عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۹
فارغ از دامند مرغان سبک پر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار
نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار
چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار
دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار
دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار
در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار
ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار
دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار
نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار
زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار
شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار
در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار
نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار
پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟
هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار
نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار
نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار
چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار
دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار
دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار
در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار
ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار
دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار
نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار
زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار
شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار
در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار
نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار
پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟
هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار
نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۰
دل چو شبنم آب کن رو در گلستانش گذار
روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار
می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار
گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت
خرده جان راببوس و پیش دربانش گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل در این بستانسرا
بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار
با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل
کوره بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار
نیست کم میزان انصاف از تو ترازوی حساب
درهمین جاکرده های خود به میزانش گذار
چون درین میدان نداری دست وپایی همچو گوی
اختیارسر به زلف همچو چوگانش گذار
خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر
گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار
حاصل این مزرع ویران به جز تشویش نیست
ار خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای
شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار
روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار
می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار
گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت
خرده جان راببوس و پیش دربانش گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل در این بستانسرا
بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار
با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل
کوره بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار
نیست کم میزان انصاف از تو ترازوی حساب
درهمین جاکرده های خود به میزانش گذار
چون درین میدان نداری دست وپایی همچو گوی
اختیارسر به زلف همچو چوگانش گذار
خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر
گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار
حاصل این مزرع ویران به جز تشویش نیست
ار خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای
شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۱
من نمی آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر میناودر گوشم گذار
از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار
کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجراز زلف است بیش
پنبه ای بر لب ازان صبح بنا گوشم گذار
می چکد چون شمع صائب آتش از گفتارمن
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر میناودر گوشم گذار
از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار
کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجراز زلف است بیش
پنبه ای بر لب ازان صبح بنا گوشم گذار
می چکد چون شمع صائب آتش از گفتارمن
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۴
بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۵
خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۷
اهل دل رایاری دوران نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار
در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار
نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار
عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار
قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار
هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار
خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار
از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار
تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار
گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار
دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار
در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار
نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار
عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار
قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار
هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار
خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار
از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار
تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار
گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار
دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۸
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۹
می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۰
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
می تراود ناله از هر غنچه ای منقاروار
پیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای است
گر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروار
عشرتم راگریه خونین بود در آستین
بوی خون گل می کند ازخنده ام سوفاروار
می توان دانست گنجی هست درویرانه اش
هر که می دزدد زمردم خویش راعیاروار
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار
نیست صائب درمحبت پیچ وتاب من عبث
حلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروار
سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار
بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار
چون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره ام
بس که پیچیده است دردل آه من زناروار
با کمال خرده بینی نقطه خالش مرا
کرد در سر گشتگی ثابت قدم پرگاروار
طوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رو
می شمارد سبزه بیگانه ام زنگاروار
برگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار
گر چه نیل چشم زخمم شاهدان باغ را
می زنند آتش به جان ناتوانم خاروار
تا میسر می شود، کردارخود پوشیده دار
تانیفتی دردهان مردمان گفتاروار
میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار
بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار
گر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوم
می کند شیرازه، پیچیدن مراطوماروار
بی تو گر بالین من سازند از زانوی حور
می کنم تغییر بالین هر زمان بیماروار
می شود مهر لب اظهار من شرم حضور
ورنه دارم شکوه ها درآستین طوماروار
پیش ازین اغیاردر چشمم نمود یارداشت
این زمان ازیار وحشت می کنم اغیاروار
ذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیست
از درو دیوار لذت می برم دیداروار
رشته عمرش ز پیچ وتاب می گردد گره
هر که با موی میان دارد سری زناروار
می تراود ناله از هر غنچه ای منقاروار
پیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای است
گر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروار
عشرتم راگریه خونین بود در آستین
بوی خون گل می کند ازخنده ام سوفاروار
می توان دانست گنجی هست درویرانه اش
هر که می دزدد زمردم خویش راعیاروار
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار
نیست صائب درمحبت پیچ وتاب من عبث
حلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروار
سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار
بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار
چون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره ام
بس که پیچیده است دردل آه من زناروار
با کمال خرده بینی نقطه خالش مرا
کرد در سر گشتگی ثابت قدم پرگاروار
طوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رو
می شمارد سبزه بیگانه ام زنگاروار
برگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار
گر چه نیل چشم زخمم شاهدان باغ را
می زنند آتش به جان ناتوانم خاروار
تا میسر می شود، کردارخود پوشیده دار
تانیفتی دردهان مردمان گفتاروار
میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار
بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار
گر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوم
می کند شیرازه، پیچیدن مراطوماروار
بی تو گر بالین من سازند از زانوی حور
می کنم تغییر بالین هر زمان بیماروار
می شود مهر لب اظهار من شرم حضور
ورنه دارم شکوه ها درآستین طوماروار
پیش ازین اغیاردر چشمم نمود یارداشت
این زمان ازیار وحشت می کنم اغیاروار
ذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیست
از درو دیوار لذت می برم دیداروار
رشته عمرش ز پیچ وتاب می گردد گره
هر که با موی میان دارد سری زناروار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۳
از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟
هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار
شاهدان غیب رابی پرده جولان می دهد
منت بسیاربراهل نظر داردبهار
مستی غفلت حجاب نشأه بیگانه است
ورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اند
شکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟
همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهار
از سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعد
می توان دانست شوری در جگر داردبهار
رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است
ورنه صد دام تماشای دگر داردبهار
از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن
گوشه چشمی که بااهل نظر داردبهار
از برای موشکافان دررگ هر سنبلی
معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان دیگرست
ازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهار
ناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟
بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهار
بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود
خاک رانزدیک شد از جای برداردبهار
می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا
قد موزون که راتا درنظر داردبهار
عشق دردلهای سنگین شور دیگر می کند
جلوه مستانه درکوه وکمر داردبهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نامه های نامه برداردبهار
هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار
شاهدان غیب رابی پرده جولان می دهد
منت بسیاربراهل نظر داردبهار
مستی غفلت حجاب نشأه بیگانه است
ورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اند
شکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟
همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهار
از سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعد
می توان دانست شوری در جگر داردبهار
رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است
ورنه صد دام تماشای دگر داردبهار
از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن
گوشه چشمی که بااهل نظر داردبهار
از برای موشکافان دررگ هر سنبلی
معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان دیگرست
ازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهار
ناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟
بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهار
بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود
خاک رانزدیک شد از جای برداردبهار
می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا
قد موزون که راتا درنظر داردبهار
عشق دردلهای سنگین شور دیگر می کند
جلوه مستانه درکوه وکمر داردبهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نامه های نامه برداردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۶
کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۷
بوی گل می آیداز چاک گریبان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۹
نیست بی می باغ رانوری می روشن بیار
تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار
صندلی شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار
پیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایم
لطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیار
نقد عیش و شادمانی برسرهم ریخته است
سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار
نیست جان کهنه راپروای این جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بیار
آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیار
عافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی است
تاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار
نیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه را
سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار
خاطر آزاده می خواهد ره باریک عشق
رشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیار
بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار
تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار
صندلی شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار
پیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایم
لطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیار
نقد عیش و شادمانی برسرهم ریخته است
سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار
نیست جان کهنه راپروای این جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بیار
آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیار
عافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی است
تاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار
نیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه را
سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار
خاطر آزاده می خواهد ره باریک عشق
رشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیار
بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۰
دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار
رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار
آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است
مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار
اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی
زور می دامان دلها می کشد بی اختیار
برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود
دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار
خود نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را
باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار
لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است
شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار
آه عاشق درزمان خط دو بالا می شود
دربهاران سرو بالا میکشد بی اختیار
در ته دیوار، کاه از کهرباداردخبر
عشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیار
چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را
دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار
رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار
آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است
مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار
اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی
زور می دامان دلها می کشد بی اختیار
برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود
دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار
خود نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را
باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار
لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است
شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار
آه عاشق درزمان خط دو بالا می شود
دربهاران سرو بالا میکشد بی اختیار
در ته دیوار، کاه از کهرباداردخبر
عشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیار
چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را
دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۱
گلعذار من برون از پرده بوی خود میار
بیقراران رابجان از آرزوی خود میار
نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوی خود میار
نیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشی
از کمند جذبه دلها رابه سوی خود میار
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میار
می گدازد آه محرومان دل فولاد را
بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار
از دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار
تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد
از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار
دارد آتش زیر پااین رنگهای عارضی
غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیار
از ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کن
خالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیار
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباریهابه روی خود میار
رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین
چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار
نیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار
بیقراران رابجان از آرزوی خود میار
نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوی خود میار
نیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشی
از کمند جذبه دلها رابه سوی خود میار
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میار
می گدازد آه محرومان دل فولاد را
بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار
از دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار
تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد
از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار
دارد آتش زیر پااین رنگهای عارضی
غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیار
از ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کن
خالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیار
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباریهابه روی خود میار
رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین
چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار
نیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۲
بی دل بیدار، سر از خرقه تن برمیار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار
پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار
بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار
سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار
می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار
مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار
نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار
از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار
از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار
تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار
پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار
بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار
سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار
می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار
مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار
نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار
از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار
از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار
تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۳
شد خرابات مغان از توبه ام زیر و زبر
می زند باد مخالف بحر را بر یکدگر
توبه من بازگشت عالمی راشد سبب
لشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگر
از لب میگون او قانع به دشنامم که می
از رگ تلخی دواند ریشه دردل بیشتر
درنمی آید به چشم موشکاف از نازکی
ورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمر
خط به لعل آتشین یارشد خضر رهم
روز روشن دود می گرددبه آتش راهبر
نیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین بران
رنج باریک است رزق رشته از قرب گهر
بس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشرد
مغزمن صد پیرهن ازاستخوان شد خشک تر
رشته اشک از درازی درنمی آید به چشم
دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر
شهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهد
شمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپر
نیستم نومید از تردستی پیر مغان
چون سبوهر چند دستم خشک شد در زیر سر
حسن رافیض نظر بازان کند صائب تمام
تا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور
می زند باد مخالف بحر را بر یکدگر
توبه من بازگشت عالمی راشد سبب
لشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگر
از لب میگون او قانع به دشنامم که می
از رگ تلخی دواند ریشه دردل بیشتر
درنمی آید به چشم موشکاف از نازکی
ورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمر
خط به لعل آتشین یارشد خضر رهم
روز روشن دود می گرددبه آتش راهبر
نیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین بران
رنج باریک است رزق رشته از قرب گهر
بس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشرد
مغزمن صد پیرهن ازاستخوان شد خشک تر
رشته اشک از درازی درنمی آید به چشم
دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر
شهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهد
شمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپر
نیستم نومید از تردستی پیر مغان
چون سبوهر چند دستم خشک شد در زیر سر
حسن رافیض نظر بازان کند صائب تمام
تا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۴
ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر