عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۸
هرکه تسلیم به فرمان قضا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۹
دولت حسن ز خط زیر و زبر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۰
دل هرکس که مقید به هوس می گردد
عنکبوتی است که عاجز ز مگس می گردد
چون شرر سر به هوا دل ز هوس می گردد
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
می شود دل ز پریشان سخنی زیر و زبر
جمع اوراق دل از پاس نفس می گردد
بر دل از بیخبری خانه تن گلزارست
بلبل مست خمش کی به قفس می گردد؟
حسن بی شرم رود زود به تاراج هوس
شهد بی پرده چو شد خرج مگس می گردد
داد هرکس که عنان دل خود را به هوس
دربدر همچو سگ هرزه مرس می گردد
از هوس سر به هوا شد دل آسوده ما
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
خال را می کند از حلقه بگوشان خط سبز
عاقبت دزد گرفتار عسس می گردد
نامرادی مده از دست که پرگار سپهر
دو سه دوری به مراد همه کس می گردد
بر دل تنگ اگر ناله چنین زور آرد
آخر این بیضه فولاد جرس می گردد
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
برق عاجز ز عنانداری خس می گردد
هرکه را سینه شد از صدق مصفا صائب
زندگی بخش جهانی به نفس می گردد
عنکبوتی است که عاجز ز مگس می گردد
چون شرر سر به هوا دل ز هوس می گردد
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
می شود دل ز پریشان سخنی زیر و زبر
جمع اوراق دل از پاس نفس می گردد
بر دل از بیخبری خانه تن گلزارست
بلبل مست خمش کی به قفس می گردد؟
حسن بی شرم رود زود به تاراج هوس
شهد بی پرده چو شد خرج مگس می گردد
داد هرکس که عنان دل خود را به هوس
دربدر همچو سگ هرزه مرس می گردد
از هوس سر به هوا شد دل آسوده ما
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
خال را می کند از حلقه بگوشان خط سبز
عاقبت دزد گرفتار عسس می گردد
نامرادی مده از دست که پرگار سپهر
دو سه دوری به مراد همه کس می گردد
بر دل تنگ اگر ناله چنین زور آرد
آخر این بیضه فولاد جرس می گردد
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
برق عاجز ز عنانداری خس می گردد
هرکه را سینه شد از صدق مصفا صائب
زندگی بخش جهانی به نفس می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۱
سر ارباب جدل خرج زبان می گردد
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
از شنیدن سبق نطق روان می گردد
به سخن هر که دهد گوش، زبان می گردد
می برد راستی از طبع، کج اندیش برون
تیر در قبضه ناراست، کمان می گردد
سیم و زر پرده بینایی حق جویان است
راه پوشیده ازین ریگ روان می گردد
غفلت نفس یکی صد شود از موی سفید
خواب سگ وقت سحرگاه گران می گردد
دیده عاقبت اندیش نظر نگشاید
به بهاری که مبدل به خزان می گردد
جذبه بحر نگردد ز غریبان غافل
در گهر آب گهر قطره زنان می گردد
سنگ اطفال گران نیست به سودازدگان
کبک در کوه و کمر خنده زنان می گردد
می توان یافت که برده است به مرکز راهی
آن که پرگار صفت گرد جهان می گردد
شکر این لطف نمایان چه توانم کردن؟
که مثال تو در آیینه عیان می گردد
اژدها می شود از طول زمان آخر مار
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
صائب آن کس که بود خواب گران در بارش
در بیابان طلب سنگ نشان می گردد
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
از شنیدن سبق نطق روان می گردد
به سخن هر که دهد گوش، زبان می گردد
می برد راستی از طبع، کج اندیش برون
تیر در قبضه ناراست، کمان می گردد
سیم و زر پرده بینایی حق جویان است
راه پوشیده ازین ریگ روان می گردد
غفلت نفس یکی صد شود از موی سفید
خواب سگ وقت سحرگاه گران می گردد
دیده عاقبت اندیش نظر نگشاید
به بهاری که مبدل به خزان می گردد
جذبه بحر نگردد ز غریبان غافل
در گهر آب گهر قطره زنان می گردد
سنگ اطفال گران نیست به سودازدگان
کبک در کوه و کمر خنده زنان می گردد
می توان یافت که برده است به مرکز راهی
آن که پرگار صفت گرد جهان می گردد
شکر این لطف نمایان چه توانم کردن؟
که مثال تو در آیینه عیان می گردد
اژدها می شود از طول زمان آخر مار
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
صائب آن کس که بود خواب گران در بارش
در بیابان طلب سنگ نشان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۲
راست آزرده کی از زخم زبان می گردد؟
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد
از نفس سوختگی سنگ نشان می گردد
نفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راه
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
دولت سنگدلان را نبود استقرار
سیل از کوه به تعجیل روان می گردد
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
هرچه در دل بود از جبهه عیان می گردد
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب
پای پر آبله از دیده وران می گردد
روزگاری است که از رهگذر ناسازی
سنگ اطفال به دیوانه گران می گردد
بس که خون می خورد از خار درین سبز چمن
زر به کف گل ز پی باد خزان می گردد
می شود حرص هم از جمع زر و سیم غنی
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می گردد
می نمایند به انگشت چو ماه عیدش
قسمت هرکه ز گردون لب نان می گردد
گرد کلفت ز دل صاف کشان می چیند
هر که در میکده از درد کشان می گردد
سرخ رو سر زند از خاک به محشر صائب
هر که از جمله خونابه کشان می گردد
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد
از نفس سوختگی سنگ نشان می گردد
نفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راه
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
دولت سنگدلان را نبود استقرار
سیل از کوه به تعجیل روان می گردد
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
هرچه در دل بود از جبهه عیان می گردد
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب
پای پر آبله از دیده وران می گردد
روزگاری است که از رهگذر ناسازی
سنگ اطفال به دیوانه گران می گردد
بس که خون می خورد از خار درین سبز چمن
زر به کف گل ز پی باد خزان می گردد
می شود حرص هم از جمع زر و سیم غنی
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می گردد
می نمایند به انگشت چو ماه عیدش
قسمت هرکه ز گردون لب نان می گردد
گرد کلفت ز دل صاف کشان می چیند
هر که در میکده از درد کشان می گردد
سرخ رو سر زند از خاک به محشر صائب
هر که از جمله خونابه کشان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۳
دیدنت باعث سرسبزی جان می گردد
پیر در سایه سرو تو جوان می گردد
دیده مگشا به تماشا که درین عبرتگاه
هر که پوشد نظر از دیده وران می گردد
در سبک مغز ندارد سخن سخت اثر
که فلاخن سبک از سنگ گران می گردد
بر مدار از لب خود مهر خموشی زنهار
کاین سپر مانع شمشیر زبان می گردد
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
عالم از جلوه مستانه او شد ویران
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صائب از دور محال است که افتد جامش
هر که در میکده از درد کشان می گردد
پیر در سایه سرو تو جوان می گردد
دیده مگشا به تماشا که درین عبرتگاه
هر که پوشد نظر از دیده وران می گردد
در سبک مغز ندارد سخن سخت اثر
که فلاخن سبک از سنگ گران می گردد
بر مدار از لب خود مهر خموشی زنهار
کاین سپر مانع شمشیر زبان می گردد
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
عالم از جلوه مستانه او شد ویران
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صائب از دور محال است که افتد جامش
هر که در میکده از درد کشان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۵
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۶
صبر در عشق ز دلها سفری می گردد
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۷
کوه در بادیه شوق کمر می بندد
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۸
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۰
کلفت از سینه می ناب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه قصاب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه قصاب برون می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۱
تیغ سیراب تو فیض دم عیسی دارد
خون اگر بر سر این آب شود جا دارد
می زداید نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد
جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه نی عقده خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل ید طولی دارد
اگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پای
دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبیند به تو پا از ناز
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد
دل سنگین ترا حلقه بیرون درست
ناله من که اثر در دل خارا دارد
چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟
که سیه خانه لیلی ز سویدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ریگ روان می طلبد
هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد
تو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ای
ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟
که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
خون اگر بر سر این آب شود جا دارد
می زداید نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد
جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه نی عقده خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل ید طولی دارد
اگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پای
دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبیند به تو پا از ناز
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد
دل سنگین ترا حلقه بیرون درست
ناله من که اثر در دل خارا دارد
چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟
که سیه خانه لیلی ز سویدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ریگ روان می طلبد
هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد
تو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ای
ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟
که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۲
چهره ات رنگ ز گلدسته مینا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه خانه خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه خانه خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۳
دل آسوده طمع هر که ز دنیا دارد
زیر بال و پر خود بیضه عنقا دارد
غافل از حق نشود روح به ویرانه جسم
سیل هر جا که بود روی به دریا دارد
خویش را تا نگذارد ننشیند از پا
هرکه چون شمع سر عالم بالا دارد
دم جان بخش اثر در دل آهن نکند
چشم سوزن چه تمتع ز مسیحا دارد؟
از علم لشکریان را نتوان غافل کرد
دو جهان چشم بر آن قامت رعنا دارد
کار چون در گره افتد به دعا دست برآر
شانه در عقده گشایی ید طولی دارد
نیست خالی سر مویی به تن از جان لطیف
هر که را جا نبود، در همه جا جا دارد
دل محال است که ساکن شود از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف چلیپا دارد
گر چه یعقوب مرا پای طلب کوتاه است
بوی پیراهن یوسف ید طولی دارد
تو ز طفلی است که در خانه نداری آرام
ور نه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
لازم برق بود ریزش باران صائب
گریه بسیار ز پی خنده بیجا دارد
زیر بال و پر خود بیضه عنقا دارد
غافل از حق نشود روح به ویرانه جسم
سیل هر جا که بود روی به دریا دارد
خویش را تا نگذارد ننشیند از پا
هرکه چون شمع سر عالم بالا دارد
دم جان بخش اثر در دل آهن نکند
چشم سوزن چه تمتع ز مسیحا دارد؟
از علم لشکریان را نتوان غافل کرد
دو جهان چشم بر آن قامت رعنا دارد
کار چون در گره افتد به دعا دست برآر
شانه در عقده گشایی ید طولی دارد
نیست خالی سر مویی به تن از جان لطیف
هر که را جا نبود، در همه جا جا دارد
دل محال است که ساکن شود از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف چلیپا دارد
گر چه یعقوب مرا پای طلب کوتاه است
بوی پیراهن یوسف ید طولی دارد
تو ز طفلی است که در خانه نداری آرام
ور نه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
لازم برق بود ریزش باران صائب
گریه بسیار ز پی خنده بیجا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۶
از ترشرویی ما خاک چه پروا دارد؟
می اگر سرکه شود تاک چه پروا دارد؟
نشود زخم زبان گرمروان را مانع
دامن برق ز خاشاک چه پروا دارد؟
صیقل آینه شعله بود اشک کباب
حسن از دیده نمناک چه پروا دارد؟
محو سر پنجه خورشید جهان افروزست
سینه صبحدم از چاک چه پروا دارد؟
چاک اگر از الف زخم شود سینه باز
تیغ آن غمزه بیباک چه پروا دارد؟
گر کند شعله آواز، مرا خاکستر
آن گل روی عرقناک چه پروا دارد؟
عاشق از گردش افلاک شکایت نکند
کشته از پیچش فتراک چه پروا دارد؟
دل چو روشن شد، ازو دست هوس کوتاه است
چشمه مهر ز خاشاک چه پروا دارد؟
فلک از شکوه ما تنگدلان آسوده است
حقه از تلخی تریاک چه پروا دارد؟
در دو عالم گرهی نیست که نگشاید عشق
عاشق از عقده افلاک چه پروا دارد؟
دو جهان چون پر پروانه گر آتش گیرد
صائب آن شعله بیباک چه پروا دارد؟
می اگر سرکه شود تاک چه پروا دارد؟
نشود زخم زبان گرمروان را مانع
دامن برق ز خاشاک چه پروا دارد؟
صیقل آینه شعله بود اشک کباب
حسن از دیده نمناک چه پروا دارد؟
محو سر پنجه خورشید جهان افروزست
سینه صبحدم از چاک چه پروا دارد؟
چاک اگر از الف زخم شود سینه باز
تیغ آن غمزه بیباک چه پروا دارد؟
گر کند شعله آواز، مرا خاکستر
آن گل روی عرقناک چه پروا دارد؟
عاشق از گردش افلاک شکایت نکند
کشته از پیچش فتراک چه پروا دارد؟
دل چو روشن شد، ازو دست هوس کوتاه است
چشمه مهر ز خاشاک چه پروا دارد؟
فلک از شکوه ما تنگدلان آسوده است
حقه از تلخی تریاک چه پروا دارد؟
در دو عالم گرهی نیست که نگشاید عشق
عاشق از عقده افلاک چه پروا دارد؟
دو جهان چون پر پروانه گر آتش گیرد
صائب آن شعله بیباک چه پروا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۷
آه عشاق سینه روز اثرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد؟
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد؟
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۸
چشم پرکار تو در پرده بیانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروی تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همین پرده دل از تو گریبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ناموس شود رسواتر
ورنه آن آینه رو آینه دانها دارد
به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه شوخ تو سر در پی جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست
وادی عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پیران؟
آن که در کوی خرابات جوانها دارد
شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست
چه نهی دل به بهاری که خزانها دارد؟
یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکایت چه زبانها دارد
پیش من نیست کم از لاله صحرای بهشت
کف خونی که ز داغ تو نشانها دارد
می کند دیدنش از داغ جگر را معمور
وادی عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست
خامه صائب ما نیز بیانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروی تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همین پرده دل از تو گریبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ناموس شود رسواتر
ورنه آن آینه رو آینه دانها دارد
به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه شوخ تو سر در پی جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست
وادی عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پیران؟
آن که در کوی خرابات جوانها دارد
شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست
چه نهی دل به بهاری که خزانها دارد؟
یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکایت چه زبانها دارد
پیش من نیست کم از لاله صحرای بهشت
کف خونی که ز داغ تو نشانها دارد
می کند دیدنش از داغ جگر را معمور
وادی عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست
خامه صائب ما نیز بیانها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۰
سالک از منزل نزدیک شکایت دارد
شوق را سست کند ره چو نهایت دارد
تشنه تیغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمایت دارد
استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود
عاشق از یار همان چشم عنایت دارد
آتشی در ته پا هست اگر رهرو را
هر گیاهی به رهش شمع هدایت دارد
تاک از گریه مستانه به میخانه رسید
گریه ای کز سر دردست سرایت دارد
سود سودای محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمنای کفایت دارد
اول سیر و سلوک است به دریا چو رسد
گر به ظاهر سفر سیل نهایت دارد
صائب اندیشه انجام نیارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدایت دارد
شوق را سست کند ره چو نهایت دارد
تشنه تیغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمایت دارد
استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود
عاشق از یار همان چشم عنایت دارد
آتشی در ته پا هست اگر رهرو را
هر گیاهی به رهش شمع هدایت دارد
تاک از گریه مستانه به میخانه رسید
گریه ای کز سر دردست سرایت دارد
سود سودای محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمنای کفایت دارد
اول سیر و سلوک است به دریا چو رسد
گر به ظاهر سفر سیل نهایت دارد
صائب اندیشه انجام نیارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدایت دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۱
شوق من سرکشی از زلف معنبر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۳
عشق صد لخت جگر بر مژه تر دارد
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
از خط سبز چه پرواست لب لعل ترا؟
چه زیان موج به سرچشمه کوثر دارد؟
رشک بر کوکب اقبال حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارد
گریه و آه، گل و سبزه باغ هنرست
تیغ در آتش و آب است که جوهر دارد
غنچه در جامه خود چاک زدن عاجز نیست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
مدعی کیست که هنگامه ما سرد کند؟
آتش ما مدد از دامن محشر دارد
هر قدر مرتبه عشق بلند افتاده است
سخن صائب ما رتبه دیگر دارد
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
از خط سبز چه پرواست لب لعل ترا؟
چه زیان موج به سرچشمه کوثر دارد؟
رشک بر کوکب اقبال حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارد
گریه و آه، گل و سبزه باغ هنرست
تیغ در آتش و آب است که جوهر دارد
غنچه در جامه خود چاک زدن عاجز نیست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
مدعی کیست که هنگامه ما سرد کند؟
آتش ما مدد از دامن محشر دارد
هر قدر مرتبه عشق بلند افتاده است
سخن صائب ما رتبه دیگر دارد