عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شرمنده‌ام که روی دلی چون نمود و رفت
صد سرزنیش ز ناکسی من شنود و رفت
بهر فریب ساده‌ دلان، مست ناز من
از بزم غیر آمد و خود را نمود و رفت
شد قحط آرزو به دل زود قانعم
با آنکه دیر آمد و یک دم نبود و رفت
تا بار دیگرش نتواند فریب داد
او را گذاشت غیر که برخاست زود و رفت
میلی خیال یار به دل ناگهان گذشت
بازم به دل محبّت دیگر فزود و رفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
به وقت صلح چو در شکوه پیش یار شدم
گنه ز جانب من بود، شرمسار شدم
کنون ازو به کدام آبرو وفا طلبم؟
که ساختم به جفا آنقدر که خوار شدم
هلاک آن نگه آشنا شوم که ازان
به همزبانی پنهان امیدوار شدم
ز دور برتنم ای جان رفته، حسرت خور
که بسته خم فتراک آن سوار شدم
خبر دهید به آزادگان که چون میلی
شکار غمزه آن آدمی شکار شدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
از آه سردم آخر، رنجید یار از من
آیینه دل او، شد در غبار از من
غافل ز من رقیبی، گستاخ سویش آمد
دل ناامید ازو شد، او شرمسار از من
گویا که شب به مستی، گفتم به او غم دل
کامروز شرمسار است، آن گلعذار از من
از آه من خجل شد، آن گل به پیش مردم
آه این گناه سرزد، بی‌اختیار از من
ناصح مراچو میلی،‌ تکلیف زهد کم کن
من عاشقم، نیاید این کار و بار از من
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
این یک دم نابود، چه باشد چه نباشد
با آتش ما دود، چه باشد چه نباشد
فلک بی جور خلق از شیوه رفتار می ماند
درشتی گر نباشد، آسیا از کار می ماند
کشد چون آفتاب از کوی آن مه پا به ناچاری
نگاهش همچو کاه زرد بر دیوار می ماند
در آهنگ ندامت، طرز خاموشی نمی دانم
لبم گر خاک گردد، بانگ استغفار می ماند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بس که در هر سخنم صد غلط آید به زبان
لب به حرفی نگشودم که پشیمان نشوم
من کم از شانه نیم در ره غیرت، ز چه رو
بهر جمعیت زلف تو پریشان نشوم؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
کاش عذری در گنهکاری نمی گفتم به یار
گفتمش عذری، ولی بسیار بدتر از گناه
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶
ستم کردم به خود کاین نفس بدخو را خورش دادم
ز بی عقلی، تمام عمر دشمن پرورش دادم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
کاش این لب پر معجزه بر دوختمی
با هر کس ازین متاع نفروختمی
این کز عیسی نطق درآموخته‌ام
کاش از خر او نهق درآموختمی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
گردید الف قامت ما آخر دال
بر دوش نبردیم مگر وزر و وبال
بگذشته ما بود سراسر غفلت
تا چون شود آینده که خوابیم الحال
فروغ فرخزاد : اسیر
رویا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور


روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت


ناله کردم که ای وای ، این اوست
در دلم از نگاهش ، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران ، مرا می شناسی


قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من ، که دیوانه بودم
وای بر من ، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم


او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او


من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من ، خدایا ، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم


در سکوت لبم ناله پیچید
شعلهٔ شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید


همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری


دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ، صبر کن ، صبر
لیکن او رفت ، بی گفتگو رفت


وای برمن ، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من ، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
فروغ فرخزاد : اسیر
هرجایی
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم


قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهٔ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه


چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من ، بستان


عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری


من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان ، که تو تابیدی


دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
فروغ فرخزاد : اسیر
گریز و درد
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد : عصیان
زندگی
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم


همه ذرات جسم خاکی من
از تو ، ای شعر ِ گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهٔ روزند


با هزاران جوانه می خواند
بوتهٔ نسترن سرود تو را
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود تو را


من تو را در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم ، پر شدم ز زیبایی


پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید


حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب تو را
ز تو ماندم ، تو را هدر کردم


غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم


آه ، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینه ام سیاه شود


عاشقم ، عاشق ستارهٔ صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن


می مکم با وجود تشنهٔ خویش
خون سوزان لحظه های تو را
آنچنان از تو کام می گیرم
تا به خشم آورم خدای تو را !
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش پشیمانی
چون به کام دل نشد، دستی در آغوشت کنم
می‌روم تا در غبار غم فراموشت کنم
سر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو را
ای امید آتشین، با گریه خاموشت کنم
ای دل از این شام ظلمت گر سلامت بگذری،
صبح روشن را غلام حلقه در گوشت کنم
بعد از این‌، ای بی‌نصیب از مستی جام مراد!
از شراب نامرادی مست و مدهوشت کنم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دست ها و دست ها
به دست‌های او نگاه می‌کنم
که می‌تواند از زمین
هزار ریشهٔ گیاه هرزه را برآورد
و می‌تواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد

به دست‌های خود نگاه می‌کنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه می‌کند
هزار لحظهٔ عزیز را تباه می‌کند
مرا فریب می‌دهد
تو را فریب می‌دهد
گناه می‌کند
چرا سپید را سیاه می‌کند؟
‌چرا گناه می‌کند؟!
امام خمینی : غزلیات
کتاب عمر
پیری رسید و عهد جوانی تباه شد
ایّام زندگی، همه صرف گناه شد
بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم
عمری دراز، صرف در این کوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشته‏اند
وابسته‏ای چو من به جهان، بی پناه شد
خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است
حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبله‏گاه شد
دلدادگان، که روی سفیدند پیش یار
رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد
افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس
آن را که بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ ای دوست، دست گیر
آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد
امام خمینی : رباعیات
گناه
تا چند ز دست خویش، فریاد کنم؟
از کرده ی خود کجا روم داد کنم؟
طاعات مرا گناه باید شمری
پس از گنه خویش چسان یاد کنم؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۸
عمر شد در کار ناهموار بر باد ای دریغ
هیچ روزی روی فردا ناورم یاد ای دریغ
می نهم هر دم بهایی بر هوا بیچاره من
قصر اعمالم بود بس سست بنیاد ای دریغ
کرده بر آمرزش حق تکیه، بی باک از گناه
هرگز از قهاری او نایدم یاد ای دریغ
آرزوی دولت ناپایدار این جهان
چند دولتهای جاویدم ز کف داد ای دریغ
در گنه چندان دلیر و در نکویی ناتوان
با چنین بد خوئیم مادر چرا زاد ای دریغ
راه باریک است و شب تاریک و همره دیو و دد
مانده زیر بار عصیان زار و ناشاد ای دریغ
نیکی ناکرده ثبت نامه روز جزا
خالد آلوده چون خواهد شد آزاد ای دریغ