عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۱
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۴ - این چند سخن در باب شکایت روزگار هنگام پیری خود گوید
چو سالم بشد سی وشش این زمان
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشندلان که آخر دم از جهان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ساقیا در گرد کن جام پیاپی زود باش
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۲
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۵
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۵
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مدح عمادالدین عبدالرحیم احمد قاید
در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۱
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا قضا کردست در قصر بلا بانی مرا
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳