عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
سرم از داغ سودا، باغ زاغان
دلم درهم چو کار بی دماغان
خورم می از سفالین ساغر خود
به طاق ابروی زرین ایاغان
مپرس از ما که گمنامان عشقیم
چه می جویی سراغ بی سراغان
به وقت انتقام، از مهربانی
کنم با گل، سر دشمن چراغان
نسیم گل سلیم از بخت ناساز
نمی سازد به ما خونین دماغان
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی
اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - اظهار افلاس خود و طلب تدارک
ای سروری که بر در دولتسرای تو
هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود
خورشید با وجود جناب بلند تو
بر آسمان ز همت کوتاه می رود
از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق
صد نامه بیش بر پر هر کاه می رود
در یک نفس کبوتر عزم تو طی کند
راهی که آفتاب به یک ماه می رود
از بس ندیده کار تو بی مصلحت کسی
یوسف به ریسمان تو در چاه می رود
شد مدت سه سال که بر درگهت مرا
حرفی نه از وزیر و نه از شاه می رود
رحم آیدت به حالم اگر باخبر شوی
کاوقات من به سر به چه اکراه می رود
احوال خویش می کنم از هرکسی نهان
دانم سخن چگونه در افواه می رود
راضی نیم که پیشتر از من کسی ترا
گوید فلان غلام نکوخواه می رود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - بی سواری در سواد هند بودن مشکل است
بی سواری در سواد هند بودن مشکل است
اسب من مرد و دلم در اضطراب افتاده است
بس که تر دارد پیاده رفتنم، هرکس که دید
گوید این بیچاره پنداری در آب افتاده است!
دست من شد مدتی کز دامن زین کوته است
پای من عمری ست کز چشم رکاب افتاده است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
تا چند به هر بزم که می خوانندت
از صدرنشینی چو مگس رانندت
ای خانه خراب، مهره ی نرد نه ای
جایی بنشین که بر نخیزانندت
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای اهل سخن از کرمت شکرگزار
مثقال هنر پیش تمیزت خروار
در عهد تو سامان دگر یافت سخن
آری خرجش کم است و دخلش بسیار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
که نیست شیشه شکستن شعار سنگ مرا
چنین که مانده به جا در طلسم بی تابی
شکسته شوخی پرواز بال رنگ مرا
زآه نیم شب عاشق الحذر ای غیر
که آسمان نشود سد ره خدنگ مرا
به سخت جانی من عشق تا چه افسون خواند
که شیشه شیشه نزاکت فزود سنگ مرا
غم تو گرچه شبنم را به بیخودی گذراند
به باد آه سحر داد نام و ننگ مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا
تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا
جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ترا کاری بجز جور و جفا نیست
مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست
مکرر سیر باغ حسن کردیم
گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست
گزیدم بسکه شبها از ندامت
چو مقراضم لب و دندان جدا نیست
به جان شرمنده ام از همت دل
که در بند حصول مدعا نیست
دوای دل بود دردی که ما راست
دل عشاق محتاج دوا نیست
حریفی را به پیری می پرستم
که همچون صبح بی صدق و صفا نیست
به خود امیدها دارم که هرگز
امیدی از کسم غیر از خدا نیست
دلم بیگانهٔ بزمی است کآنجا
نگاهی با نگاهی آشنا نیست
مرا در عشقبازی از نکویان
به جز مهر و وفایی مدعا نیست
چه می دانستم ای بیگانه خوبان
که در شهر شما رسم وفا نیست
سرت گردم ترحم کن به جویا
دلش را اینقدر تاب جفا نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست
به شیشه خانهٔ رنگم هزار رنگ شکست
نظر به حوصلهٔ من پیاله پیما باش
به روی طاقتم از شوخی تو رنگ شکست
به روی بوالهوس سنگدل نگاه مکن
نشان چون سخت بود می خورد خدنگ شکست
فروغ جبههٔ اسلام را نقابی شد
کلاه گوشهٔ ناز آن بت فرنگ شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
ز مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش
مروت نیست با طبعم گهی از ناز می گوید
چه می کردم اگر انصاف هم یارب نمی بودش
نگاه گرمی امشب آتشی افروخت در دلها
که چشم مهر و مه روشن بود از سرمهٔ دودش
به امید مروت صبر بر بیداد او کردم
ندانستم جفا و جور جویا خواهد افزودش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
گلگشت چارباغ برو دوش کرده ایم
سیر بهار گلشن آغوش کرده ایم
تا بر رخت چو آینه بگشوده ایم چشم
در خاطر آنچه بود فراموش کرده ایم
جز گوش دل به داد اسیران که می رسد؟
اظهار شکوه با لب خاموش کرده ایم
در سر همیشه جوش زند بادهٔ هوس
خود را خراب ساغر سرجوش کرده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
آشفته زلف را زصبا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!‏
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!‏
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!‏
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!‏
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!‏
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
چون سر راه تو گیرم دادخواه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
باز از تغافلی صف پیمان شکسته ای
طرف کلاه ناز بسامان شکسته ای
صد دشنهٔ به زهر بلا آب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
از آشناییم لب افسوس می گزی
با ما نمک نخورده نمکدان شکسته ای