عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
به مستی بی طلب بوس از دهان یار می ریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد
حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد
چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد
بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر
که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد
در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را
به جای ناله خون از غنچه منقار می ریزد
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد
کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟
که شکر از دهان رخنه دیوار می ریزد
اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را
که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد
رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد
خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد
به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان
سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد
نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد
زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد
که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد
نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را
زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد
درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد
زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد
زنادانی نمک در دیده بیدار می ریزد
ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را
سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد
حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد
چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد
بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر
که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد
در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را
به جای ناله خون از غنچه منقار می ریزد
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد
کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟
که شکر از دهان رخنه دیوار می ریزد
اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را
که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد
رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد
خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد
به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان
سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد
نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد
زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد
که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد
نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را
زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد
درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد
زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد
زنادانی نمک در دیده بیدار می ریزد
ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را
سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد
زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد
سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد
که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد
زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد
عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان
قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد
سر مینا از ان سبزست در میخانه همت
که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد
زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی
که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد
زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند
که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد
زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد
سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد
که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد
زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد
عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان
قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد
سر مینا از ان سبزست در میخانه همت
که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد
زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی
که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد
زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند
که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد
که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد
در آن دریا که دست از جان خود شستن بود ساحل
زهی غافل که از موج خطر در لنگر آویزد
رگ جانم زغیرت موی آتش دیده می گردد
اگر پروانه ای را شعله در بال و پر آویزد
ندارد جز گرفتاری ثمر آمیزش خوبان
گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آویزد
ز آتش هر که را نور بصیرت می شود حاصل
چوخار رهگذر هردم به دامانی درآویزد
مگر از خط به فکر ما سیه روزان فتد حسنش
که چون آیینه شد تاریک در خاکستر آویزد
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دایم هر که با گردون در آویزد
به تردستی زبان کوتاه کن صائب خسیسان را
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد
در آن دریا که دست از جان خود شستن بود ساحل
زهی غافل که از موج خطر در لنگر آویزد
رگ جانم زغیرت موی آتش دیده می گردد
اگر پروانه ای را شعله در بال و پر آویزد
ندارد جز گرفتاری ثمر آمیزش خوبان
گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آویزد
ز آتش هر که را نور بصیرت می شود حاصل
چوخار رهگذر هردم به دامانی درآویزد
مگر از خط به فکر ما سیه روزان فتد حسنش
که چون آیینه شد تاریک در خاکستر آویزد
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دایم هر که با گردون در آویزد
به تردستی زبان کوتاه کن صائب خسیسان را
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را
زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد
نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش
نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد
نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها
که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد
تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم
نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟
نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را
سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد
گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را
زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد
نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش
نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد
نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها
که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد
تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم
نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟
نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را
سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
فروغ حسن یار از چهره گلزار پیدا شد
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
زروی لاله رنگت آب رونق از چمنها شد
گل بی خار در عهد تو خار پیرهنها شد
اگر شام غریبان نسخه از زلف تو بردارد
همه صاحبدلان آواره خواهند از وطنها شد
ندارد راه کثرت در حریم وحدت یوسف
حجاب دیده کوتاه بینان پیرهنها شد
دل بی آرزو را دامن پاک از هوا گیرد
زروشن گوهری گستاخ شبنم در چمنها شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از گوشه عزلت
که عمر شمع صرف اشک و آه از انجمنها شد
گوارا باد صحبتها به نقد وقت نشناسان
که ما را کنج عزلت خوشتر از کنج دهنها شد
چو دام زیر خاک آید به چشم خلق هر سطری
زبس گرد کسادی پرده روی سخنها شد
ز زهر تلخکامی سبز شد بال و پرم صائب
که چون طوطی مرا گفتار نقل انجمنها شد
گل بی خار در عهد تو خار پیرهنها شد
اگر شام غریبان نسخه از زلف تو بردارد
همه صاحبدلان آواره خواهند از وطنها شد
ندارد راه کثرت در حریم وحدت یوسف
حجاب دیده کوتاه بینان پیرهنها شد
دل بی آرزو را دامن پاک از هوا گیرد
زروشن گوهری گستاخ شبنم در چمنها شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از گوشه عزلت
که عمر شمع صرف اشک و آه از انجمنها شد
گوارا باد صحبتها به نقد وقت نشناسان
که ما را کنج عزلت خوشتر از کنج دهنها شد
چو دام زیر خاک آید به چشم خلق هر سطری
زبس گرد کسادی پرده روی سخنها شد
ز زهر تلخکامی سبز شد بال و پرم صائب
که چون طوطی مرا گفتار نقل انجمنها شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
اگر ناقص به روشن گوهری واصل تواند شد
چو ماه نو به اندک فرصتی کامل تواند شد
کجا واصل به این بی دست و پایی دل تواند شد؟
چه قطع ره به بال افشانی بسمل تواند شد؟
ندارد گرچه راه کعبه مقصود پایانی
کند هر کس سفر در خویشتن منزل تواند شد
اگر از منقار بلبل بر ندارد مهر خاموشی
درین بستانسرا با غنچه ها یکدل تواند شد
امید سرخ رویی روز محشر صورتی دارد
کف خون تو گر گلگونه قاتل تواند شد
به فکر کاروان و توشه و مرکب چرا افتد؟
به گردون هر که چون عیسی به یک منزل تواند شد
تو کز سنگین رکابی لنگری، سامان کشتی کن
که بر خار و خس ما هر کفی ساحل تواند شد
نمی گردد زوحشت آشنا مژگان به مژگانم
خوشا صیدی که از صیاد خود غافل تواند شد
زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ می چیند
که چون پروانه بی تکلیف در محفل تواند شد
میسر نیست از رندان خوش مشرب شود زاهد
زمین شور کی از تربیت قابل تواند شد؟
کسی را از کریمان نیک محضر می توان گفتن
که در دستش درم مهر لب سایل تواند شد
زدامی مرغ زیرک چون جهد دیگر نمی افتد
محال است این که مجنون هر که شد عاقل تواند شد
خط شبرنگ در افسون نفس بیهوده می سوزد
محال است این که سحر چشم او باطل تواند شد
بنای عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا
کجا قمری خلاص از سرو پا در گل تواند شد؟
نظرپرداز شو گر نقد می خواهی قیامت را
که چشم دوربین آیینه منزل تواند شد
دل سرگشته از حق نیست غافل، هر کجا گردد
زمرکز گردش پرگار کی غافل تواند شد؟
اگر آتش به خار و خس گذارد سرکشی از سر
به چوب گل دل دیوانه هم عاقل تواند شد
سلیمان را به از خاتم بود دلجویی موران
که هر کس دل به دست آورد صاحبدل تواند شد
بر آن آزاده باشد چون صنوبر ختم رعنایی
که با دست تهی شیرازه صددل تواند شد
به آزادی سزاوارست اگر تقصیر می ورزد
کسی کز حسن خدمت بنده مقبل تواند شد
گرانقدران نیامیزند صائب با سبک مغزان
به برگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد؟
چو ماه نو به اندک فرصتی کامل تواند شد
کجا واصل به این بی دست و پایی دل تواند شد؟
چه قطع ره به بال افشانی بسمل تواند شد؟
ندارد گرچه راه کعبه مقصود پایانی
کند هر کس سفر در خویشتن منزل تواند شد
اگر از منقار بلبل بر ندارد مهر خاموشی
درین بستانسرا با غنچه ها یکدل تواند شد
امید سرخ رویی روز محشر صورتی دارد
کف خون تو گر گلگونه قاتل تواند شد
به فکر کاروان و توشه و مرکب چرا افتد؟
به گردون هر که چون عیسی به یک منزل تواند شد
تو کز سنگین رکابی لنگری، سامان کشتی کن
که بر خار و خس ما هر کفی ساحل تواند شد
نمی گردد زوحشت آشنا مژگان به مژگانم
خوشا صیدی که از صیاد خود غافل تواند شد
زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ می چیند
که چون پروانه بی تکلیف در محفل تواند شد
میسر نیست از رندان خوش مشرب شود زاهد
زمین شور کی از تربیت قابل تواند شد؟
کسی را از کریمان نیک محضر می توان گفتن
که در دستش درم مهر لب سایل تواند شد
زدامی مرغ زیرک چون جهد دیگر نمی افتد
محال است این که مجنون هر که شد عاقل تواند شد
خط شبرنگ در افسون نفس بیهوده می سوزد
محال است این که سحر چشم او باطل تواند شد
بنای عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا
کجا قمری خلاص از سرو پا در گل تواند شد؟
نظرپرداز شو گر نقد می خواهی قیامت را
که چشم دوربین آیینه منزل تواند شد
دل سرگشته از حق نیست غافل، هر کجا گردد
زمرکز گردش پرگار کی غافل تواند شد؟
اگر آتش به خار و خس گذارد سرکشی از سر
به چوب گل دل دیوانه هم عاقل تواند شد
سلیمان را به از خاتم بود دلجویی موران
که هر کس دل به دست آورد صاحبدل تواند شد
بر آن آزاده باشد چون صنوبر ختم رعنایی
که با دست تهی شیرازه صددل تواند شد
به آزادی سزاوارست اگر تقصیر می ورزد
کسی کز حسن خدمت بنده مقبل تواند شد
گرانقدران نیامیزند صائب با سبک مغزان
به برگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
حجاب آسمان کی مانع ما می تواند شد؟
فلک مار ا کجا انگشتر پا می تواند شد؟
به قرب لاله و گل کی چو شبنم می شود قانع؟
سبکروحی که از پستی به بالا می تواند شد
نشد تا جسم من از شوق جان باور نمی کردم
که کوه قاف، هم پرواز عنقا می تواند شد
دل افسرده ما را گدازی هست در طالع
نماند بر زمین سنگی که مینا می تواند شد
ندارد اینقدر استادگی ای چرخ سنگین دل
کف خاکستری روشنگر ما می تواند شد
اگر مجنون شوی، گردی که بر دل از جهان داری
به یک دم خوشتر از دامان صحرا می تواند شد
دل از درد طلب برداشتن دشواریی دارد
وگرنه قطره ما نیز دریا می تواند شد
دو عالم محو شد تا پرده از عارض برافکندی
تو چون پیدا شوی، دیگر که پیدا می تواند شد؟
دل روشن زهم می پاشد آخر جسم را صائب
کتان کی پرده آن ماه سیما می تواند شد؟
فلک مار ا کجا انگشتر پا می تواند شد؟
به قرب لاله و گل کی چو شبنم می شود قانع؟
سبکروحی که از پستی به بالا می تواند شد
نشد تا جسم من از شوق جان باور نمی کردم
که کوه قاف، هم پرواز عنقا می تواند شد
دل افسرده ما را گدازی هست در طالع
نماند بر زمین سنگی که مینا می تواند شد
ندارد اینقدر استادگی ای چرخ سنگین دل
کف خاکستری روشنگر ما می تواند شد
اگر مجنون شوی، گردی که بر دل از جهان داری
به یک دم خوشتر از دامان صحرا می تواند شد
دل از درد طلب برداشتن دشواریی دارد
وگرنه قطره ما نیز دریا می تواند شد
دو عالم محو شد تا پرده از عارض برافکندی
تو چون پیدا شوی، دیگر که پیدا می تواند شد؟
دل روشن زهم می پاشد آخر جسم را صائب
کتان کی پرده آن ماه سیما می تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
که ساکن در دل ویرانه ما می تواند شد؟
که غیر از بیکسی همخانه ما می تواند شد؟
نباشد گر دری ویرانه ما بی دماغان را
غبار دل در غمخانه ما می تواند شد
به داغ ناامیدی سینه ما گرم می جوشد
همایون جغد در ویرانه ما می تواند شد
زبزم آن شمع ما را دور می سازد، نمی داند
که صحبت گرم از پروانه ما می تواند شد
زکافر نعمتی از پایه خود آن که می نالد
زمینش آسمان خانه ما می تواند شد
اگر ساقی زبیباکی به مخموران نپردازد
دل پرخون ما میخانه ما می تواند شد
اگر از خاک ما را برندارد سیل دریا دل
که معمار دل ویرانه ما می تواند شد؟
اگر از نظاره طفلان نپیچد دست و پای ما
که زنجیر دل دیوانه ما می تواند شد؟
چنین کز خودپرستی نیست سیری نفس کافر را
حریم کعبه هم بتخانه ما می تواند شد
عنان سیل بی زنهار را هر کس که می پیچد
حریف گریه مستانه ما می تواند شد
سر آزاده ای داریم صائب با تهیدستی
که خرمن خوشه چین دانه ما می تواند شد
که غیر از بیکسی همخانه ما می تواند شد؟
نباشد گر دری ویرانه ما بی دماغان را
غبار دل در غمخانه ما می تواند شد
به داغ ناامیدی سینه ما گرم می جوشد
همایون جغد در ویرانه ما می تواند شد
زبزم آن شمع ما را دور می سازد، نمی داند
که صحبت گرم از پروانه ما می تواند شد
زکافر نعمتی از پایه خود آن که می نالد
زمینش آسمان خانه ما می تواند شد
اگر ساقی زبیباکی به مخموران نپردازد
دل پرخون ما میخانه ما می تواند شد
اگر از خاک ما را برندارد سیل دریا دل
که معمار دل ویرانه ما می تواند شد؟
اگر از نظاره طفلان نپیچد دست و پای ما
که زنجیر دل دیوانه ما می تواند شد؟
چنین کز خودپرستی نیست سیری نفس کافر را
حریم کعبه هم بتخانه ما می تواند شد
عنان سیل بی زنهار را هر کس که می پیچد
حریف گریه مستانه ما می تواند شد
سر آزاده ای داریم صائب با تهیدستی
که خرمن خوشه چین دانه ما می تواند شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
ز اکسیر قناعت خاک شکر می تواند شد
زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد
صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید
زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد
به مهر خامشی مسدود گردان رخنه لب را
که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد
چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟
رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد
چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم
که از نظاره او دیده ای تر می تواند شد
مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید
که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد
شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم
به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد
زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد
به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟
تعین داردش در پرده بیگانگی، ورنه
حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد
نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را
زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد
چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید
دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد
مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی
که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد
زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد
که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟
زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد
صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید
زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد
به مهر خامشی مسدود گردان رخنه لب را
که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد
چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟
رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد
چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم
که از نظاره او دیده ای تر می تواند شد
مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید
که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد
شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم
به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد
زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد
به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟
تعین داردش در پرده بیگانگی، ورنه
حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد
نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را
زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد
چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید
دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد
مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی
که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد
زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد
که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
که با قد دو تا از مرگ غافل می تواند شد؟
که ایمن زیر این دیوار مایل می تواند شد؟
درین بستانسرا هر برگ سبزی را که می بینی
اگر بر خویش پیچد غنچه دل می تواند شد
شتاب آلودگی دارد ترا در راه در منزل
تو گر آهسته باشی راه منزل می تواند شد
زروی صدق اگر سایل به دامان شب آویزد
چه مستغنی زدامان وسایل می تواند شد
چوماه نو اگر پنهان نسازد نقص خود سالک
به اندک فرصتی چون بدر کامل می تواند شد
مبر زنهار زیر خاک با خود این کف خون را
اگر گلگونه شمشیر قاتل می تواند شد
زهی خجلت که گردیدی زمین گیراز گرانجانی
در آن دریا که خار و خس به ساحل می تواند شد
بقا شرط است در دلبستگی ارباب بینش را
نظر مگشا به هر نقشی که زایل می تواند شد
زفکر صبح شنبه طفل در آدینه می لرزد
که از اندیشه انجام غافل می تواند شد؟
غضب دیوانگی و بردباری عاقلی باشد
چرا دیوانه گردد هر که عاقل می تواند شد؟
زهی غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد
به دریا قطره آبی که واصل می تواند شد
نمی دانم کجا می باشد از حیرت دلم صائب
خوشا چشمی که از دنباله دل می تواند شد
که ایمن زیر این دیوار مایل می تواند شد؟
درین بستانسرا هر برگ سبزی را که می بینی
اگر بر خویش پیچد غنچه دل می تواند شد
شتاب آلودگی دارد ترا در راه در منزل
تو گر آهسته باشی راه منزل می تواند شد
زروی صدق اگر سایل به دامان شب آویزد
چه مستغنی زدامان وسایل می تواند شد
چوماه نو اگر پنهان نسازد نقص خود سالک
به اندک فرصتی چون بدر کامل می تواند شد
مبر زنهار زیر خاک با خود این کف خون را
اگر گلگونه شمشیر قاتل می تواند شد
زهی خجلت که گردیدی زمین گیراز گرانجانی
در آن دریا که خار و خس به ساحل می تواند شد
بقا شرط است در دلبستگی ارباب بینش را
نظر مگشا به هر نقشی که زایل می تواند شد
زفکر صبح شنبه طفل در آدینه می لرزد
که از اندیشه انجام غافل می تواند شد؟
غضب دیوانگی و بردباری عاقلی باشد
چرا دیوانه گردد هر که عاقل می تواند شد؟
زهی غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد
به دریا قطره آبی که واصل می تواند شد
نمی دانم کجا می باشد از حیرت دلم صائب
خوشا چشمی که از دنباله دل می تواند شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به این عنوان اگر روی تو آتشناک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
نصیب از نعمت بسیار دیگرگون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
زنور عارضش هر ذره ای خورشید منظر شد
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد
من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید
به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد
درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد
حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی
که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رویش، چه بدبختم
که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی
که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد
چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟
نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد
من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید
به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد
درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد
حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی
که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رویش، چه بدبختم
که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی
که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد
چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟
نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
به دل باشد گران چشمی که بی اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
نگار نوخطی رام نگاه صید بندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
ز خط رویش چراغ دیده شب زنده داران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد