عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
آزادگی ست سازی اما صدا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد
آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من
سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد
بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم
دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست
ز افسون مسخر شد ولی زهد پریخوان خوش نکرد
فریاد زان شرمندگی کارند چون در محشرم
گویند اینک خیره سر کز دوست فرمان خوش نکرد
عام ست لطف دلبران جز عام ننهد دل بر آن
عاشق ز خاصانش بدان گر دل به حرمان خوش نکرد
شرع از سلامت پیشگی عشق مجازی برنتافت
زاهد به کنج صومعه غوغای سلطان خوش نکرد
با من میاویز ای پدر فرزند آزر را نگر
هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد
گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای
کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد
غالب به فن گفتگو نازد بدین ارزش که او
ننوشت در دیوان غزل تا مصطفی خان خوش نکرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس
بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا
خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد
هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس
هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
خواریی کاندر طریق دوستداری رو دهد
از مداد سایه بال همایش می نویس
می فرستی نامه وین را چشم زخمی در پی ست
چشم حاسد کور بادا در دعایش می نویس
هر که بعد از مرگ عاشق بر مزارش گل برد
فتوی از من در بتان زود آشنایش می نویس
رحمی از معشوق هر جا در کتابی بنگری
بر کنار آن ورق جانها فدایش می نویس
ای که با یارم خرامی گر دل و دستیت هست
نام من در رهگذر بر خاک پایش می نویس
هر کجا غالب تخلص در غزل بینی مرا
می تراش آن را و مغلوبی به جایش می نویس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷
یک روز به ترک یاوه گویی غالب
رخ روز دگر به باده شویی غالب
زین توبه بی بقا چه جویی غالب
توبه تب نوبه است گویی غالب
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هر چند زمانه مجمع جهال ست
در جهل نه حالشان به یک منوال ست
کودن همه لیک از یکی تا دگری
فرق خر عیسی و خر دجال ست
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۴ - غمزه یار
ز بس خونها که می ریزد به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت
گر از خون ریختن شرمت نیاید
ز رنج غمزه باری شرم بادت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۵ - قصیده در شکایت از روزگار و یاد احباب
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
از آن بهر زه شکایت نمی کنند احرار
دلا چو صورت حال زمانه می بینی
سزد اگر بدر آئی ز پرده پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کسی بفسون مهربان نگردد مار
کجا شدند بزرگان دین که می کردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکیمان کاردان کریم
که بر لباس بقاشان نه پود ماند و نه تار
چرا ز پای در آمد درخت باغ هنر
بموسمی که ز سر تازه می شود اشجار
بساز کار قیامت بقوت ایمان
بشوی روی طبیعت بآب استغفار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۹ - وله
همان کز سگی زاهدی دیدمی
همی بینم از خواجه خلم و خدو
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۰ - تمنای شاعر
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره
بگشایم ازین کار فرو بسته گره
ترکی بخرم که هر که بیند گوید
ای خاک تو از خون خریدار تو، به
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۷ - در هجو قریع الدهر از شعرای معاصر خود گوید
هجا کردست پنهان شاعران را
(قریع) آن کور ملعون چشم گشته