عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!



لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پل‌ها، بام‌ها، مرداب‌ها ــ
پابرهنه می‌دوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمی‌گردم به کومه پا کشان،
حلقه می‌بندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی به‌سانِ آهنم...

یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب ناله‌یی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
می‌کشد در بر، چنان پیراهنم.



همچنان کز گردشِ انگشت‌ها بر پرده‌ها
وز طنینِ دل‌کشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگ‌دارِ دشت‌ها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشه‌ها
وز خروشِ زاغ‌ها
وز غروبِ برف‌پوش ــ
اشک می‌ریزد دلم...

گرچه بر غوغای توفان‌ها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.

۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
مرغ باران
در تلاشِ شب که ابرِ تیره می‌بارد
رویِ دریایِ هراس‌انگیز

وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می‌کشد فریادِ خشم‌آمیز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه‌خوان گرفته اوج
می‌زند بالای هر بام و سرایی موج

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می‌ریزد ــ

می‌کشد دیوانه‌واری
در چنین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

ــ عابر! ای عابر!
جامه‌ات خیس آمد از باران.
نیست‌ات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

ــ آه!
رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفت‌وگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونینِ او درمان نمی‌گیرد.



اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می‌غرد وز او هر چیز می‌ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می‌زند فریاد:

ــ عابر! در شبی این‌گونه توفانی
گوشه‌ی گرمی نمی‌جویی؟
یا بدین پُرسنده‌یِ دلسوز
پاسخِ سردی نمی‌گویی؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:

ــ خانه‌ام، افسوس!
بی‌چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.



رعد می‌ترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب می‌گریزد
می‌زند شب با غمش لبخند...

مرغِ باران می‌دهد آواز:

ــ ای شبگرد!
از چنین بی‌نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه نجوا می‌کند عابر:

ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که‌ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بی‌مقصود.

می‌توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
می‌توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سه‌تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شب‌خیزِ تن‌پولاد ماهی‌گیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمی‌افرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزاب‌هایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسه‌یی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟

مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُست‌وجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بی‌گوهری اینگونه، نازیباست!



اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده می‌ماند
و سیاهی می‌مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانی‌اش
با خویش می‌پیچد،

وز هراسی کور
پنهان می‌شود
در بسترِ شب
باد،

وز نشاطی مست
رعد
از خنده می‌ترکد

وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
می‌گرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفت‌وگوشان گرم
شمعِ خُردی شعله‌اش بر فرق می‌لرزد.

ابر می‌گرید
باد می‌گردد

وندرین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
بازمی‌اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می‌خواند آوازی که
ماهی‌خوار می‌خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا

پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به‌زیستن، امید می‌تابد به چشمش رنگ...



می‌زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق

می‌کشد دریا غریوِ خشم
می‌خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت

می‌گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می‌گرید
باد می‌گردد...

بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹

احمد شاملو : باغ آینه
باران
آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

و آنگاه بانوی پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پُرغرورِ باران را
در آستانه‌ی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمی‌آمد.
۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ‌نیمه‌ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ‌های کبودِ پستانش می‌گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می‌بَرَد
و در چشم‌هایش که به سبزه و مهتاب می‌نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می‌سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه‌ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می‌دهد
و شرمناکِ خاطره‌یی لغزان و گریزان و دیربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته‌ی او دست می‌سود
و جنبش‌اش به نسیمی می‌مانست از بوی علف‌های آفتاب‌خورده پُر،
که پرده‌های شکوفه را به زیر می‌افکَنَد تا دانه‌ی نارس آشکاره شود.

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره‌ی باغ بود که با حرکت‌های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می‌رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه‌ی چمن بخفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه‌های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای‌بسا که در آب‌های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه‌ی کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد
و چشمه‌های روشنِ باران در من می‌گریست

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ‌نیمه‌ی چارمین بر بسترِ علف‌های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و من شهری بی‌برگ‌وباد را زندانِ خود کردم
بی‌آنکه خاطره‌ی باد و برگ از من بُگریزد.

چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌مانست،
رگانم به ساقه‌ی نیلوفر، دستانم به پنجه‌ی افرا
و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
شبانه
اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه‌هایش.

چونان باکره‌ی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکه‌یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.



به معشوقی می‌مانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.

از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.

چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.

آذرِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
مرثیه
در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد.
. . . . . . . . . .

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟



جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!



نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
حکایت
اینک آهوبره‌یی
که مجالِ خود را
به تمامی
زمان‌مایه‌ی جُستجویش کردم.



خسته خسته و
پای‌آبله
تَنگ‌خُلق و
تهی‌دست
از پَست‌ْپُشته‌های سنگ
فرود می‌آیم
و آفتاب بر خط‌الرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاک‌تَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.



اکنون کمندِ باطل را رها می‌کنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود می‌فشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه می‌کشد؛

آهوبره‌یی
که مجالِ خود را به‌تمامی
زیان‌مایه‌ی جُستجویش کردم
و زلالی‌ِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر می‌کند
آشکار است.



آفتاب در آن سوی تپه
فروتر می‌نشیند.
مرا زمان‌مایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.

۱۳۴۷

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
غریبانه
دیری‌ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش می‌جُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمی‌شود.

من این را می‌دانم، برادران!
من این را می‌بینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمان‌سای است و
درّه‌های غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.



بر آسمان
اما
سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که می‌باید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ دره‌ی زیراب
غریب و دلشکسته می‌گذرد.



بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا مانده‌ام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیری‌ست
تا مرگ را
فریفته‌ام.

بر آسمان
سرودی بلند می‌گذرد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : در آستانه
طرح‌های زمستانی
۱
چرکمرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی‌ِ درازگوی برف...


ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.

مردِ پُشتِ دریچه‌ی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد.

جهان
اندوه‌گن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید.

۲۱ بهمنِ ۱۳۷۵


۲

آسمان
بی‌گذر از شفق
به تاریکی درنشست.

دودِ رقیق
از در و درزِ بام
بوی تپاله می‌پراکَنَد.

کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می‌گوید بوته‌ی زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویله‌ی تاریک
هنوز از گُرده‌ی یابوی خسته
بخار بر می‌خیزد.

۳۱ بهمنِ ۱۳۷۵

احمد شاملو : در آستانه
طرحِ بارانی
به جمشید لطفی

منطقِ لطیفِ شادی
چیزی به دُمبِ سکوتِ سیاسنگینِ فضا آویخت
تا لحظه‌ی‌ انفجارِ کبریتِ خفه در صندوقِ افق
خاموشی شود
و عبورِ فصیحِ موکبِ رگبار
بیاغازد.

برق و
ناوکِ پُرانکسارِ پولادِ سپید و
طبله‌طبله
غَلتِ بی‌کوکِ طبلِ رعد
بر بسترِ تشنه‌ی خاک.

خاک و
پای‌کوبانِ فصیحِ نوباوگانِ شادِ باران
در بارانی‌های خیسِ خویش.
آنگاه
جهان به‌تمامی:
زمین و زمان به‌تمامی و
آسمان به‌تمامی.

و آنگاه
سکوتِ مقدسِ خورشیدِ بشسته‌روی
بر سجاده‌ی خاک،
و درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین
در قربانگاهِ بی‌داعیه‌ی فلق.
درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین و
نزولِ لَختالَختِ تاریکی
چون خواب،
چونان لغزشِ خاکستری‌ خوابی بی‌گاه
بر خاک.

۲۸ فروردینِ ۱۳۷۶

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نگران، آن دو چشمان است...
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می‌نگرد
تا از سبزینه‌ی نارسِ خویش
سُرخ برآید.

سخت‌گیر و آسان‌مهر
در فراز کن که سهیل می‌زند!



سهیلانِ من‌اند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازه‌های افق
بر نگرانی‌شان گشوده است.

بیمارستان مهرداد
13 بهمن ۱۳۷۵

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
با تخلصِ خونينِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ

گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه‌ی تُردِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که پوپکِ زردخال
بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ

به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم
هم از لحظه‌ی نگرانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که کبکِ خرامان
خنده‌ی غفلت به دامنه سرمی‌داد ــ

به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه‌ی گریانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می‌آراست ــ

چشم‌براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه‌ی نومیدِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که هَزارِ سیاه‌پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه‌ی بدرود ساز می‌کرد ــ

با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه‌لحظه‌ی تلخِ انتظارِ خویش.

۲۷ آذر ۱۳۷۶

سهراب سپهری : شرق اندوه
تنها باد
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر او می‌چید، او می‌چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟
و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
سهراب سپهری : شرق اندوه
پادمه
می رویید. در جنگل ، خاموشی رویا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر ... آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنهایی ، تنها بود.
نا پیدا، پیدا بود.
او آنجا، آنجا بود.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
آن برتر
به کنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
بی تار و پود
در بیداری لحظه‌ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
شکست ترانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای ناشناس به دامنت
می ریخت؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی؟
- و اینک چشمه نزدیک، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نهال از طوفان می هراسد.
- و اینک ببالید، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
فراتر
می تازی ، همزاد عصیان !
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهیی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
میوه تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش های سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نیایش
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .