عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
فریدون مشیری : مروارید مهر
قطره، باران،دریا
از درخت شاخه در آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمیخته!
نرم و چابک، روح آب، می کند پرواز همراه نسیم.
نغمه پردازان باران می زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم!
سیم هر ساز از ثریا تا زمین. خیزد از هر پرده آوازی حزین.
هر که با آواز این ساز آشنا، می کند در جویبار جان شنا!
دلربای آب شاد و شرمناک
عشق بازی می کند با جان خاک!
خاکِ خشکِ تشنه ی دریا پرست
زیر بازی های باران مستِ مست!
این رَوَد از هوش و آن آید به هوش،
شاخه دست افشان و ریشه باده نوش،
می شکافد دانه، می بالد درخت،
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان، دشت ها سرسبز از پیوندشان،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
شرمسار از مهربانی های او،
می روم همراه باران کو به کو.
چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا می کنم
قصه ی یک قطره ی باران را تماشا می کنم:
در فضا، همچو من در چاه تنهایی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا، خود نمی داند که می افتد کجا!
در زمین
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم!
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند.
هر حبابی، دیده ای در جستجوست،
چون رسد هر قطره گوید: ــ " دوست! دوست ..."
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند،
قطره ی دل میل دریا می کند،
قطره ی تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره به سوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود،
بی تو کی این قطره ی دل، دریا شود؟
فریدون مشیری : آه، باران
نمی خواهم بمیرم
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟

*

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

*

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
پنجره
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*

تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
*

تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
*

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
*

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
فریدون مشیری : از دیار آتشی
دوستی
دل من دیر زمانی است که می پندارد؛
«دوستی» نیز گُلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه تُردِ ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
ـ دانسته ـ
بیازارد !
*
در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدان گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو درآمیزد این روحِ لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس.
*
زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته‌ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته‌ست.
*
در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد.
دوست می باید داشت!
*
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
ـ شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گلباران باد.
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با عشق
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
قهر
در آمد از در،
بیگانه وار، سنگین، تلخ!
نگاه منجمدش،
به راستای افق، مات، درهوامی ماند.
نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!
*

عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!
رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!
نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،
نگاه منجمدش کور!
ازغبارغرور!
هزارصحراازشهرآشنایی دور!
*

نگاه منجمدش
همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،
که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!

*


نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.
دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!

*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟
چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!
*

درین نگاه،
درین منجمد، درین بی درد!
مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟
مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!
*

به خویش می گفتم:
چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،
رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!
*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!

دلم، به ناله آمد:
ـ ای صبورِملول!
درون سینه ی اینان،نه دل ،
که گِل بودست!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
عشق
عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.
گر به دریا افکند دریا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلکش است.
ای خوشا آن دل، که در این آتش است.
تا ببینی عشق را آیینه‌وار
آتشی از جان خاموشت برآر!
هر چه می‌خواهی، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر!
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من.
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو، خورشیدوار.
عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود
هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود. 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
نوایی تازه
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش.
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!
غرور حسنش از ره می‌برد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش. 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
از صدای سخن عشق
زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است

اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای داد
ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبک سران سنگین دل شد 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
مثل باران
من نمی گویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
ناگهان جوانه می کند
این درخت بارور که سالهاست
بی هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنوای دلپذیرشان
دورمانده است

آه اینک از نسیم تازه تبسمی
ناگهان جوانه میکند
از میان این جوانه ها
جان او چو مرغکی ترانه خوان
سر برون ز آشیانه میکند
در چنین فضای دلپذیر
دل هوای شعر عاشقانه می کند 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
توضیحات
۱۱ ــ لحظه ها و احساس ــ ۱۳۷۴
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برکه
برگ ها از شاخه می افتاد،
من ، تنهایِ تنها، راه می رفتم
در کنارِ برکه ای،
پوشیده ازباران برگ
شاید این افسوس را، با باد می گفتم:
ــ آه، این آینه را
این برگ های خشک، پوشانده است.

آن صفا،آن روشنایی
در غبار تیرگی مانده ست
تاکجا مهرِ بهاران،
پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهرهء او را به دست نور بسپارد...
*
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتاد و من،
همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.
یادها، غم های سنگین
چهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.
شاید این فریاد را با خویش می گفتم:
ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،
رهایی داد.
چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازه
از نو روشنایی داد.
عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهره ی او را به دست نور بسپارد.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زیبای وحشی ...
زن: - سحر ، چون می روی در کام امواج.
کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.

ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
خدا نانِ مرا در آب داده !

زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
از این زیبای وحشی دست بردار!

ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.

زن: - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
به گردابش ، به توفانش بیندیش!
ماهیگیر: - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
*
زن: - اگر از جان نمی ترسی درین راه ؛
بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی!

ماهیگیر: - زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دوباره عشق...
دل خزان زده ام باغِ ارغوان شده است
بهشت خاطر فرسوده ام جوان شده است
همای بخت به گرد سرم کند پرواز
زلالِ شوق به رگ های جان روان شده است
پس از چه مایه صبوری، سکوت، تنهایی
دوباره بلبل طبعم ترانه خوان شده است.
مگر که دوست به فریاد دادخواه رسید
که این خموش، ز سر تا به پا زبان شده است!
دوباره چشمهء لبخند او فروزان است
تنم ز گرمی این آفتاب، جان شده است!
چه روی داده مگر؟بانگ برزدم، گفتم
مگر که آن مه بی مهر، مهربان شده است؟
به مژده، جان و دل و دیده، یک صدا گفتند:
دوباره عشق در این خانه میهمان شده است.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
بوی محبوبه شب
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پوزش
گفته بود پیش از این‌ها:
دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هرکار، بذر افشاندن است
در ضمیر یکدگر
باغ گل رویاندن است

گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌ باران کند

گفته بودم، لیک، با من کس نگفت
خاک را از یاد بردی!
خاک را
لاجرم یک عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاک را

آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه می‌بایست افزون داشتم
شوربختی بین که با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» کاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانی‌ام
باغ من، اینک بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانی‌ام!

پوزشم را می‌پذیری،
بی گمان
عشق با این اشک‌ها
بیگانه نیست
دوستی بذری‌ست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست. 
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
نور عشق
رهروان کوی جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند
جان عاشق، سر به فرمان می ‌رود
سر به فرمان، سوی جانان می‌ رود
راه کوی می‌فروشان بسته نیست
در به روی باده‌نوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می ‌رویم
سوی آن عشق خدایی می ‌رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
می‌رویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما