباد ملکت بهمن
خوبست که خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - خدعهٔ حسود
حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - فغان از این جهان
فغان از این جهان و ابتلای او
که ماندهام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کردهام بهجای او
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
وظیفه تو چیست اندرین جهان؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
که ماندهام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کردهام بهجای او
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
وظیفه تو چیست اندرین جهان؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵ - خبر نداری
ای ثابتی از من خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری
ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری
ای گل، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن، خبر نداری
بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری
زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری
زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری
زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری
زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری
زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری
زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری
زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری
زین بیگنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری
زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری
زین شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری
زبن دلشده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری
زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری
در چاه بلا ماندهام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری
پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری
اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن، خبر نداری
آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری
من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری
شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری
فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری
دیوانه نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری
باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن، خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری
ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری
ای گل، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن، خبر نداری
بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری
زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری
زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری
زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری
زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری
زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری
زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری
زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری
زین بیگنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری
زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری
زین شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری
زبن دلشده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری
زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری
در چاه بلا ماندهام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری
پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری
اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن، خبر نداری
آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری
من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری
شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری
فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری
دیوانه نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری
باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن، خبر نداری
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴
دوست میدارم من این نوروز فرخفال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نکاهدم بار، فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد
غبار راهی، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد
به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد
فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد
جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد
کجا شوم پیش غمم شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد
گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد
به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد
قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد
بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد
غبار راهی، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد
به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد
فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد
جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد
کجا شوم پیش غمم شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد
گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد
به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد
قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد
بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - بهار و تیمورتاش
صدر اعظم حضرت تیمورتاش
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - در ذم حاجی ارزن فروش
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بیدرنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خونفشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخمهاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بیگمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خونفشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخمهاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بیگمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
سیروزهٔ آذرباد مارسپندان (از فقره ۱۱۹ تا فقرهٔ ۱۴۸)
هرمزد روز می خور و خرم باش.
بهمن رور جامه نو پوش.
اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.
شهریور روز، شاد باش.
سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.
خورداد روز، جوی کن
امرداد روز، دار و درخت نشان.
دیباذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.
آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.
آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.
خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.
ماه روز، شراب خور و با دوستان نیکپرسش (خوشصحبتی و به احوالپرسی رفتن) کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.
تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست.
گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.
دیبمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.
مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیدهاست پیشمهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش (ظ:گریه) کن.
سروش روز، بخناری (به ضم باء یعنیآزادی و آسایش) روان خود را از سروش اهرو (مقدس) آیفت بخواه.
رشن روز، روز کار سبک (یعنی: کار روزانهٔ مختصر) و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیشگیر.
فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند
بهرام روز، خانومان بن افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.
رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا بهپیروزی و بختگی (آزادی و کامروایی) بازگردی.
باد روز درنگی (تامل) کن و کار نو میپیوند.
دیبدین روز، کارهای یزشنی وستایشگری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.
دین روز خرفسترکش (خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثوابهاست.)
ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.
اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن (لِقاح) افکن تا به درستی بارآورند.
آسمان روز، بهراه دور شو تا بهدرستی بازآیی.
زمیاد روز، دارو مخور.
مارسفند روز، جامه افزای و بدوز و بپوش و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر (ویر: هوش و حافظه) نیک زاید.
انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید.
بهمن رور جامه نو پوش.
اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.
شهریور روز، شاد باش.
سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.
خورداد روز، جوی کن
امرداد روز، دار و درخت نشان.
دیباذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.
آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.
آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.
خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.
ماه روز، شراب خور و با دوستان نیکپرسش (خوشصحبتی و به احوالپرسی رفتن) کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.
تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست.
گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.
دیبمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.
مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیدهاست پیشمهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش (ظ:گریه) کن.
سروش روز، بخناری (به ضم باء یعنیآزادی و آسایش) روان خود را از سروش اهرو (مقدس) آیفت بخواه.
رشن روز، روز کار سبک (یعنی: کار روزانهٔ مختصر) و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیشگیر.
فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند
بهرام روز، خانومان بن افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.
رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا بهپیروزی و بختگی (آزادی و کامروایی) بازگردی.
باد روز درنگی (تامل) کن و کار نو میپیوند.
دیبدین روز، کارهای یزشنی وستایشگری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.
دین روز خرفسترکش (خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثوابهاست.)
ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.
اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن (لِقاح) افکن تا به درستی بارآورند.
آسمان روز، بهراه دور شو تا بهدرستی بازآیی.
زمیاد روز، دارو مخور.
مارسفند روز، جامه افزای و بدوز و بپوش و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر (ویر: هوش و حافظه) نیک زاید.
انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید.
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری