عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن
طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن
طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن
حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن
حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
بهار میرود و گل ز باغ میگذرد
پیاله گیر که فصل دماغ میگذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ گلها
به دوش عبرت بانگکلاغ میگذرد
کدورتیکه ز اسباب چیدهای بر دل
سیاهیی استکه آخر ز داغ میگذرد
به جستجوی چه مطلب شکستهای دامن
غبار خود بهم آور سراغ میگذرد
کسی به جانکنی بیاثر چه چاره کند
فراغها به تلاش فراغ میگذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ میگذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ میگذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بیچراغ میگذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی کز ایاغ میگذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بیدماغ میگذرد
پیاله گیر که فصل دماغ میگذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ گلها
به دوش عبرت بانگکلاغ میگذرد
کدورتیکه ز اسباب چیدهای بر دل
سیاهیی استکه آخر ز داغ میگذرد
به جستجوی چه مطلب شکستهای دامن
غبار خود بهم آور سراغ میگذرد
کسی به جانکنی بیاثر چه چاره کند
فراغها به تلاش فراغ میگذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ میگذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ میگذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بیچراغ میگذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی کز ایاغ میگذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بیدماغ میگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگگیرد
جو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد
که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیهکردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔکس به جز سیاهی چه رنگگیرد
گهر نیام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیرد
ز حرف طاقتگداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازیکه ازلطافت
حنایدستشسیاهی آرد چو شمع اگر گل بهچنگ گیرد
ز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیرد
ز تیره طبعان وقت بگسل، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبنکه بینی نقوش باطل خوشست آیینه زنگگیرد
درین جنونزار فتنه سامان، به شعله کاران کذب و بهتان
مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگگیرد
جو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد
که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیهکردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔکس به جز سیاهی چه رنگگیرد
گهر نیام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیرد
ز حرف طاقتگداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازیکه ازلطافت
حنایدستشسیاهی آرد چو شمع اگر گل بهچنگ گیرد
ز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیرد
ز تیره طبعان وقت بگسل، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبنکه بینی نقوش باطل خوشست آیینه زنگگیرد
درین جنونزار فتنه سامان، به شعله کاران کذب و بهتان
مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد
برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت
گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست
چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست
ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد
برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت
گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست
چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست
ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
به گرمی نگه از شعله تاب میریزد
به نرمی سخن از گوهر آب میریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ گل ز نقابش گلاب میریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب میریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ریزد
به عالمی که کند عشق صنعتآرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب میریزد
ز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنهلب ما سراب میریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژهها رنگ خواب میریزد
بجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب میریزد
ذخیره دل روشن نمیشود اسباب
که هرچه آینهگیرد درآب میریزد
زمام کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب میریزد
به نرمی سخن از گوهر آب میریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ گل ز نقابش گلاب میریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب میریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ریزد
به عالمی که کند عشق صنعتآرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب میریزد
ز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنهلب ما سراب میریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژهها رنگ خواب میریزد
بجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب میریزد
ذخیره دل روشن نمیشود اسباب
که هرچه آینهگیرد درآب میریزد
زمام کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب میریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
تا ز چمن دماغ را بوی بهار میرسد
ضبط خودم چه ممکن است نامهٔ یار میرسد
گوش دل ترانهام میکدهٔ جنون کنید
ناله به یاد آن نگه نشئه سوار میرسد
شوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب
زین دو سه صفر بیادب یک به هزار میرسد
چند بهاین شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن
ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار میرسد
گردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص
با ثمر غنا همین دست چنار میرسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد
صبح به هرکجا رسد سینهفگار میرسد
تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست
بعد شکست ساز ما زخمه به تار میرسد
درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست
گرسخنت بلند شد تا سر دار میرسد
باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگیست
اینکه تو میزنی نفس دل به فشار میرسد
پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیدهاند
تا به دماغ میرسد نشئه خمار میرسد
برتب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر
شمع به داغ میکشد فخر به عار میرسد
پای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا
دست فسوس هم به ما آبلهدار میرسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب
مژده به دوستان برید بیدل زار میرسد
ضبط خودم چه ممکن است نامهٔ یار میرسد
گوش دل ترانهام میکدهٔ جنون کنید
ناله به یاد آن نگه نشئه سوار میرسد
شوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب
زین دو سه صفر بیادب یک به هزار میرسد
چند بهاین شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن
ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار میرسد
گردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص
با ثمر غنا همین دست چنار میرسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد
صبح به هرکجا رسد سینهفگار میرسد
تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست
بعد شکست ساز ما زخمه به تار میرسد
درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست
گرسخنت بلند شد تا سر دار میرسد
باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگیست
اینکه تو میزنی نفس دل به فشار میرسد
پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیدهاند
تا به دماغ میرسد نشئه خمار میرسد
برتب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر
شمع به داغ میکشد فخر به عار میرسد
پای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا
دست فسوس هم به ما آبلهدار میرسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب
مژده به دوستان برید بیدل زار میرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد
آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسد
نغمهٔساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس
تا دو دلش نمیکنی لب به صدا نمیرسد
چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن
در چمنی که جای ماست بوی هوا نمیرسد
تنگی ایننه آسیا در پی دورباش ماست
ما دو سه دانهایم لیک نوبت جا نمیرسد
خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست
تا نگذاردش عرق گل به حیا نمیرسد
سخت ز همگذشتهٔم زحمت نالهکم دهید
بر پیکاروان ما بانگ درا نمیرسد
مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن
دست به چرخ بردهایم لیک دعا نمیرسد
سایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است
سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمیرسد
در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفتهاند
ترک خیال و وهم کن آینه وانمیرسد
قاصد وصل در ره است منتظرپیام باش
آنچه بهما رسیدنیست تا بهکجا نمیرسد
کوشش موج و قطرهها همقدم است با محیط
هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمیرسد
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند
بنده به خود نمیرسد تا به خدا نمیرسد
ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست
زخم جدایی دو تار جز به قبا نمیرسد
بر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست
گر تو رسیدهای به او بیدل ما نمیرسد
آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسد
نغمهٔساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس
تا دو دلش نمیکنی لب به صدا نمیرسد
چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن
در چمنی که جای ماست بوی هوا نمیرسد
تنگی ایننه آسیا در پی دورباش ماست
ما دو سه دانهایم لیک نوبت جا نمیرسد
خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست
تا نگذاردش عرق گل به حیا نمیرسد
سخت ز همگذشتهٔم زحمت نالهکم دهید
بر پیکاروان ما بانگ درا نمیرسد
مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن
دست به چرخ بردهایم لیک دعا نمیرسد
سایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است
سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمیرسد
در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفتهاند
ترک خیال و وهم کن آینه وانمیرسد
قاصد وصل در ره است منتظرپیام باش
آنچه بهما رسیدنیست تا بهکجا نمیرسد
کوشش موج و قطرهها همقدم است با محیط
هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمیرسد
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند
بنده به خود نمیرسد تا به خدا نمیرسد
ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست
زخم جدایی دو تار جز به قبا نمیرسد
بر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست
گر تو رسیدهای به او بیدل ما نمیرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
کسی معنی بحر فهمیده باشد
که چون موج برخویش پیچیده باشد
چو آیینه پر ساده است این گلستان
خیال تو رنگی تراشیده باشد
کسی را رسد ناز مستی که چون خط
به گرد لب یار گردیده باشد
به گردون رسد پایهٔ گردبادی
که از خاکساری گلی چیده یاشد
طراوت در این باغ رنگی ندارد
مگر انفعالی تراویده باشد
غم خانهداریست دام فریبت
گره بند تار نظر دیده باشد
درین ره شود پایمال حوادث
چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت کن از عیش امکان
گل این چمن دامن چیده باشد
ز گردی کزین دست خیزد حذر کن
دل کس در این پرده نالیده باشد
ندارم چو گل پای سیر بهارت
به رویم مگر رنگ گردیده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت
نگاهی در آیینه بالیده باشد
بود گریه دزیدن چشم بیدل
چو زخمی که او آب دزدیده باشد
که چون موج برخویش پیچیده باشد
چو آیینه پر ساده است این گلستان
خیال تو رنگی تراشیده باشد
کسی را رسد ناز مستی که چون خط
به گرد لب یار گردیده باشد
به گردون رسد پایهٔ گردبادی
که از خاکساری گلی چیده یاشد
طراوت در این باغ رنگی ندارد
مگر انفعالی تراویده باشد
غم خانهداریست دام فریبت
گره بند تار نظر دیده باشد
درین ره شود پایمال حوادث
چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت کن از عیش امکان
گل این چمن دامن چیده باشد
ز گردی کزین دست خیزد حذر کن
دل کس در این پرده نالیده باشد
ندارم چو گل پای سیر بهارت
به رویم مگر رنگ گردیده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت
نگاهی در آیینه بالیده باشد
بود گریه دزیدن چشم بیدل
چو زخمی که او آب دزدیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
صبحی که گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
بار ما عمریست دوش چشم حیران میکشد
محملاجزای ما چون شمع مژگان میکشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی
کزغرورطاقت آسودن به جولان میکشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نهایم
سایه باری دارد اما هرکس آسان میکشد
هیچکس در مزرع امکان قناعتپیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازهٔ نان میکشد
صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاکردنیست
تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان میکشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق
طفل میبرد ز شیر آندمکه دندان میکشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگیست
مفت نقاشیکزین تصویر دامان میکشد
وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع
پا ز دامن تاکشد سر از گریبان میکشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است
گاه حیرت داغم از قدی که مژگان میکشد
میروم از خویش و جز حیرت دلیلجهد نیست
وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسمگرشد خاک بیدل رفع اوهام دوییست
شخص از آیینهگمکردن چه نقصان میکشد
محملاجزای ما چون شمع مژگان میکشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی
کزغرورطاقت آسودن به جولان میکشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نهایم
سایه باری دارد اما هرکس آسان میکشد
هیچکس در مزرع امکان قناعتپیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازهٔ نان میکشد
صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاکردنیست
تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان میکشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق
طفل میبرد ز شیر آندمکه دندان میکشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگیست
مفت نقاشیکزین تصویر دامان میکشد
وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع
پا ز دامن تاکشد سر از گریبان میکشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است
گاه حیرت داغم از قدی که مژگان میکشد
میروم از خویش و جز حیرت دلیلجهد نیست
وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسمگرشد خاک بیدل رفع اوهام دوییست
شخص از آیینهگمکردن چه نقصان میکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم
چو توفان بهار از هرکف خاکمگریبان شد
خموشی را زبانها میدهد اعجاز حسن او
به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیاهی میکند داغم
ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب
بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد
حجاباندیش خورشید حضور کیست این گلشن
که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد
به روی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم
چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازهروییها
چو صحرایم گشاد جبه طرحانداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم
که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد
درین حرمانسرا قربی به این دوری نمیباشد
منی در پرده میکردم تصور او نمایان شد
به مژگان بستنی کوته کنم افسانهٔ حسرت
حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل
که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شد
سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم
چو توفان بهار از هرکف خاکمگریبان شد
خموشی را زبانها میدهد اعجاز حسن او
به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیاهی میکند داغم
ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب
بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد
حجاباندیش خورشید حضور کیست این گلشن
که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد
به روی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم
چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازهروییها
چو صحرایم گشاد جبه طرحانداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم
که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد
درین حرمانسرا قربی به این دوری نمیباشد
منی در پرده میکردم تصور او نمایان شد
به مژگان بستنی کوته کنم افسانهٔ حسرت
حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل
که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد
ورق لاله به یک نقطه چه رنگین آمد
جرأت سعی، دماغ تپشآرایی کیست
پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد
چون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند
تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد
عافیت میطلبی بگذر از اندیشهٔ جاه
شمع را آفت سر افسر زرین آمد
تلخکامیست ز درک من و ما حاصل کوش
بیحلاوت بود آنکس که سخنچین آمد
صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت
هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد
سایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند
رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد
هرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد
خار پا را ز گل آبله بالین آمد
در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب
عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد
صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس
دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد
بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم
سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد
ورق لاله به یک نقطه چه رنگین آمد
جرأت سعی، دماغ تپشآرایی کیست
پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد
چون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند
تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد
عافیت میطلبی بگذر از اندیشهٔ جاه
شمع را آفت سر افسر زرین آمد
تلخکامیست ز درک من و ما حاصل کوش
بیحلاوت بود آنکس که سخنچین آمد
صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت
هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد
سایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند
رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد
هرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد
خار پا را ز گل آبله بالین آمد
در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب
عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد
صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس
دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد
بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم
سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
بهار عمر به صبح دمیده میماند
نفس به وحشت صید رمیده میماند
نسیم عیش اگر میوزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده میماند
به هرچه دید گشودیم موج خونگل کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده میماند
بیاکه بیتو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده میماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده میماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده میماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خوابآلود
بهار آبله هم نادمیده میماند
به نارسایی پرواز رفتهام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده میماند
قدح به دست خمستان شوق کیست بهار
که گل به چهره ساغر کشیده میماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده میماند
به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده میماند
ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشیست
بهگوش ما سخنی ناشنیده میماند
مرا به بزم ادبکلفتیکه هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده میماند
خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده میماند
نفس به وحشت صید رمیده میماند
نسیم عیش اگر میوزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده میماند
به هرچه دید گشودیم موج خونگل کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده میماند
بیاکه بیتو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده میماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده میماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده میماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خوابآلود
بهار آبله هم نادمیده میماند
به نارسایی پرواز رفتهام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده میماند
قدح به دست خمستان شوق کیست بهار
که گل به چهره ساغر کشیده میماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده میماند
به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده میماند
ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشیست
بهگوش ما سخنی ناشنیده میماند
مرا به بزم ادبکلفتیکه هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده میماند
خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده میماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند