عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
گویی به من کسی که ز دشمن رسیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟
دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی
آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟
کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه
آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو
گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم
آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟
گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی
آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟
گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر
آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟
بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت
گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بتی دارم از اهل دل رم گرفته
به شوخی دل از خویشتن هم گرفته
ز سفاک گفتن چو گل برشکفته
درین شیوه خود را مسلم گرفته
رگ غمزه از نبش مژگان گشوده
سر فتنه در زلف پر خم گرفته
به رخساره عرض گلستان ربوده
به هنگامه عرض جهنم گرفته
فسون خوانده و کار عیسی نموده
پری بوده و خاتم از جم گرفته
ز ناز و ادا تن به معجر نداده
به شرم و حیا رخ ز محرم گرفته
دمش رخنه در زهد یوسف فگنده
غمش گندم از دست آدم گرفته
گهی طعنه بر لحن مطرب سروده
گهی خرده بر نطق همدم گرفته
به بیداد صد کشته بر هم نهاده
به بازیچه صد گونه ماتم گرفته
به رویش ز گرمی نگه تاب خورده
به کویش به رفتن صبا دم گرفته
نیارد ز من هیچگه یاد، هرگز
مگر خوی خاقان اعظم گرفته
ظفر کز دم اوست در نکته سنجی
که غالب به آوازه عالم گرفته
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون زبانها لال و جانها پر ز غوغا کرده ای
بایدت از خویش پرسید آنچه با ما کرده ای
گر نه ای مشتاق عرض دستگاه حسن خویش
جان فدایت دیده را بهر چه بینا کرده ای؟
هفت دوزخ در نهاد شرمساری مضمرست
انتقام است این که با مجرم مدارا کرده ای
صد گشاد آن را که هم امروز رخ بنموده ای
مژده باد آن را که محو ذوق فردا کرده ای
خوبرویان چون مذاق خوی ترکان داشتند
آفرینش را بر ایشان خوان یغما کرده ای
خستگان را دل به پرسشهای پنهان برده ای
با درستان گر نوازشهای پیدا کرده ای
چشمه نوش ست از زهر عتابت کام جان
تلخی می در مذاق ما گوارا کرده ای
ذره ای را روشناس صد بیابان گفته ای
قطره ای را آشنای هفت دریا کرده ای
دجله می جوشد همانا دیده ها جویای تست
شعله می بالد مگر در سینه ها جا کرده ای؟
جلوه و نظاره پنداری که از یک گوهرست
خویش را در پرده خلقی تماشا کرده ای
چاره در سنگ و گیاه و رنج با جاندار بود
پیش از آن کاین دررسد آن را مهیا کرده ای
دیده می گرید زبان می نالد و دل می تپد
عقده ها از کار غالب سر به سر وا کرده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
می رود خنده به سامان بهاران زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
سرچشمه خونست ز دل تا به زبان های
دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های
سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان
نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های
ذوقی ست درین مویه که بر نعش منستش
ها دلشده هیچ مگوی همه دان های
در خلوت تابوت نرفته ست ز یادم
بر تخته در دوخته چشم نگران های
ای فتوی ناکامی مستان که تو باشی
مهتاب شب جمعه ماه رمضان های
باد آور ناگفته شنو رفت حوالت
دردی که به گفتن نپذیرفت گران های
از جنت و از چشمه کوثر چه گشاید؟
خون گشته دل و دیده خونابه فشان های
در زمزمه از پرده و هنجار گذشتیم
رامشگری شوق به آهنگ فغان های
سیماب تنی کز رم برق ست نهادش
گردیده مرا مایه آرامش جان های
غالب به دل آویز که در کارگه شوق
نقشی ست درین پرده به صد پرده نهان های
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
در زمهریر سینه آسودگان نه ای
ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست
خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
بلبل به گوشه قفس از خستگی منال
چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی
رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من
با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای
آخر نبوده ایم در اول خداپرست
با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای
با خویش در شمار جفا همدم منی
با غیر در حساب وفا همزبان نه ای
دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم
دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای
نازم تلون تو به بخت خود و رقیب
با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای
با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای
در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای
غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر
بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
دلم در ناله از پهلوی داغ سینه تابستی
بر آتشپاره ای چسبیده لختی از کبابستی
بهارم دیدن و رازم شنیدن برنمی تابد
نگه تا دیده خونستی و دل تا زهره آبستی
هجوم جلوه گل کاروانم را غبارستی
طلوع نشئه می مشرقم را آفتابستی
فغانم را نوای صور محشر هم عنانستی
بیانم را رواج شور طوفان در رکابستی
ز خاکم ناله می روید ز داغم شعله می بالد
رسیدی گرد راهستی و دیدی اضطرابستی
خطایی سر زد از بی صبری و شرمنده از نازم
به حسرت مردن استغنای قاتل را جوابستی
دلم صبح شب وصل تو بر کاشانه می لرزد
در و بامم به وجد از ذوق بوی رختخوابستی
زهی جان و دلم کز هفت دوزخ یادگارستی
خوشا پا تا سرت کز هشت گلشن انتخابستی
دلم می جویی و از رشک می میرم که در مستی
چرا زان گوشه ابرو اشارت کامیابستی
محبت در بلا اندازه می جوید مقابل را
کتان هوش را مر جلوه گل ماهتابستی
گلویم تشنه و جان و دلم افسرده هی ساقی
بده نوشینه دارویی که هم آتش هم آبستی
سپاس از جامگی خواران استغنای نازستی
شکایت از دعاگویان انداز عتابستی
نگویم ظالمی اما تو در دل بوده ای وانگه
دلی دارم که همچون خانه ظالم خرابستی
منال از عمر و ساز عیش کن کز باد نوروزی
به گلشن جلوه رنگینی عهد شبابستی
طفیل اوست عالم غالب دیگر نمی دانم
گر از خاکست آدم پای نام بوترابستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
اندوه پرافشانی از چهره عیانستی
خون ناشده رنگ اکنون از دیده روانستی
غم راست به دلسوزی سعی ادب آموزی
انداختگانش را اندازه نشنانستی
صد ره به هوس خود را با وصل تو سنجیدم
یک مرحله تن وانگه صد قافله جانستی
ذوق دل خودکامش دریاب ز فرجامش
هر حلقه گلدامش چشمی نگرانستی
رو تن به خرابی ده تا کار روان گردد
طوفانزده زورق را هر موج عنانستی
چشمی که بها دارد هم رو به قفا دارد
خود نیز رخ خود را از حیرتیانستی
جان باغ و بهار اما در پیش تو خاکستی
تن مشت غبار اما در کوی تو جانستی
راز تو شهیدان را در سینه نمی گنجد
هر سبزه درین مشهد مانا به زبانستی
ساقی به زرافشانی دانم ز کریمانی
پیمانه گرانتر ده گر باده گرانستی
فیض ازلی نبود مخصوص گروهی را
حرفی ست که می خوردن آیین مغانستی
هم جلوه دیدارش در دیده نگاهستی
هم لذت آزارش در سینه روانستی
غالب سر خم بگشا پیمانه به می درزن
آخر نه شب ماهست گیرم رمضانستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای موج گل نوید تماشای کیستی؟
انگاره مثال سراپای کیستی؟
بیهوده نیست سعی صبا در دیار ما
ای بوی گل پیام تمنای کیستی؟
خون گشتم از تو باغ و بهار که بوده ای؟
کشتی مرا به غمزه مسیحای کیستی؟
یادش به خیر تا چه قدر سبز بوده ای
ای طرف جویبار چمن جای کیستی؟
از خاک غرقه کف خونی دمیده ای
ای داغ لاله نقش سویدای کیستی؟
نشنیده لذت تو فرو می رود به دل
ای حرف محو لعل شکرخای کیستی؟
با نوبهار این همه سامان ناز نیست
فهرست کارخانه یغمای کیستی؟
در شوخی تو چاشنی پرفشانی ست
بی پرده صید دام تپشهای کیستی؟
از هیچ نقش غیر نکویی ندیده ای
ای دیده محو چهره زیبای کیستی؟
با هیچ کافر این همه سختی نمی رود
ای شب به مرگ من که تو فردای کیستی؟
غالب نوای کلک تو دل می برد ز دست
تا پرده سنج شیوه انشای کیستی؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
به دل ز عربده جایی که داشتی داری
شمار عهد وفایی که داشتی داری
به لب چه خیزد از انگیز وعده های وفا
به دل نشست جفایی که داشتی داری
تو کی ز جور پشیمان شدی چه می گویی؟
دروغ راست نمایی که داشتی داری
به سینه چون دل و در دل چو جان خزیدی و باز
نگاه مهرفزایی که داشتی داری
عتاب و مهر تو از هم شناختن نتوان
خرد فریب ادایی که داشتی داری
خراب باده دوشینه ای سرت گردم
ادای لغزش پایی که داشتی داری
به کردگار نگردیدی و همان به فسوس
حدیث روز جزایی که داشتی داری
کرشمه بار نهالی که بوده ای هستی
به سر ز فتنه هوایی که داشتی داری
هنوز ناز پی غمزه گم نداند کرد
ادای پرده گشایی که داشتی داری
جهانیان ز تو برگشته اند گر غالب
ترا چه باک خدایی که داشتی داری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری
در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری
فیض نتیجه ورع از می و نغمه یافتیم
زهره ما برین افق داده فروغ مشتری
تا نبود به لطف و قهر هیچ بهانه در میان
شکر گرفت نارسا شکوه شمرد سرسری
ای تو که هیچ ذره را جز به ره تو روی نیست
در طلبت توان گرفت بادیه را به رهبری
هر که دل ست در برش داغ تو رویدش ز دل
تا چو به دیگری دهد باز بری به داوری
بس که به فن عاشقی غیرت غیر جانگزاست
با تو خوشم که جز تو نیست روی به هر که آوری
رشک ملک چه و چرا؟ چون به تو ره نمی برد
بیهده در هوای تو می پرد از سبکسری
حیف که من به خون تپم وز تو سخن رود که تو
اشک به دیده بشمری ناله به سینه بنگری
کوثر اگر به من رسد خاک خورم ز بی نمی
طوبی اگر ز من شود هیمه کشم ز بی بری
درد ترا به وقت جنگ قاعده تهمتنی
فکر مرا به زیر زنگ آینه سکندری
بینیم ار گداز دل در جگر آتشی چو سیل
غالب اگر دم سخن ره به ضمیر من بری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
اگر به شرع سخن در بیان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی
زمین بگستری و آسمان بگردانی
به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی
بهار را به در بوستان بگردانی
به خاطری که درآیی به جلوه آرایی
بلای ظلمت مرگ از روان بگردانی
به گلشنی که خرامی به باده آشامی
قدح ز جوش گل و ارغوان بگردانی
به کوی غیر روی چون مرا به ره نگری
به جبهه چین فگنی و عنان بگردانی
وفاستای شوی چون مرا به یاد آری
به خویش طعنه زنی و زبان بگردانی
به بیم خوی خودم در عدم بخوابانی
به ذوق روی خودم در جهان بگردانی
به بذله خاطر اسلامیان بیازاری
به جلوه قبله زردشتیان بگردانی
اجازتی که کنم ناله، تا کجا غالب
ز لب به سینه تنگم فغان بگردانی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای که گفتم ندهی داد دل آری ندهی
تا چو من دل به مغان شیوه نگاری ندهی
چشمه نوش همانا نتراود ز دلی
کش نگیری و در اندیشه فشاری ندهی
ماه و خورشید درین دایره بیکار نیند
تو که باشی که به خود زحمت کاری ندهی؟
پای را خضر قدم سنجی کویی نشوی
دوش را قدر گرانسنگی باری ندهی
سر به راه دم شمشیر جوانی ننهی
تن به بند خم فتراک سواری ندهی
سینه را خسته انداز فغانی نکنی
دیده را مالش بیداد غباری ندهی
خون به ذوق غم یزدان نشناسی نخوری
دین به مهر حق الفت مگزاری ندهی
آخر کار نه پیداست که در تن فسرد
کف خونی که بدان زینت داری ندهی
حیف گر تن به سگان سر کویی نرسد
وای گر جان به سر راهگذاری ندهی
رهزنان اجل از دست تو ناگاه برند
نقد هوشی که به سودای بهاری ندهی
به خم طره حوران بهشت آویزند
نازپرورده دلی را که به یاری ندهی
گر تنزل نبود ابر بهاری غالب
که درافشانی و زافشانده شماری ندهی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
همنشین جان من و جان تو این انگیز هی
سینه ای از ذوق آزار منش لبریز هی
غیر دانم لذت ذوق نگه دانسته است
کز پی قتلم به دستش داد تیغ تیز هی
می چکد خونم رگ ابرست آن فتراک های
می تپد خاکم رم بادست آن شبدیز هی
بر سر کوی تو بیخود گشتنم از ضعف نیست
کشته رشکم نیارم دید خود را نیز هی
ننگ باشد چشم بر ساطور و خنجر دوختن
غنچه آسا سینه ای خواهم جراحت خیز هی
تیشه را نازم که بر فرهاد آسان کرد مرگ
خنجر شیرویه و جان دادن پرویز هی
غمزه را زان گوشه ابرو گشاد دیگرست
آن خرام توسن و این جنبش مهمیز هی
ریزش خشت از در و دیوار برگ راحت ست
خاک را کاشانه ما کرده بالین خیز هی
گفتم آری رونق بازار کسری بشکنی
گرم کردی در جهان هنگامه چنگیز هی
غالب از خاک کدورت خیز هندم دل گرفت
اصفهان هی یزد هی شیراز هی تبریز هی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گر دل ز شرر زدوده باشم خود را
ور بر دم تیغ سوده باشم خود را
حاشا که ز تو ربوده باشم خود را
با خوی تو آزموده باشم خود را
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای دوست به سوی این فرومانده بیا
از کوچه غیر راه گردانده بیا
گفتی که مرا مخوان که من مرگ توام
بر گفته خویش باش و ناخوانده بیا