عبارات مورد جستجو در ۴۶۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۹
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اویون اولدوق
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت
در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
ازگریهسود نیست کهمنخود بهچشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت
یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن
در عاشقی جز ایندو خیالی دگر نداشت
گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت
جانی که داشت کرد نثار رهت «بهار»
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت
در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
ازگریهسود نیست کهمنخود بهچشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت
یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن
در عاشقی جز ایندو خیالی دگر نداشت
گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت
جانی که داشت کرد نثار رهت «بهار»
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - خیرات محمدی
در عهد شهنشه خردمند
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در مرگ پروانه (خواننده)
پروانه ای موجود ظریف
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموختهای
خود را برای دیگران سوختهای
جز عاشقی چیزی نیاموختهای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای شمع خائن، شو ز غم زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بیپروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فردا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیتالحزنش
غافل که این بلبل قفس میشکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموختهای
خود را برای دیگران سوختهای
جز عاشقی چیزی نیاموختهای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای شمع خائن، شو ز غم زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بیپروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فردا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیتالحزنش
غافل که این بلبل قفس میشکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را
پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را
پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
هست پیوسته به دریای کرم گوهر ما
چه کند خشکی عالم به دماغ تر ما؟
علم لشکر ما از سر جان خاستن است
زهره کیست که گردد طرف لشکر ما؟
شمع یک مصرع برجسته ز مجموعه ماست
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
دانه سوخته، از ابر نمی گردد سبز
چه خیال است که مسعود شود اختر ما؟
بس که در جستن آن سرو روان بال زدیم
نقش، چون گرد فرو ریخت ز بال و پر ما
چه کند خشکی عالم به دماغ تر ما؟
علم لشکر ما از سر جان خاستن است
زهره کیست که گردد طرف لشکر ما؟
شمع یک مصرع برجسته ز مجموعه ماست
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
دانه سوخته، از ابر نمی گردد سبز
چه خیال است که مسعود شود اختر ما؟
بس که در جستن آن سرو روان بال زدیم
نقش، چون گرد فرو ریخت ز بال و پر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
بر رو چو برگ گل ندویده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
گر چنین خوبان صلای جام الفت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند