عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۰ - سپاه خواستن تور از سلم و کوش
به تو آگهی آمد از هر دوان
خراسان یله کرد و آمد دوان
به جیحون گذر کرد و بیراه و راه
سوی ماورالنّهر شد با سپاه
سپه خواست از کوش و سلم سترگ
ز هر سو بیامد سپاه بزرگ
سپاهی که هامون و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
سراپرده بر دشت بیکند زد
به مه بر ز خاک سیه بند زد
دو دیده کشیده به راه دراز
که سالار خسرو کی آید فراز
نریمان و قارن ز جیحون گذر
نکردند تا خسرو تاجور
چه فرماید و چون بود رای او
چه آید ز رای دلارای او
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۱ - نامه ی قارن و نریمان به فریدون و پاسخ او
نوندی برفت از در پهلوان
که ای شاه بیدار روشنروان
خراسان چو ما تاختن ساختیم
ز تور و سپاهش بپرداختیم
به جیحون رسیدیم و دشمن گذشت
به بیکند بنشست بر ساده دشت
ز کوش و ز سلمش سپاه آمده ست
فرونتر ز ریگ سیاه آمده ست
بدان دشت لشکر گهی ساخته ست
که گردن به گردون برافراخته ست
به فرمان شه چشم داریم ما
کز آن روی لشکر گذاریم ما؟
فریدون فرّخ چنان دید رای
که دارد نریمان بدان مرز پای
شود قارن تیغ زن کینه خواه
سوی آذرآبایگان با سپاه
چو پاسخ بدان نامداران رسید
دل هر یکی رای خسرو گزید
بشد قارن و پهلوان را بماند
همی خاک بر چرخ گردان فشاند
سپاهی که از دست سلم دلیر
بدان مرز بودند چون گرگ و شیر
چو بوی پس اسب او یافتند
چو روباه بد روی برتافتند
ز دشمن تن مرزها کرد پاک
چه مایه به شمشیر او شد هلاک
یکی مرزبان با سپاهی بزرگ
یله کرد پس سلم بر وی سترگ
وزآن جا سوی شام شد با سپاه
ستاره نهان شد ز خاک سیاه
بدان سان گذر کرد بر تازیان
که بر عزم آهو پلنگ ژیان
به فرمان او شد همه کوه و دشت
کس از کام آن نامور برنگشت
سپاهی دگر کرد از آن سو رها
به ایران شد آن تیز چنگ اژدها
وزآن روی چون تور پولاد چنگ
بدید از نریمان بدان سان درنگ
بدانست کاو را به دل رزم نیست
به یادش جز از رامش و بزم نیست
سپاهی که از مرز خاور بدند
هم از روم وز بوم دیگر بدند
بخوبی گُسی کردشان با سپاه
به اسب و ستام و قبا و کلاه
ز بیکند سوی بخارا کشید
نشست از بر تخت و رامش گزید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۲ - کمر بستن منوچهر به کین ایرج
چنین تا برآمد بر این چند سال
منوچهر گردن بیاگند و یال
بسان یکی سرو شد ماه بار
بدو شادمانه دل شهریار
کمربست بر کین ایرج به درد
سپه را همه سالیان گرد کرد
در گنجهای نیا برگشاد
سپه را به دامن همی زر بداد
هزاران هزار و دو سیصد هزار
فراز آمدش کار دیده سوار
از ایران، وز هند، وز نیمروز
هم از تازیان لشکری نیوسوز
به نوروز روزی ببخشیدشان
یکایک به آهن بپوشیدشان
روان شد سپاهش بکردار ابر
چو آشفته پیل چو جنگی هزبر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۳ - یاوری خواستن تور و سلم از کوش
به تور آگهی آمد و سلم از اوی
که دارد ز کینه برآن هر دو روی
دل از بزمشان دور شد، سر ز خواب
به رفتن گرفتند هر دو شتاب
به دریا که نامش دمندان نهم
رساند از آن دلفروزی به غم
ز هرگونه گفتند و برخاستند
ز کوش آن زمان یاوری خواستند
فرستادشان کوش چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
شمردند دستورشان هفت بار
ز پیر و جوان، لشکری صد هزار
نبشته بیامد سرافراز کوش
که با لشکری گشنِ پولادپوش
مرا چشم دارید کاینک دمان
رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
دل هر دو از شادمانی به جوش
برآمد ز کردار و گفتار کوش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۴ - کشته شدن تور به دست منوچهر
به دریا نمودند هر دو درنگ
چنین تا در آمد منوچهر تنگ
خروش آمد از هر دو لشکر به کین
بتوفید از آواز گردان زمین
دو لشکر خروشان بدان دشت خون
همانا بود که از ستاره فزون
چهل روزشان رزم پیوسته بود
در و دشت پر کشته و خسته بود
منوچهر و تور اندر آن تیره گرد
بهم باز خوردند روز نبرد
به گردن برآورد گرز نیا
بزد بر سر تورِ پُر کیمیا
تن پیلوارش درآمد به خاک
سر و مغفر و جوشنش گشته چاک
دل سلم ز اندوهش آزرده شد
غریوان بسوی سراپرده شد
همه شب همی با سران رای زد
سرانگشت تشویر بر پای زد
که بر گردد از رزم و گیرد گریز
مگر جان رهاند ز شمشیر تیز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۵ - آمدن کوش و سپاهش
بدانگه که از خواب خیزد خروس
خروش درای آمد و بانگ کوس
سپاه آمد و پیل دندان بهم
رمید از دل سلم یکباره غم
ز شادی لبانش پُر از خنده شد
تو گفتی که تور جوان زنده شد
به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش
همی رفت تا پیش آن شیرفش
بپرسید و از کارزارش بگفت
که شد نامور تور با خاک جفت
دل کوش از اندوه تور دلیر
دژم گشت و اندیشه ها کرد دیر
وزآن پس دل سلم خوش کرد باز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
سپهر روان را همین است رنگ
گهی آشتی جوید و گاه جنگ
گه آشتی شهریاری دهد
چو جنگ آورد خاک و خواری دهد
تو دل را بدین درد خرسند کن
غمان را به دست خرد بند کن
که من کین آن نامور شهریار
بخواهم، برآرم از ایران دمار
دل سلم خوش کرد و آمد بجای
سپیده دمان بانگ شیپور و نای
برآمد، سپه بر هم آویختند
ز خون یلان گل برانگیختند
همه روز تا شب چکاچاک بود
زمین گِل ز خون، آسمان چاک بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۶ - گفتگوی منوچهر با قارن درباره ی کوش
چنین بود تا قارن تیزچنگ
ز فیرش بپردخت و آمد به جنگ
که فیرش حصاری بدی آن زمان
ز دریا برآورده سر تا آسمان
بشد چاره قارن چنان کرد پست
که کرکس نیابد بر آن جا گذشت
به دیدار او شد منوچهر شاد
همه داستانها بر او کرد یاد
که از کشتن تور، سلم دلیر
شکسته دلی گشته از رزم سیر
کنون سخت نیرو گرفته ست باز
که این دیوزاده درآمد فراز
بدو گفت قارن که ای شاه نو
درشت و دلیر است و ناباک و گو
به نیروی او در جهان مرد نیست
ز گردان کس او را هماور نیست
من او را بسی آزمودم به رزم
بسی دیدمش نیز هنگام بزم
ز جنگش برِ شاه بردم به بند
چنان بر هیون بسته چون گوسپند
چنان خوار و زار است در دست تو
چو سوفار تیر تو در شست تو
منوچهر گفتا به زور خدای
به فرّ جهانگیر پاکیزه رای
به گرزش بدان سان بکوبیم سر
که کوه کلنگان نبیند دگر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۷ - جنگ تن به تن منوچهر و کوش و پیروزی منوچهر
چو روز مصاف آمد و گاه جنگ
به او بازخورد آن دلاور نهنگ
بدانست کآن کوش گردنکش است
که در حمله ماننده ی آتش است
منوچهر را نیز بشناخت کوش
که زرّینه بودش همه ساز و کوش
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو شیر ژیان و چو پیل دژم
گهی نیزه و گاه خنجر زدند
یکی بر سر و گاه بر بر زدند
ز شاهان رنجور بگسست دَم
وز اسبان جنگی بپالود نم
کشیدند از آن پس سوی گرز دست
ز زخم گران هر دو گشتند مست
برآورد گرز گران کوش گو
بزد بر سر و مغفر شاه نو
سلیحش گران بود و رنجور شد
چو کوش از برش اندکی دور شد
بغرّید چون تندر اندر بهار
بزد بر سرش گرزه ی گاوسار
از اسب اندر افتاد کوش سترگ
بجست از برش همچو پوینده گرگ
.........................................
.........................................
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۸ - کشته شدن سلم
بدان سان دوان سوی لشکر شتافت
نشان یکی چوب کشتی بیافت
همه سوخته بود سالار نو
که بازار نو بود و کردار نو
سراسیمه شد شاه نو در رسید
پسِ شاه نو نیز لشکر رسید
به خون برادر گرفتار شد
چو خون کرد ناچار خون خوار شد
چنین گفت مر شاه را رهنمون
که ریزنده خون را بریزند خون
به خون ای پسر تا نیازی تو دست
که بویش گزند است و بارش کیست
به دریا کنارش به دو نیم کرد
دل رومیان را پُر از بیم کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۳۹ - دادن منشور روم و توران به قارن و شاپور و بازگشت منوچهر به ایران
چو از کین ایرج بپردخت شاه
به دریا فرود آمد او با سپاه
به قارن فرستاد منشور روم
همه خاوران و همه مرز و بوم
دگر مرز توران به شاپور داد
مر او را همه مهر و منشور داد
خود و سرکشان و نریمان بهم
به ایران زمین رفت بی هیچ غم
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۰ - گریختن کوش به خاوران
سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۲ - تصرف باختر به دست سیاهان مازنداران
پس از بجّه و نوبه مردی درشت
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۳ - پیروزی سیاهان و گریختن کوش
چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد سپاهی بدان سان بزرگ
نیامد به دلش اندر اندیشه هیچ
بفرمود تا کرد لشکر بسیچ
گمانی چنان برد کآن سروران
زبونند مانند آن دیگران
گذر کرد بر آب ششصد هزار
بیاورد رزم آزموده سوار
از آن بیرکان لشکر آگه نبود
کران در زمین همچو دودی نمود
بنزدیکی شاه مازندران
سراپرده زد کوش با سروران
چو سنجه چنان دید شد کار خام
سپاهی فرستاد نزدیک سام
بدان تا بدیشان بگیرند راه
وز آن دشت برداشت یکسر سپاه
چو حلقه به گردش در آمد به شب
نه آواز کوس و نه شور و جلب
همه راه بگرفت بر لشکرش
گزند آمد از آسمان بر سرش
چو گردون ز رنگ سیه پاک شد
جهان را سیه پیرهن چاک شد
برآویختند و برانگیختند
ز خون خاک با گِل برآمیختند
چپ و راست، پیش و پس سروران
گرفته سیاهان مازندران
همی گفت کوش ای دلیران من
ستوده سواران و شیران من
نه هنگام سستی ست، کوشش کنید
بر این دشمنان خاک پوشش کنید
دلیران به کف برنهادند جان
بببستند یکسر عنان در عنان
سیاهان مازندران با فرسب
به یک چوب گردان فگندند از اسب
ز بس های و هوی وز بس چاک چاک
همی گشت مریخ را زهره چاک
برآویخت با کوش، دیو سفید
پسِ پشت پولاد و غندی و بید
گرفته به دو دست چوب فرسب
پیاده همی کوفت بر مرد و اسب
کس از چنگ آن تیز چنگ اژدها
نیامد به جان، ای شگفت، رها
رجاموس کرده ست گفتی مگر
که آهن نیامد بدو کارگر
بکوشید با او سپهدار کوش
نه با اسب پا و نه با کوش توش
سپاهش همه روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
بریده ز سالار لشکر امید
که جان کی رهاند ز دیو سپید
چو هنگام شب گشت، برگشت کوش
همی تا نماندش در اندام توش
برون رفت با لشکری زآن میان
مر آن دیگران را سرآمد زمان
به مصر آمد و لشکر آن جا بماند
تنی چند با خویشتن برنشاند
ز بیم سیاهان نیارست بود
بسی رنج برخویشتن برفزود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۵ - لشکر کشی کاووس به مازندران
بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۶ - پیروزی شاه مازندران و نجات ایرانیان به دست رستم
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۸ - در آرزو کردن کوش شکار را و گم شدن او در بیشه
شکار آرزو کرد یک روز کوش
بشد با سواران پولادپوش
برآنگه که برزد ز کوه آفتاب
ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب
فراوان کشیدند پیش اندرش
پرستنده و نامور لشکرش
شکاری به کردار گوری بزرگ
به پیش اندر آمدش پویان چو گرگ
سرش چون سر شیر پولاد چنگ
ز سر تا به پایان تنش رنگ رنگ
چو مرجان شد آن آهوی تیزتگ
دم یوز و شاهین و پوینده سگ
دل کوش گفتی که مهرش بتافت
سبک بادپا بر پی وی شتافت
از آن بادپایان آبی نژاد
که او را سرافراز طیهور داد
همه روز تا شب همی تاخت بور
نیامد به دید اندرش گَرد گور
جهاندیده کوش از پی گور، تفت
به کردار باد اندر آن بیشه رفت
ز دیدار او گور شد ناپدید
تو را بشنوانم شگفتی که دید
همی گشت در بیشه یکچند گاه
مگر یابد او باز گُم کرده راه
سراسیمه شد، ره نیامد پدید
کنون راز یزدان بباید شنید
همه روز گشتی چنان خشک لب
شکاری گرفتی به هنگام شب
ز پیکان تیر آتش افروختی
وزآن چوب بیشه همی سوختی
وزآن رانِ نخچیر کردی کباب
بخوردی و خفتی، به هنگام خواب
نمد زین به جای سر تخت گرم
به زیر سر اندر گیاهای نرم
چنین بود وآنگه چنین گشت کار
نگر تا نشوری تو با روزگار
که رازش همه زیر بند اندر است
بزرگی به کان گزند اندر است
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۲ - پذیرفتن کوش سخنان پیر فرزانه را و چاره گری پیر درباره ی دو دندان و دو گوش وی
ز گفتار او کوش شد شادمان
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۶ - بازگشت کوش به مرز و بوم خود
شب آمد، درآمد به اسب سمند
دو دیده به روشن ستاره فگند
به شب چون پلنگان همی تاختی
چو روز آمدی خواب را ساختی
چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج
به شهر هواره برون شد ز رنج
چهل بود و شش سال تا رفته بود
جهان گفتی از بیم او خفته بود
کس از مرزبانان آن مرز و بوم
هم از خاوران و ز سقلاب و روم
ز بیم سر تیغ آن رزمساز
گرفتن نیارست باز ایچ باز
ز پذرفتن باژ گنجور اوی
همه ساله دستور رنجور اوی
ز راه هواره بیازرده بود
سوی قریطه شد که خود کرده بود
بزرگان آن شهر را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
که من شهریار شماام درست
از آن مهربانتر که بودم نخست
برفتم، رسیدم به مرد خدای
بیاموختم دانش جانفزای
همه پادشاهی روی زمین
مرا داد تا خاوران همچنین
نه گور آمد آن خوب رنگین شکار
سروش آمد از نزد پروردگار
مرا پیش او خواند تا آشنا
شدم پیش درگاه آن پادشا
چنان زشتی از روی من دور کرد
ز دانش دلم نیز پُر نور کرد
بسی گفت و مردم نپذرفت از اوی
به نزدیک قبطا نهادند روی
که دستور او بود بر کشورش
همه زیر فرمان او لشکرش
چو قبطا بیامد بدیدش ز مهر
نه آن بودش آیین، نه آن دیو چهر
فروماند و گفت ای نبرده سوار
تو گر کوشی، آن نامور شهریار
میان من و کوش راز نهان
بسی هست از کارهای جهان
بپرسم، اگر راست پاسخ دهی
به شاهنشهی تاج بر سر نهی
بپرسید چندی مر او را به راز
یکایک همه پاسخش داد باز
وزآن کارهایی که بودش نهفت
یکایک مر او را همه باز گفت
پس از سرگذشتی سخن گفت باز
همه راز فرزانه ی سرفراز
به رخساره بپسود قبطا زمین
سپه سر بسر خواندند آفرین
به سر برش کردند گردان نثار
سوی کوه طارق شد آن شهریار
فرستاده ای شد به هر کشوری
یکی نامه نزدیک هر مهتری
همی هرکس از جای برخاستند
به دیدار او رفتن آراستند
فراز آمدش گنج چندانک جای
نماند اندر آن پیشگاه سرای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۹ - نیرنگ کوش برای نابود ساختن موران
چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی