عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۸
خون چو سرچشمۀ آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
میآیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دمبدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دمبدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مپسند تشنه لب، دل اندوه پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
کرده عشق شعله خو ب بشه درجانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
غافل دمی از جذبهٔ صیّاد نگردیم
هر چند قفس بشکند آزاد نگردیم
تا رخت به دریا نکشد قافله ما
خاموش چو سیلاب ز فریاد نگردیم
کام دل ما بسته به کام دل یار است
آزرده دل از ناوک بیداد نگردیم
خون درتن ما بی خبر از مستی چشمی ست
آگه ز رگ نشتر فولاد نگردیم
سر را ننماییم دریغ از ره دشمن
گر شمع شویم از گذر باد نگردیم
داریم حزین از همه سو، جانب دشمن
هرگز به شکست دگری شاد نگردیم
هر چند قفس بشکند آزاد نگردیم
تا رخت به دریا نکشد قافله ما
خاموش چو سیلاب ز فریاد نگردیم
کام دل ما بسته به کام دل یار است
آزرده دل از ناوک بیداد نگردیم
خون درتن ما بی خبر از مستی چشمی ست
آگه ز رگ نشتر فولاد نگردیم
سر را ننماییم دریغ از ره دشمن
گر شمع شویم از گذر باد نگردیم
داریم حزین از همه سو، جانب دشمن
هرگز به شکست دگری شاد نگردیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۱
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۶ - ایضا
برادر بیتو در چشمم جهان تنگست مینالم
فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم
بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی
زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم
نه زنجیر جفا بر گردنم تنک است از آن گویم
که عنقا را ز طوق آهنین ننگست مینالم
بنالد بلبل از هجران گل امامن از وحشت
هنوزم دامن وصل تو در چنگست مینالم
بجانان درد دل ناگفته ماند ای اشک امدادی
که دل در اضطراب از نالۀ زنگست مینالم
برادر مرده را با ناله دمسازی کنند اما
سلامت باد من نای و دف و چنگست مینالم
بیابان دور و مقصد ناپدید و رهزنان در پی
جهان تاریک وره پر سنگ و پا لنگست مینالم
فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم
بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی
زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم
نه زنجیر جفا بر گردنم تنک است از آن گویم
که عنقا را ز طوق آهنین ننگست مینالم
بنالد بلبل از هجران گل امامن از وحشت
هنوزم دامن وصل تو در چنگست مینالم
بجانان درد دل ناگفته ماند ای اشک امدادی
که دل در اضطراب از نالۀ زنگست مینالم
برادر مرده را با ناله دمسازی کنند اما
سلامت باد من نای و دف و چنگست مینالم
بیابان دور و مقصد ناپدید و رهزنان در پی
جهان تاریک وره پر سنگ و پا لنگست مینالم
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۹
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۱ - فی رجوع الحرم الی المدینه الطیبه
به سوی وطن بازگشتند یاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۸ - اخراج کردن جسرت رام را و روان شدن رام و سیتا و لچمن به صحرای چترکوت
سحر چون ماند بر سر شاه چین تاج
ز بند آسمان شد ماه اخراج
مه برج شرف رام جوان بخت
ولیعهد خدیو آسمان تخت
به شادی جلوس آمد به درگاه
نیامد از شبستان چون برون شاه
ز بس دیر انتظارش در حرم رفت
به پای سر نه، از سعیِ قدم رفت
زمین بوسید و زانو زد؛ ادب کرد
به خاک افتادنش دید و عجب کرد
پدر از شرم رویش پشت پا دید
ز بیم وعده حالش را نپرسید
و لیکن مادر برت آن زمان گفت
همان حرفی که نتوان گفتن، آن گفت
که از جسرت دو وعده داشتم پیش
کنون بهر وفای وعدهٔ خویش
به فرق برت باید دادنش تاج
ترا تا چارده سال است اخراج
ز بخت بد چو رام آن نقشِ کج دید
درون بگریست، بیرون زهر خندید
در آن شادی یکایک شد غم اندود
خسوفی بود گویی غیر معهود
پدر را داد دل گفتا میندیش
ترا دانم مجازی خالق خویش
نکو کردی وفای عهد خود یاد
به صد جانم فدای عهد تو باد
بجویم از رضای تو سعادت
اطاعت دانم از طاعت زیادت
اگر رخصت دهی رخصت ز مادر
بگیرم ورنه فرمان تو بر سر
بسایم سر برین خاک کفت پای
شتابم سوی صحرا از همین جای
به فرمانش به پای مادر افتاد
گه رخصت شدن مردانه دل داد
که از من نیست شه را بر دل آزار
وفای عهد آورد ش بدین کار
تو از درد فراقم بر مکش آه
مکن زین طعنه، آزارِ دل شاه
اگر عمرست بعد از چارده سال
ز پابوس تو یابم تاج و اقبال
ز هجر من دلت تا چند باشد؟
برت چون من ترا فرزند باشد
نهان پرسید زان بیدل همانجا
که حیران مانده ام در کار سیتا
که همره بردنش نبود ز ناموس
به ماتم جان دهد بی من ز افسوس
چو می دانست عشق آن دو دلبند
یقین تر گشت استحکامِ پیوند
جوابش داد گفت : ای ناز پرورد
همی خوانند زن را سایۀ مرد
همان بهتر که همراه ت بود یار
پی دفع ملال آید ترا کار
ز دلسوزی برادر نیز همراه
شریک روز بد شد خواه نا خواه
چو ساز نامرادی ها بیاراست
ز مادر یافت رخصت از پدر خواست
ز پا بوسش مراد جان برآورد
گلیم فقر را دیبای خود کرد
رضا را خاک رو مالید بر رو
چو سنّاسی به سر ژولیده گیسو
جبین چون سود بر خاک کف پا
شد آیینه ز خاکستر مصفّا
ز خاکستر گلش می گشت شاداب
چو صاف از بید گردن بادهٔ ناب
ز خاکستر رخ سیراب بنهفت
به گل خورشید عالمتاب به نهفت
ازآن غیرت که خور شدچون گل اندود
به جای دست صندل جمله تن سود
و زآنجا شد روان سوی بیابان
بر آن غربت در و دیوار گریان
ز تاثیرغمش می گشت خوناب
دل مرغ هوا و ماهی آب
در آن دم کیکیی را گفت جسرت
مبارک باد بر برت تو دولت
مرا بگذار تا همراه فرزند
به صحرا خوش زنم با وی دمی چند
یقین دانم که خواهم مرد بی او
که نتوان زیست در هجر چنان رو
ببخشا ورنه ای پر کار دشمن
گرفتی خون من نا حق به گردن
فسونگر زن، به ابلیسی به یک دم
برون کرد از ارم حوا و آدم
چو رام آن درد دل کرد از پدر گوش
ز دردش محنت خود شد فراموش
تسلیِ پدر کرد و روان شد
برون از شهر، چون از جسم جان شد
هر آن گنجی که بودش در خزانه
به محتاجان کرم کرد آن یگانه
جوانمردانه، در ره رامِ آزاد
حشم را هم به هر کس خواست می داد
از آن بخشید گنج خود تمامی
که سازد توشۀ ره نیکنامی
تمامی شهر از سر ساخته پا
به همراهش گرفته ره به صحرا
همی گفتند با خود راز دل خون
که ما ترک وطن کردیم اکنون
به ویرانی قسم خوردیم بر دیر
که نتوان ماند از هر جا رود خیر
دلاسا داده می گفت آن یگانه
که بر گردید اکنون سوی خانه
به منّت نیز می گفت آن سرافراز
ز همراهش نمی آمد کسی با ز
چو عاجز شد سلیمان زان صفت مور
به شب بگریخت زانها کرده پی گور
سحر چون رام را مردم ندیدند
به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ضرورت باز سوی شهر رفتند
جگر پر خون و دل پر زهر رفتند
به صحرا رام و سیتا و برادر
روان حیران تراز عاصی به محشر
نه در تن طاقت و ن ی در دل آرام
همی کردند الفت با دد و دام
گهی از هجر مادر زار می رفت
گه از درد پدر خونبار می رفت
به ویرانی دلش خو کرد چون گنج
همایی استخوانی گشته از رنج
ز شهر و کوه و دشت، آزاد بگذشت
ز آب گنگ، همچون باد بگذشت
صنم آنجا ز رام خیر نیت
اجازت خواست بهر غسل طاعت
ز بند آسمان شد ماه اخراج
مه برج شرف رام جوان بخت
ولیعهد خدیو آسمان تخت
به شادی جلوس آمد به درگاه
نیامد از شبستان چون برون شاه
ز بس دیر انتظارش در حرم رفت
به پای سر نه، از سعیِ قدم رفت
زمین بوسید و زانو زد؛ ادب کرد
به خاک افتادنش دید و عجب کرد
پدر از شرم رویش پشت پا دید
ز بیم وعده حالش را نپرسید
و لیکن مادر برت آن زمان گفت
همان حرفی که نتوان گفتن، آن گفت
که از جسرت دو وعده داشتم پیش
کنون بهر وفای وعدهٔ خویش
به فرق برت باید دادنش تاج
ترا تا چارده سال است اخراج
ز بخت بد چو رام آن نقشِ کج دید
درون بگریست، بیرون زهر خندید
در آن شادی یکایک شد غم اندود
خسوفی بود گویی غیر معهود
پدر را داد دل گفتا میندیش
ترا دانم مجازی خالق خویش
نکو کردی وفای عهد خود یاد
به صد جانم فدای عهد تو باد
بجویم از رضای تو سعادت
اطاعت دانم از طاعت زیادت
اگر رخصت دهی رخصت ز مادر
بگیرم ورنه فرمان تو بر سر
بسایم سر برین خاک کفت پای
شتابم سوی صحرا از همین جای
به فرمانش به پای مادر افتاد
گه رخصت شدن مردانه دل داد
که از من نیست شه را بر دل آزار
وفای عهد آورد ش بدین کار
تو از درد فراقم بر مکش آه
مکن زین طعنه، آزارِ دل شاه
اگر عمرست بعد از چارده سال
ز پابوس تو یابم تاج و اقبال
ز هجر من دلت تا چند باشد؟
برت چون من ترا فرزند باشد
نهان پرسید زان بیدل همانجا
که حیران مانده ام در کار سیتا
که همره بردنش نبود ز ناموس
به ماتم جان دهد بی من ز افسوس
چو می دانست عشق آن دو دلبند
یقین تر گشت استحکامِ پیوند
جوابش داد گفت : ای ناز پرورد
همی خوانند زن را سایۀ مرد
همان بهتر که همراه ت بود یار
پی دفع ملال آید ترا کار
ز دلسوزی برادر نیز همراه
شریک روز بد شد خواه نا خواه
چو ساز نامرادی ها بیاراست
ز مادر یافت رخصت از پدر خواست
ز پا بوسش مراد جان برآورد
گلیم فقر را دیبای خود کرد
رضا را خاک رو مالید بر رو
چو سنّاسی به سر ژولیده گیسو
جبین چون سود بر خاک کف پا
شد آیینه ز خاکستر مصفّا
ز خاکستر گلش می گشت شاداب
چو صاف از بید گردن بادهٔ ناب
ز خاکستر رخ سیراب بنهفت
به گل خورشید عالمتاب به نهفت
ازآن غیرت که خور شدچون گل اندود
به جای دست صندل جمله تن سود
و زآنجا شد روان سوی بیابان
بر آن غربت در و دیوار گریان
ز تاثیرغمش می گشت خوناب
دل مرغ هوا و ماهی آب
در آن دم کیکیی را گفت جسرت
مبارک باد بر برت تو دولت
مرا بگذار تا همراه فرزند
به صحرا خوش زنم با وی دمی چند
یقین دانم که خواهم مرد بی او
که نتوان زیست در هجر چنان رو
ببخشا ورنه ای پر کار دشمن
گرفتی خون من نا حق به گردن
فسونگر زن، به ابلیسی به یک دم
برون کرد از ارم حوا و آدم
چو رام آن درد دل کرد از پدر گوش
ز دردش محنت خود شد فراموش
تسلیِ پدر کرد و روان شد
برون از شهر، چون از جسم جان شد
هر آن گنجی که بودش در خزانه
به محتاجان کرم کرد آن یگانه
جوانمردانه، در ره رامِ آزاد
حشم را هم به هر کس خواست می داد
از آن بخشید گنج خود تمامی
که سازد توشۀ ره نیکنامی
تمامی شهر از سر ساخته پا
به همراهش گرفته ره به صحرا
همی گفتند با خود راز دل خون
که ما ترک وطن کردیم اکنون
به ویرانی قسم خوردیم بر دیر
که نتوان ماند از هر جا رود خیر
دلاسا داده می گفت آن یگانه
که بر گردید اکنون سوی خانه
به منّت نیز می گفت آن سرافراز
ز همراهش نمی آمد کسی با ز
چو عاجز شد سلیمان زان صفت مور
به شب بگریخت زانها کرده پی گور
سحر چون رام را مردم ندیدند
به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ضرورت باز سوی شهر رفتند
جگر پر خون و دل پر زهر رفتند
به صحرا رام و سیتا و برادر
روان حیران تراز عاصی به محشر
نه در تن طاقت و ن ی در دل آرام
همی کردند الفت با دد و دام
گهی از هجر مادر زار می رفت
گه از درد پدر خونبار می رفت
به ویرانی دلش خو کرد چون گنج
همایی استخوانی گشته از رنج
ز شهر و کوه و دشت، آزاد بگذشت
ز آب گنگ، همچون باد بگذشت
صنم آنجا ز رام خیر نیت
اجازت خواست بهر غسل طاعت